● به نظر شما، «هنر بما هو هنر» چه معنايى دارد، و آيا در چارچوب يك تعريف واحد ميگنجد؟ و به طور كلى در مكاتب مختلف هنرى در مورد معناى هنر، كثرت وجود دارد يا وحدت؟ در صورت اعتقاد به كثرت معناى هنر در ميان مكاتب مختلف هنرى، چه دلايلى ميتوانيد براى آن اقامه كنيد؟
در تعريف هنر علىرغم اهميت خاصى كه تعريف در فهم يك مفهوم دارد، معمولاً بايد توجه داشته باشيم كه قبل از هر چيز، معنى لغوى هنر را كه دچار نسيان و فراموشى شده، و نيز مراتب هنر را يعنى اينكه آيا هنر به معنى عام لفظ، مراد ماست يا به معناى خاص آن مطمح نظر است ـ روشن كنيم.بهطور كلى، هنر كلمهاى است كه در زبان فارسى، مايهي پريشانى شده، به اين تعبير كه معناى جديد آن اساساً حكايت از نوعى تصرّف فرهنگى دارد، و بخشى از فرهنگ اسلامى ـ ايرانى ما را دچار آشفتگى كرده است. اين در حالى است كه ما معادل آن را در ادبيات فارسى و فرهنگ اسلامى خودمان فراموش كردهايم، و اصولاً نميدانيم معادل فارسى يا عربى آن در گذشته، و در فرهنگ اسلامى و ايرانى ما چه بوده است.كلمهي هنر از يك واژهي بسيار كهن سانسكريتى يعنى سونره و سونر با تركيب واژهي «سو» و «نر و نره» به معنى «نيك مرد» و «نيك زن» ـ يعنى زن و مردى كه داراى فضايل و كمالات انسانى به معنى حقيقى و خير و حُسن لفظاند ـ وضع شده، و بعداً در فرهنگ فارسى جديد ما نيز وارد گرديده است، كه حرف «سين» اوستايى به «هاء» فارسى ميانه تغيير يافته، و به هونر و هونره تبديل شده است.بنابراين به لحاظ لغوى صاحب هنر يا هنرمند به كسى گفته ميشود كه صاحب كمالات باشد، اعم از زن يا مرد؛ لذا با اين تعبير «دانش» نيز، مانند جنگاورى، فداكارى و انسانيت يك هنر است، ايجاد يك فضاى اخلاقى هم در يك محيط، يك هنر است و الخ... ضد آن «عيب» است. بعضى از متفكران و شاعران بزرگ مانند حافظ، لفظ هنر را در وصف عشق بهكار بردهاند و عشق ورزيدن را نوعى هنر دانستهاند. متفكرانى ديگر از قبيل مولانا لفظ هنر را براى وجه تسميهي مقام بىغرضى و فنا مورد استعمال قرار دادهاند، و مقصودشان از هنر، سير و سلوك عرفانى بوده است. چنانكه مولوى در «مثنوى» ميگويد:
چون غرض آمد هنر پوشيده شد
صد حجاب از دل به سوى ديده شد
مقصود او از تعبير چون غرض آمد، هنر پوشيده شد، الزاماً اين است كه دلى كه فرش اغراض شيطان شده، چون حجابى جلوى بينش و ديدهي باطن انسان را ميگيرد، و انسان را از بصيرت خود منخلأ ميسازد كه نقطهي مقابل اين، مقام بيغرضي و هنرمندى است.
به هر تقدير در ادبيات فارسى و ادبيات شرقى، از لفظ هنر معنى اصلى و اوليهي آن ـ كه كمالات باشد ـ مراد است، اما معادل امروزى اين لفظ در ادبيات و معارف اسلامى، در معناى اخص آن، كلمهي صنعت است و نه كمالات؛ و همين موجب شده كه مفهوم هنر، در ذهن انسان كثير باشد و نه واحد. و هنر و هنرمندى را امروز در جايى بهكار ميبرند، كه در گذشته معادل صنعت و صنعتگرى بوده است.
از طرف ديگر پارهاى از صاحبنظران، ترادف هنر با صنعت را نيز ـ كه در واقع هر دو، نظر به ابداع و خلق دارند ـ مورد مناقشه قرار دادهاند، و آن دو را متفاوت دانستهاند.
ما در اينجا و زبان كنونى فارسى، دقيقاً با مفهوم اخص هنر كه عبارت از صنعت باشد ـ روبهرو هستيم، يعنى صنعت ساختن و به تعبير ديگر: صنعت ابداع؛ و تفاوت باريك هنرِ كمال با صنعتِ ساختن و ابداع در اين تلقى، اشكالات معنى دوگانه صنعت نيز ميتواند به نسبت تفاوتى باشد كه ميان صانع و مُبدع وجود دارد.
آنچه كه تاكنون دربارهي مفهوم خاص هنر گفته شد، همه به نوعى، ناظر به ابداع و ساختن و به ظهور آوردن بودند، و اين از معنى لغوى هنر استنباط شد.اما اينكه تعريف هنر ـ صرف نظر از معنى لغوى آن ـ چه تواند بود، محل بحث است. به نظر من هنر نوعى معرفت و علم است؛ از اينجا «هنر» مانند «فلسفه»، نوعى «علم» و «معرفت» است، نوعى دانش خاص است، دانشى از نوع تشبيهات كه با صور خيالى سر و كار دارد.در هنر، عالم وصف ميشود. اما اين توصيف به زبان اشاره صورت ميگيرد نه به زبان عبارت. زبان فلسفه و علم زبان عبارت است، اما زبان هنر زبان تشبيه و اشارت است. فرق ميان اين دو زبان، تفاوت علم و فلسفه را با هنر توضيح ميدهد؛ درست است كه هنر نوعى علم است اما زبانش با زبان علم فرق ميكند. زبان هنر مبتنى بر صور خيالى است.
