آنچه پیش رو دارید متن کامل سخنرانی دکتر محمد علی رجبی است که در تاریخ سوم بهمن ماه 84 در تالار همایشهای سازمان میراث فرهنگی و گردشگری با عنوان رنگ در نگارگری ایراد شد.
84/11/05 - کارپتور
فائزه قادری
faezeh@carpetour.net
با تشکر از برگزار کنندگان این برنامه ، صحبت امروز را با توجه به آشنایی ام درباره رنگ در نگارگری انتخاب کردم و بیشتر قصد دارم به معنا و فرهنگ رنگ بپردازم.
در فرهنگ اسلامی، قرآن مهم ترین منبع و مرجع همه امور فرهنگی ما بوده است و یک محقق باید گفته خود را برای اثبات به قرآن و آیات الهی برساند و قرآن در هر زمینه ای ، موسیقی، نقاشی یا مباحث عرفانی مرجع اصلی قرآن کریم است.
و تصویر بزرگ شده آن را در کامپیوتر دیدم و بعد هم با ذره بین نگاه کردم متوجه شدم، رنگ سبز متن را در دوره های بعد به رنگ زرد زیتونی رنگ زده اند و در نتیجه خیلی متفاوت ار آنچه بوده گردیده است.
این ها را برای اینکه به مشکلات کار پی ببرید عرض می کنم تا اگر شما هم خواستید روزی درباره رنگ مطالعه کنید یا این فکر را کنار بگذارید و یا با شناخت این مشکلات در این راستا تلاش کنید و در این مورد هم هرگز به کتاب های چاپی اکتفا نکنید، زیرا چاپ حتی از بهترین نوع هم برای مطالعه قابل اعتماد و اعتنا نیست.
آنچه مسلم است دو دیدگاه عمده درباره رنگ وجود دارد: دیدگاه غربی و دیدگاه شرقی و خصوصا اسلامی.
غرب رنگ را فتون های باز پس زده شده توسط ملکول می داند .
نور به شی می خورد ، بخشی از آن ها جذب شی می شود و بخشی هم توسط جسم باز پس زده می شود و رنگ آن بخشی است که باز پس می دهد.
چون یک مجموعه از یک ماده به طرز ثابت وجود دارد و در طبیعت همه مواد در هم هستند همواره رنگ در پرسپکتیو دیده می شود یعنی قرمز قرمز را هرگز نمی توان در طبیعت دید، زیرا رنگ اتمسفر هم روی رنگ ها اثر می گذارد
انسان هرگز رنگ های خالص را که بزرگان در گذشته به آن ها رنگ های مجرد می گفته اند نمی تواند مشاهده کند و همیشه رنگ ها را در پرسپکتیو می بیند ، در انحلال رنگها درهم.
این موضوع هم از نیوتون شروع شد که نور را از منشور عبور داد ، رنگ ها را دید و مشاهده کرد که رنگ هایی که از طبیعت به چشم ما می آیند چه چیزهایی هستند و تابع چه شرایطی می باشند.
در گردونه رنگ ، ترکیب همگی این ها سفید می شود و به نور سفید بر می گردد و در رنگهای جسمی هم ترکیب این رنگها به رنگ های قهوه ای- خاکستری می رسد.
این چه گفتیم مختصری از تعریف رنگ در غرب است .
نیز مشاهده کردیم که در روان شناسی رنگ های که از زرد که به سمت قرمز و بعد به سمت بنفش حرکت می کنند رنگهای گرم دایره رنگ هستند و احساس گرما منتقل می کنند و آن ها که به سمت آبی و بعد بنفش می آیند رنگ های سرد هستند و این آثار سردی و گرمی را هم برای ما دارند.