صور خيالى، واسطهي ميان شهادت و عالم غيب است و همانند شعبههايى از نهرهاى مثالى ملكوتى، جارى به سوى وجود انسان و انسان دينى كه نسبت ميان «خيال متّصل»1 و «خيال منفصل»2، و يا نسبت ميان «خيال مقيّد» و «خيال مطلق» را برقرار ميسازند.
اين نسبت اتصالى كه در صور خيالى مستور است، در هنر مسبب پيدايش و زايش نوعى معرفت و ادراك ميشود، قوهي ادراكى اين علم به قوهي خيال معروف است. قوه خيال، انسان را قادر ميسازد كه به معنى حقيقى، با خبر از عالم پنهان باشد، و واصل عالم غيب گردد. پس هنرمند ميتواند با خيال متّصل خويش، به خيال منفصل سير كند، و به اوج عروج رسد، به شرط آنكه بعد از رسيدن به آستانهي مقصد اقصى خيال خويش (خيال مقيد) را از كف رها كند، و به آن خيال بالاتر خيال مطلق دست يازد، و از خود فنا شود، اگر چنين كند «نيست وش» ميگردد. تعبير «نيست وش» خودش هويت عدمى دارد و يا به تعبير ديگر، هويت وجودى ندارد. بلكه يك تصور واقعى است كه در آن شما سير معنوى خود را در عالم غيب آغاز ميكنيد، تا بدان حقيقت آسمانى برسيد، كه بتوانيد باخبر از غيب باشيد، و در حقيقت واجد معرفتى به نام هنر شويد، كه از منظر ملكوت ـ به واسطهي قوهي خيال ـ از «گلستان و بوستان معانى» حقيقت را بر ميگزينيد:
آن خيالاتى كه دام اولياست
عكس مهرويان بستان خداست
يعنى آن خيالى كه اوليا مشغول آن هستند، عكسى از مهرويان بوستان خداست، و متصل است به عالم ملكوت؛ اتّصالى كه اگر نباشد، خبر آوردن از عالم ملكوت هم در آن معنا ندارد.
با اين تعبيرى كه مولانا بهكار ميبرد، بايد گفت هنرمندان و شاعران، حقيقى ـ نه هر كسى كه نام هنرمند و شاعرى دارد ـ در حقيقت يك سير نبوى و ولوى دارند؛ البته آنها نبى و ولى به معناى خاص لفظ نيستند، اما ميتوان آنها را نبى و ولى به معناى عام لفظ تلقى كرد، چون از آن عالم خبر ميآورند، پس ولايتى در سير معنوى خود دارند، و سيرى ولايى دارند؛ به آن عالم ميروند، و خبر از آن عالم ميآورند؛ سير از عالم پائين به عالم بالا دارند؛ شور و شوقى دارند. اما اين خبر آوردن انسان هنرمند در لفّافه است. لفّافهاى لطيف به نام زيبايى، كه از آن عالم به اين عالم آورده ميشود. و اينجاست كه زيبايى در واقع لازمهي ذات اثر هنرى ميشود، اثر هنرىِ معنوى و دينى؛ چون سخن ما سخن از حقيقت هنر و تعريف حقيقى هنر است، كه با تعريف دينى هنر پيوند دارد، نه با تعريف غربزدهي آن، كه زيبايى آن عين زينت شيطانى است.
تاكنون به دو ركن هنر از «اركان چهارگانهي هنر» اشاره كرديم: «زيبايى» به مثابهي «صورت هنر» و «خيال» به مثابهي «مادهي هنر». اما از صورت و مادهي گذشته بايد ببينيم مبدأ هنر به عنوان ركن سوم هنر چيست؟ مبدأ هنر، حقيقت است، و اسماءالله حقيقتى متعالى، آسمانى و غيبى؛ اعيان ثابته و صورتهاى مثالى ركن چهارم؛ «غايت هنر» (ركن پنجم) هم معطوف به اعتلاى جانها و نفوس مردم، بدينسوى است. اين معناى اصيل و حقيقى قرآن و حكمت قرآنى است كه به ما سمت و سوى اين غايت را نشان ميدهد، و الّا حكمتهاى زمينى و فلسفههاى غربى و اسطورههاى شرقى كه يا در بند اصالت نفساند يا درگير شرك، همه صُوَر حجابى و نفسانى هنر را سرمشق و سرمنشأ ميدانند و بس. بنابراين بهطور كلى ميتوان گفت، همهي پريشانى تعاريف موجود، گرفتار چنين صُوَر نادرستياند، كه از بشر سر زده است، و پيوند با ملكوت را گسسته و به كثرت پيوسته است. شايد جز يكى دو تعريف متأخر، كه در پايان تاريخ حكمت غربى ـ با ظهور برخى فيلسوفان معنوى ـ بروز يافته، و فارغ از تفكّر رسمى به هنر پرداخته، ديگر تعاريف رسمى موجود از هنر همين پريشانى را منعكس نكند.نحلههاى موجود هنر غرب، فرماليسم، اكسپرسيونيسم و امپرسيونيسم، كه البته عمرشان به پايان رسيده، هيچگاه واجد سير به عالم بالا نيستند، و تنها در نفس هيولايى هنرمند و در تأثرات حسى از عالم طبيعت سير ميكنند، و بازيهاى خيالى و زيباييشناسى مادىِ برخاسته از قواى متوهّمه و متخيله را پيشهي خود ميسازند، و اين چيزى است كه ما از رنسانس به بعد، شاهد و ناظر آن هستيم.
ارسطو وقتى هنر را تعريف ميكند، آن را چيزى وراى نفسانيّت و طبيعت تعريف نميكند، چرا كه در عالم هنر چيزى وراى زيباييهاى محسوس نميبيند. اما زيبايى در هنر دينى، نوعى زيبايى ملكوتى است نه ناسوتى؛ آن جهانى است نه اين جهانى؛ در حالى كه چه در يونان باستان و چه در جهان پست مدرن هنر، كاملاً نفسانى و شيطانى است، يعنى مقيّد به هيچ غيبي نيست و تنها قائل به نفسانيّت است، و هيولاهاى نفساند كه او را احاطه كردهاند، چه در هنر پاپ و چه در هنرهاى مدرن مثل رئاليسم جادويى و امثال اينها. هنرهاى غربى، هنرهاى عالم مُلكاند نه هنر عالم ملكوت.
بنابراين هنرهاى غربزده اعم از يونانزده و رنسانسزده ـ همه فارغ از ملكوت و غرق در ناسوتاند، و همين ناسوتى بودن است كه سبب آشفتگى معاصر ميگردد، و اينكه نظم و قاعده در هنر جديد ديگرگون بلكه سرنگون ميشود، ناشى از همين بريدن از ساحت ملكوتى است؛ بريدنى كه سرانجام، زمينهساز سير نزولى هنرمند ميشود، و اكنون پس از اين سير نزولى، به نقطهي اوج و انقلابى نيازمند ميشود. و عجيب است كه ميان آن «قوس نزولى» و اين «قوس صعودى»، ما در عالمى شبيه برزخ وا ميمانيم، البته در اين قوس صعودى هم، انسان غربى و غربزده دشوارييهاى دارد، چرا كه او تصور و تصويرى از «عالم صعودى» كه همان «عالم غيب» باشد، ندارد، و اگر هم بخواهد متّصل به غيب شود، در خيال نفسانى خود، براى خود عالم غيبى ميسازد، و به عمق فضاى ذهنى ميرود، اما ميبيند خبرى نيست. اين خبر نداشتن نه از باب وجود نداشتن كه از باب وقوف نداشتن است، او وقوف ندارد كه ناسوت نهايت ندارد، و غيب ناسوتى با غيب لاهوتى هيچ نسبتى ندارد. اگر اين نكته را دريابد، فطرتاً به سوى آن بينهايت لاهوتى سير ميكند.
بنابراين او سه حجاب به دور خود تنيده است، يا سه مرتبت از حقيقت دور شده است: يك مرتبه، آن زمان كه حجاب حقيقت كنار رفته، و انبياء و اولياء و در واقع هنرمندان حقيقى از صحنه جامعه غايب شدهاند، و او پس از فروگذاردن آن حقيقت نبوى و ولوى، يونانيزده شده؛ و لذا يونانيّت حجاب دوم ميشود، و دست آخر نفسانيت جديد يعنى رنسانس حجاب سوم ميشود.
پس انانيّت مقامى فارغ از حقيقت اصيل است. انسان در اين ساحت، نفس خود را مطلق ميگيرد، و جز نفس خود، در كرهي زمين چيزى نميبيند، يعنى انسان به زبان حال ميگويد «لامؤثر فيالوجود الّا نفس» به جاى «لامؤثر فيالوجود الّا الله».
● از فحواى كلام حضرتعالى چنين استنباط ميكنم كه شما هنر را بر مبناى اصل حقيقت و تجلّى حقيقت، ردهبندى ميكنيد، آيا چنين برداشتى صحيح است؟
آنچه تاكنون از اين باب گفتم وجه تاريخى و وجه حقيقىِ هنر بود، اما هنر به صورت انضمامى در چهرهها و صور گوناگون ـ از كهنترين هنر كه هنر شعر است و قصه و موسيقى و هنرهاى تجسمى و نمايشى و معمارى و... ـ در جهانى مقيد به صور محسوس بروز مييابد؛ در موسيقى با صوت و در شعر با كلام و در نقاشى با طرح و رنگ كار داريم، و در معمارى با «حجم»؛ در گامى جلوتر سينماست كه تصوير متحرّك را مادّهي خود قرار ميدهد، و امروزه اين مادّه از همهي مواد هنرى، اقبال بيشترى در جلب و جذب نظر مخاطب پيدا كرده است.
حال در حقيقتبينى و صورتشناسى هنر، آن زاويهي ديد و وجههنظر دوگانه لاهوتى ـ ناسوتى را با توجه به دورههايى كه در سير تاريخ ميبينيم بايد مورد تأمل قرار دهيم، و هم نسبت اين مواد هنرى را با حقيقت آنها درك كنيم.
وقتى ميگوييم نقاشى جديد و يا معمارى و سينما و شعر اين دوره ماهيتاً و هويتاً نفسانى است. پس به اين نتيجه ميرسيم كه اينها در يك دورهي تاريخى تحقق دارند، و در نسبت با حقيقت واحدى كه در يك مجموعه به نام هنر تجلى كرده است، ظهور و بروز دارد، اگر هم بخواهيم قياس و تطبيقى بين اين دورهي تاريخى و آن دورههاى ديگر (عالم نبوى امت واحده، عالم اساطيرى مشرق، عالم يونانى مسيحى ـ عالم اسلامى و عالم جديد) انجام دهيم، بايد به هر دو نكتهي فوقالذكر توجه كنيم.
● با عطف به مفهوم زيبايى، چگونه هنر را تعريف ميكنيد؟
نظر شما به هر دوره از ادوار پنجگانهي فوق در اين تبيين، نقش بسزايى دارد، اينكه هنر در همهي ادوار تاريخى داراى يك حقيقت بوده، و آن بيان زيبايى و بيان احساسات زيبا بوده است. خطاست، زيرا مفهوم زيبايى تاريخى است، بدين معنى اين در حالى است كه در هر دورهي تاريخى زيبايى معنايى متفاوتى داشته، ولى وجود حقيقى آن ثابت بوده، زيبايى اسلامى با زيبايى يونانى و با زيبايى هنرى به نوعى تطابق قطعى و صددرصد نداشته است. بهطورى كه در خود اين مفاهيم كثرت بر وحدت غلبه داشته است. الآن زيبايى كه در عرف مردم ما است، نميتواند با زيبايى يكى باشد. تعاريفى كه افلاطون و ارسطو از هنر و زيبايى ارائه ميدادند، به زيبايى دينى نزديكتر بوده، تا آنچه در افواه روشنفكرى جامعهي كنونى ما، و سرچشمهي آراى آنها به تفكراتى چون تفكر هگل نزديكتر است.
يك زمان است كه ما زيبايى را در ساحت روح ميبينيم، و يك زمان در ساحت جسم؛ به عبارت ديگر زمانى زيبايى هادى است، زمانى مضّل؛ زيبايىِ مضّل، انسان را گمراه ميكند، و به شيطان متوجه ميسازد، و از رحمان دور.
نكتهي ديگر اينكه زيبايى را نبايد از تكنيك و صنعت به معنى عام3 جدا كرد. اين گسستگى چيزى بود كه در دورهي سوم تاريخ يعنى عالم يونانى رخ داد، در حالى كه در عالم شرقى و از آنجا مسيحى و اسلامى بين صنعت و هنر پيوند مستحكم برقرار بود. صنايع مستظرفه در اوج هنر اسلامى، مظهر چنين وحدتى بود. البته اگر تكنولوژى قديم آميخته به هنر، روح خود را در دورهي جديد حفظ ميكرد، چنين تفكرى ميتوانست برقرار بماند، ولى امروز ميان آرتيست و تكنسين افتراق بسيار هست، و عملاً واژهي هنرمند به دو جزء منفك شده است. اين گسستگى و تفكيك ساحتى از ساحت دوگانهي هنر غربى است، و در حاليكه در شرق چنين چيزى نبوده است، و بشر هيچگاه از معنويت ـ نه در ماده و نه در معنى و مضمون ـ محروم نشده است، هر چند ما هم غربزده شديم، و آن تفكيك را برقرار كرديم؛ بدين جهت من معتقدم در بازگشت به حيات دينى و شرقى در عصر امام زمان (عج) جدايى تكنيك و هنر كاملاً از بين ميرود، و وحدت اين دو برقرار ميشود؛ و اين سير به سوى انانيّت، به جهت الوهيّت تغيير مسير خواهد داد.
● آيا ميتوان گفت كه شما ميان حقيقت و واقعيت در دورههاى تاريخى قائل به تفاوت هستيد، چنانكه دورهي اول را دورهي حقيقت مطلق و دورههاى دوم و چهارم را حقيقت نسبى ميدانيد، در حالى كه در انديشهي يونانى و در دورهي حاضر كه در حقيقت زير سايهي ساحت يونانى ـ يهودى است، با واقعيت مطلق مواجه هستيم؟
من به اين نحو تقسيم نكردم، ولى ميشود چنين تفكيكى را مورد نظر داشت. هر چند در هر دوره هم حقيقتى ظهور پيدا ميكند، اما در ظاهر و باطنِ اين حقيقت مراتبى وجود دارد؛ واقعيت جلوهي حقيقت است نه عين حقيقت؛ حقيقت اگر در حجاب كثرت تجلّى كند، واقعيت از اوج حق به حضيض شرك نزول ميكند؛ پس شما با يك حقيقت و واقعيت نو مواجه هستيد، لذا حقيقت چند شاخه شده، و واقعيّت نيز تكثر پيدا كرده است.
يونانيان هم به حقيقت قائلند، اما حقيقت را عالَم و جهان ميدانند، و عالم را واقع و واقعيت حقيقت علمى، در يونان مطابقت با واقع است. ليكن در دورهي جديد حقيقت، نفس انسان است و هنر بازتاب اين نفس. پس در دورانهاى مختلف، هر بار چيزى را به عنوان حقيقت ميگيرند، و واقعيت را به تناسب حقيقت چيزى تلّقى ميكنند، حال اين حقيقت ممكن است لاهوتى يا ناسوتى باشد، انسان به جاى آنكه حقيقت را بپرستد، حجاب حقيقت را ميپرستد، و نفس همان حجاب حقيقت است. به جاى پرستش خالق، مخلوق را ميپرستيم و هم خود و هم خدا را فراموش ميكنيم، و اينجا حقيقت هست، اما اصالت در حقيقت حقيقى نيست. پس حقيقت بايد معنايى تاريخى داشته باشد، و هنر هم سعى كند كه نسبت خود و اين صُوَر مختلف متجلّى حقيقت را درك كند. اگر بخواهد با حقيقت پيوند بخورد، بايد بفهمد كه چه كند، و اگر بخواهد با حجاب حقيقت پيوند نخورد، بايد بداند كه چه بكند؟
● سؤال ديگرى كه خارج از اين بحث ميتواند مطرح شود، نسبت هنر با ديگر پديدهها مانند: علم و فلسفه و دين است، البته اين پرسش زمانى وارد است كه قائل باشيم هنر يك پديده است؟
ما مفهومى به نام امالعلوم يا امالمعارف داريم، كه بسيار بسيط و وسيعالافاده است؛ به نظر من اگر همهي اين پديدارهايى را كه شما در نظر گرفتيد، علم به معناى دانايى بگيريم، اينها چون نهر روان واحدى خواهند بود كه از سرچشمه آغازيدهاند، و در مقاطعى شعبه شدهاند، نه اينكه نهرهايى باشند كه به هم ميپيوندند و متحد ميشوند؛ حكمت و فلسفه همان ميگويد كه شعر ميگويد، شعر همان ميگويد كه حكمت ميگويد، حكمت همان ميگويد كه سياست عمل ميكند، والى غير النهايه... شما نميتوانيد سياست اسلامى را در شهر غير اسلامى اجرا كنيد، معمارى شما بايد با سياست اسلامى شما بخواند، زيرا اينها همه از آن امّالعلوم يا امّالمعارف گرفته شدهاند. البته اينطور تعبير نبايد شود كه هنر و حكمت و سياست و اخلاق و... كه ذيل امّالمعارفى مانند اسلام قرار ميگيرند ـ و هنر اسلامى و حكمت اسلامى و سياست اسلامى و اخلاق اسلامى و... ناميده شدند ـ ابزارند، من با اين تلقى صد در صد مخالفم. اينكه با يك قصهي دينى قديمى سينما را دينى بكنيم، خيالات و موهومات است، نقاشى دينى هم مثل سينماى دينى است. ما هفده ـ هجده سال است كه داريم تلاش ميكنيم، با به تصوير در آوردن شخصيتهاى دينى، نقاشى و سينماى دينى ابداع كنيم. اين همان كارى است كه مسيحيت جديد هم كرده، اما ظهور سينماى دينى يا هنر دينى به همت بزرگترى نياز دارد، در اينجا و هنر بايد اخوتى جوهرى و بنيادى باشد.
● فلسفهي هنر چيست؟ و پيدايش و زايش آن معلول چه نيازهايى بوده است؟
فلسفهي هنر در واقع دانشى متافيزيكى است، كه از يونان شروع شد، و به ذات و ماهيت هنر از نظر عقل فلسفى ميپردازد ـ و نه حكمت دينى هنر، پس فلسفهي هنر به ذات و ماهيّت هنر توجهى ميكند، منتهى با قيد يونانى آن. اما حكمت هنر از جنس ديگرى و ماهيت و بنياد يونانى ندارد. فيالمثل آنچه ابنعربى يا عطار دربارهي هنر ميگويد فلسفى نيست، حكمى و دينى است.
● با اين حساب جايگاه معرفتشناختى و محدودهي شناخت هنر تا به كجاست؟
از نظر معرفتشناسى آن ذاتى كه در هنر از بقيهي شناساييها جدا ميشود، وجه خاص خيال هنرى است. هنر بيان حقايق و شناخت حقايق است، اما به زبان اشاره و خيال نه به زبان عبارت؛ جان كلام اينكه از نظر معرفتشناسى هنر با خيال سر و كار دارد.
● من پاسخ خود را دربارهي محدودهي شناخت هنرى هنوز دريافت نكردهام، عنايت داريد كه علم تا مرزى بُرد شناسايى دارد، مرز هنر به نظر حضرتعالى تا كجاست؟
ببينيد ما يك مراتبى ميان عوالم سفلى و اعلى داريم، يا بين حق و باطل؛ حال اگر هنر ربانى باشد ـ همانطور كه اگر علم ربانى باشد ـ به اعلى ميروند نه به سفلى؛ من مرز هر چيزى را نسبت به حقيقت ميسنجم، و فكر ميكنم اين حقيقت عام است. چه، نورى در اين عالم وجود دارد كه اگر مؤمن آن نور را نبيند و به سوى تاريكى بشتابد، شيطان را در ظلمات ديدار ميكند. به هر حال هنر به شناسايى عالمى روى ميآورد، اما راه اين شناسايى قوهي خيال است، و قوهي خيال چون مقيد به قيد مفاهيم عقلانى نيست، ميتواند از عوالم ملكوتى به زبان اشاره سخن گويد، در حالىكه عقل در پس پرده خود را در قفس و زندان مفاهيم انتزاعى محبوس ميكند، اما خيال اين پردهها و حجابها را كنار ميزند، و معانى غيبى را در صورتهاى خيالى كشف ميكند، از اينجا هنر چه بسا كه در مراتبى فراتر از فلسفه ميرود، و عين حكمت ميشود. هنر بهرهاى است كه خداوند به انسان عطا كرده است، و اين بهره چيزى جز قوهي كشف مخيل نيست. خيال و تخيل اساسيترين ابزار كشف است كه فراتر از تعقل به معنى فلسفى ميرود. تخيل بر تعقل ـ از جهت قوت كشف ـ رجحان دارد. قوهي تخيل از قواعد متعارف بر خلاف تعقل كه متكى به مفاهيم رسمى است ميگريزد، هنرمند در حال بيخودى تخيل ميكند، و رها از خود و مفاهيم عقلانى ميشود، و به نحوى شيدايى و جنون شاعرانه ميرود، كه در آن به كشف حقيقت عالم ميرسد، در حالى كه تعقل يونانزده گرفتار دستهبندىهاى انتزاعى ميشود، تا جهان را كشف كند، از اينجا در حصار طبقهبنديهاى انتزاعى حقيقت را ميپوشاند، و بينهايت پيش ميرود تا از ديدار كل و جان جانان محروم شود.
● شايد جاى اين پرسش اينجا نباشد، اما ميخواهم بدانم چگونه ميتوان از اين غلتيدن در دامن اسفلالسافلين غرب و غربزدگى رهايى يافت؟
مشكل ما فرماليسم و گرفتارى در دام سطحىنگرى است. ما خود را با چهار تا سمينار مشغول ميكنيم، و آن وقت ميخواهيم هنرمان را دينى كنيم، و دانشگاهيمان را نماز خوان؛ آن چيزى كه فعلاً در دانشگاههاى ما مشكلآفرين است، نقصان در گزينش نيست. حتى بعضى از دانشگاهها گزينشهاى خيلى ويژهاى دارند و دانشجويانشان هم دانشجويان ويژهاى هستند! اما نهايتش اين است كه يك مشت غربزده از آنها در ميآيند، روشنفكرانى كه اهل ديانت نيستند، و به احكام دينى اعتقاد ندارند، در حالى كه بسيارى از عرفان سخن ميگويند. البته گروه ديگرى هم هستند كه اهل شريعتاند، اما از روح دين بيگانهاند. آنها فقط به قشر آن بسنده كردهاند، و در باطن مقلّد غربند. بسيارى از روشنفكران ما در اين وضعيتاند كه حقيقت هنر دينى و دين را درك نميكنند، در حقيقت مغفول از باطن و غرق در ظاهرند. پس بايد باطنها را آگاه كرد و از پرداختن به ظواهر پرهيز.
● برميگرديم به سر بحث نخستينمان. روش هنر چيست؟ با داخل كردن عنصر خيال و حس در هنر، آيا ميتوان گفت: روش هنر احساسى است نه تعقلى؟
ببينيد در عالم اسلام ما شعر طبيعت داريم و نيز شعر حكمت و شعر عرفان و... در هنرهاى ديگر هم همينطور است، چه بسا در مرحلهاى شاعرى از شعر گفتن دست بردارد، چرا كه شعر را حجاب خود حس ميكند، تكثّر و تنوّع در روشهاى هنر به نظر من چيزى طبيعى است. نكتهاى هم كه بايد بر آن تأكيد شود، اين است كه روش هنرى متأخر از هنر است نه مقدم بر آن؛ ابتدا شاعران شعر گفتند بعد، عدهاى علم عروض و قافيه را به وجود آوردند.
● البته منظور من از روششناسى اين بود كه رابطهي آن با عينيت و ذهنيت چهطور است؟ ميدانيد كه در علم عينيت به ذهنيت منتقل شده و پرداخت ميشود، سپس از قرنطينهي ذهنيت به صورت عينيت باز نمود مييابد، اين سير تطوّر روش شناختى، در هنر است؟
عينيت انسان برميگردد به آن پنج عالم واقعى كه دارد، اهل هر كدام، عالم و وطنش را بايد بجويد، اگر عالم او عالم ملك بود، عينيت او هم عينيت مُلكى ميشود، اگر عالم او عالم غيب بود، عينيت او هم عينيت غيبى ميشود. از اينرو نسبت عينيت و ذهنيت در هنر متناسب با عالم هنرى اوست. در عالم مدرن هم چنين رابطهاى در علم وجود دارد، از امر سوبژكتيو شروع ميكند، و به امر ابژكتيو ميرود، و سپس به امر سوبژكتيو باز ميگردد، اما از كدام ابژكتيو و به كدام سوبژكتيو؟ بحثى است كه نياز به تدبر دارد. مثلاً پيكاسو ميگويد: «هنرمند در جنگل سبزى است و آنقدر سبزى ميخورد و رنگ سبز را ميبلعد كه در ذهن او عميقاً اثر ميگذارد، كه آن را كمى بعد به صورت يك استفراغ يا يك تهوع در تابلوى هنرى با رنگ سبز باز ميگرداند». اما سير هنر دينى وراى امر سوبژكتيو و ابژكتيو است. از عالم اسماء و معنا و ملكوت فوق سوبژكتيو و ابژكتيو آغاز ميشود، و به آن باز ميگردد، و قواى ذهنى فقط ظرف و واسطهي كشف و انكشاف آن است.
● سؤال ديگر من دربارهي نسبت شناخت علمى، شناخت احساسى و عرفانى با شناخت هنرى است؟ تلقى شما از اين نسبتها و تناسبها چيست؟
من فكر ميكنم قبلاً به اين پرسش پاسخ گفتهام، تنها چند نكتهي تكميلى بايد عرض كنم، و از جمله يكى اينكه هنر ذهنى نيست، و نه تنها ذهنى نيست بلكه همهي چيزها در عالم بشر و در قلمرو بشر، حتى دين ذهنى نيستند، و همين نقطهي بستگى و همبستگى دين و هنر است و موجد حقيقى هنر دينى؛ ديگر آنكه در عالم حقيقت، همهي واقعيتها يكى است، منتهى هر شبكهاى از خيالات مقيد بنا بر سعهي وجودى و نورانيت نورى از حقيقت را پس ميدهند، و بر اين جدار باطنى همهي معارف حقيقى تابانده ميشود، ولى در هر يك به رنگى و به نوعى در ميآيد، از اينرو من چندان به افتراق ميان شناختهايى كه شما بر شمرديد، قائل نيستم، از نظر همان امالمعارف يا امالعلوم سابقالذكر و وحدت باطنى آنها، در اينجا فقط زبانها متفاوت است. اين يك خطا و دعواى لفظى است. ما حداكثر و از نظر ماهوى و نه موضوعى، دو نوع شناخت داريم: شناخت انتزاعى و شناخت انضمامى، يك زمانى شما ميگوييد حُسن، و حُسن براى شما يك مفهوم است، اما زمانى ديگر شما حُسن را احساس ميكنيد، و با وجود شما يكى شده است. يك بار حقاليقين داريد يكبار عيناليقين؛ بهطور كلى هر هنرى را بايد با درجه و مرتبهي شناختش سنجيد. هنر جديد و هنر نفسانى نهايتاً به عيناليقين ميرسد، اما هنر عرفانى به خود حقاليقين؛ البته منظورم از هنر عرفانى، عرفان مدرن سرخپوستى و امثال آن نيست، كه خودش پرتويى از هنر نفسانى است، هنر نفسانى، هيچوقت به عيناليقين و حقيقت نميرسد.
● فكر ميكنم عملاً به سؤال بعدى من رسيديم. غايت هنر چيست كه شما سخن از رسيدن يا نرسيدن بدان ميگوييد؟
غايت هنر رفتن به آنجايى است كه تجلّيات الهى بيواسطه و حجابهاى ظلمانى و حقيقت عالم بيان ميشود، هنر حقيقى در واقع هنرى است كه ذات عالم و اسماءالله را آشكار كند، و بر جهان نورى بپاشد. و در كل عالم ارض و متعاقب آن عالم ملكوت مصداق بالعرضِ مثال اعلا و اسماء ازلى حق تعالى شود، و از نفسانيت بگذرد و آن را فانى سازد. تا اين عالم هم صورت الهى پيدا ميكند، و با غيب يكى شود. و شهود و شهادت را به ارمغان آورد.
● هنر اين غايت را چگونه ميتواند لحاظ كند؟ از اين جهت كه برخى براى هنر رسالت مشخص متصوّرند؟
هنر در واقع هم رسالت دارد و هم رسالت ندارد؛ رسالتِ اين غايت حقيقى را فقط انبياء دارند؛ رسالت حقيقى از آن آنان است، اما هنر ميتواند رسالت مجازى داشته باشد، و مردم را به حقيقت نبوى يا نفسانى هدايت يا ضلالت كند، هر چند اين مقام هر كس نيست، و هنرمند بايد فروتن باشد. چه زمانى او ميتواند پيرو رسالت نبوى باشد؟ زمانيكه در دل و زبان، حق را آشكار كند.
● اگر بپذيريم كه: الطرق الى الله الخلايق انفاس، اين پرسش مطرح ميشود بدين مضمون كه آيا هر كس ميتواند حقيقت هنر را از منظر خودش بنگرد، و آن را به ديگران هم تسرّى دهد؟
بههرحال حدّ اعلايى مشخص وجود دارد، كه همه اين حقيقتها بايد با آن و در نسبت با آن سنجيده شوند، و از هرگونه تفسير به رأى نفسانى خوددارى گردد، چنين حد اعلايى هم بايد با معيارهايي كه گفتم سنجيده شود.
● استاد اگر اجازه بفرمائيد، در ادامهي اين جلسه، پرسشهايمان را در باب هنر و تكنيك، تخصصيتر كنيم. اولين سؤال من در اين بخش پرسش از تشابه و تعارض ميان اين دو مفهوم است. نظرتان در اين مورد چيست؟
باز هم من بر آن حقيقت واحد مراتب هنر و شئون تمدنى تأكيد ميكنم و عرض ميكنم، كه نه تنها هيچ تعارض ذاتى ميان اين دو نيست، بلكه ميان هيچ يك از اعضاء و شئون يك تمدن و دورهي خاص هم، چنين تعارضى وجود ندارد. اين دوگانگى يا «ثنويت» مانند دوگانگى صورت هنرى و معنا و مضمون اثر هنرى، از دورهي آغاز عالم يونانى و تفكر فلسفى ارسطو و افلاطون شروع شد؛ در گذشته حتّى در زبان لاتين artifex به معناى «هنرور» جامع هنرمندى و تكنسينى بوده است4، پس انسان، در واقع خود را داخل عالمى دوگانه كرده است كه نميبايد ميكرد.
هنر و تكنيك مگر به اختيار انسان جمع شده بودند كه به اختيار او جدا شوند؟ نه جداشدنى است، نه ميتوان و نه بايد اينها را از هم جدا كرد. هر چند در جهان كنونى از نظرگاه تئوريك جدايى حاصل شده و برخى هنرها به تجمل و تخيلات هيولايى صرف گرايش يافتهاند اما هنوز هنرهاى اصلى با علم و صنعت عصر ما پيوند ذاتى دارد از جمله ادبيات و معمارى و هنرهاى مدرن تجسمى نيز در باطن جدايى صورى دارد. اين جدايى چون همان جدايى «وِلايت» از «وَلايت» است، به جاى اين جداييها بايد «عالم رحمان» و «عالم شيطان» را از هم جدا كرد و «هنر رحمانى» و «هنر شيطانى» را، و همينطور «تكنيك رحمانى» و «تكنيك شيطانى» را.
● حال آيا با اين درآميختگى ميتوان از هنر در خدمت تكنيك سخن گفت؟
بله به شرطى كه در كل تكنيك انقلابى رخ دهد و به نقيض وضع موجودش بدل شود، بخشى از تكنيكِ موجود، «روحكش» و «خيالكش» است؛ امروز در غرب هم سخن از ايجاد فضاهاى معنوى در ميان است، ميبينيد كه الآن سعى ميكنند پاساژهايى بسازند كه در آن انسان آرامش روحى داشته باشد و تكنيك موجود به هنر نزديكتر و از يك عامل انسانى چون هنر، با سيرى از فرش به عرش برخوردار شود، و «پل اتصال» فرش و عرش شود.
● آيا اين سخنتان ـ تعارض تكنيك با هنر موعود ـ با سخن قبلى شما مبنى بر يكى بودن اين دو تعارضى ندارد؟
ببينيد من از عدم تعارض حقيقت اين دو، در نوع شناختشان سخن گفتم، و الّا تكنيك امروز، هنر ويژهي خودش را دارد؛ سينما هنر تكنولوژيك است، شعر امروز هم شعر تكنولوژيك است، زمان امروز هم زمان تكنولوژيك است، و تكنيك امروز، تكنيكى برخاسته از نفسانيّت است؛ به هر حال هر چيز ما تكنيكى شده است، نفسانى شده است. حتى از خدا هم تصوّر تكنيكى داريم، نيوتن خدا را به صورت يك ساعتساز مطرح كرد. و امروزه ابزارانگارى تكنيكى بر همهچيز غلبه پيدا كرده است.
● دليل اين تكنيكى شدن عالم و آدم چيست؟ ميتوان عَرَضاً و فرعاً ورود ماشين به جوامع غيرماشينى، و نيز جوهراً و اساساً تفكر تكنيكى و تكنيكى شدن فرهنگ ايشان را بر اين امر مؤثر دانست؟
مشكل اساسى از غربزدگى است و تكنيكزدگى نيز صورتى خاص از غربزدگى است. امروزه اگر روح اسلامى احيا شود، مؤثرترين سلاح در برابر روح غربى است، كه عالم و آدم را در قلمرو انديشه و خرد ناسوتى خود گرفته است.
● پس تكنيك هنرى با هنر تكنيكى تفاوتى جوهرى دارند، حال ميشود هنر را به دو بخش تكنيك و محتوا تقسيم كرد؟
اين تقسيمات بيشتر جنبهي انتزاعى دارد. خود رسانه با پيام رسانه پيوندى اساسى دارد. چه فرم و چه محتوا از يك جنس هستند، يعنى نميشود شما مجسمهي كلاسيك بسازيد، بعد بگوييد اين اسلامى است. چنين افتراقاتى فقط در عالم ذهن رخ ميدهد، والّا چهطور ميتوان چيز زيبايى مثل يك ماشين را از پوستهاش جدا كرد؟ اصلا زشتترين موجود عالم ميشود.
● پس به نوعى ميتوان هنر را به لحاظ تاريخى به دو بخش جديد و قديم، و تكنيكى و غيرتكنيكى تقسيم كرد؟
تعريف اول درست است، اما اينكه بعضى هنرها تكنيكى هستند و برخى نيستند، تعبير درستى به نظر نميرسد؛ من تأكيد كردم كه تكنيك و محتوا (يا ساختار و مضمون) در هنر از هم جدا نيستند. هنر و تكنيك در معرفت، از هم جدا نيستند، اما تكنيك جديد ميتواند در ذات هنر متقرر باشد و هنر جديد را به نوعى تعريف كند.
● با اين تعريف و توصيف چه تعارضى ميان دو شقّ وجود دارد؟
تعارضات كه مشخص است، و عمدهاش به تفاوت دو عالم تكنيكى و غيرتكنيكى برميگردد، و به تعارض و تمايز غايت و مراد آنها مربوط ميشود. اگر كسى آمد گفت من هنر سنتى را با هنر مدرن جمع ميكنم، اين از غفلت وى است؛ آنچه جمع ميشود فرم جديد است، و ظاهرى از محتواى قديم، و الّا جمع بين محتواى قديم و محتواى جديد هيچگاه ممكن نميشود.
● نظرتان دربارهي تكامل هنر و تكنيك چيست؟ چرا كه تكامل از نواميس طبيعت است، و خود قرآن هم به اين فرايند اشاره دارد.
هنر اسلامى ديگر تكرار نخواهد شد، اين را بدون ترديد ميگويم كه معمارى اسلامى با آن مدلها و فرمهاى سنتى ديگر تكرار نخواهد شد. پس آيا هنر دينى هم امكان تحقق مجدّد ندارد؟
مسلماً چنين نيست و روح هنر مجدداً به عالم دين خواهد آمد، و از نظر جنس و از نظر روح، دينى خواهد شد، و اين جز با تجديد عهد انسان با دين ممكن نخواهد شد، تجديد عهدى كه در گرو بازگشت به روح ملكوتىِ بشر و خروج از ساحت ناسوتى موجود است.
● با تشكر از اينكه وقت ارزشمند خود را در اختيار ما گذاشتيد.
من هم متقابلاً از شما تشكر ميكنم كه يك حركت ابداعى را در زمينهي بازشناسى هنر و «معرفتشناسى هنر» شروع كردهايد. اميدوارم كه در كار خود موّفق باشيد.
پاورقي:
1ـ خيالي را كه نزد انسان و در انسان است «خيال متصل» (يا خيال مقيّد) گويند.
2ـ خيالي را كه خارج از وجود انسان در عالم ملكوت است «خيال منفصل» (يا خيال مطلق) گويند.
3ـ لفظ يونانى صنعت و هنر TECHNE است كه حكايت از وحدت اين دو دارد، و در نظر افلاطون و ارسطو اين دو با صفات «توليد مفيد» و «زيبايى» از يكديگر جدا شدند. درحالي كه در گذشته اين دو جدايى نداشتند، و مراتب اهميت داشت و كمال و ظرافت.
4ـ در حقيقت از يونان سقراطى و فلسفى به بعد، و تفسير Techne به دو گونه فعاليت توليدى و تجملى، اين جدايى ميان هنر و تكنيك آغاز ميشود، و بينش سنّتى را نابود ميكند. در اين بينش هنر و صنعت وحدت داشته، و هنر به محدوده تنگ صرفاً زيباييشناسانه مقيد نبوده است، و با حقيقت و علم و واقعيت نيز نسبت داشت. هنر و تكنيك واحد همانقدر با اصول پيوند داشته كه علم، از اينجاست كه به قول گنون بنابر قاعدهي كلى آباء كليسا گفتهاند: «هنر بدون علم عدم است» و ديگر اينكه هر فعاليت بشرى وظيفهاى روحانى و تكليفى الهى است، و صرفاً براى توليد و مصرف صرف نيست، پس هر كارى صورتِ مقدس و آيينى دارد.
این مقاله برگرفته از کتاب حقیقت و هنر دینی نوشته دکتر محمد مددپور است.
در تعريف هنر علىرغم اهميت خاصى كه تعريف در فهم يك مفهوم دارد، معمولاً بايد توجه داشته باشيم كه قبل از هر چيز، معنى لغوى هنر را كه دچار نسيان و فراموشى شده، و نيز مراتب هنر را يعنى اينكه آيا هنر به معنى عام لفظ، مراد ماست يا به معناى خاص آن مطمح نظر است.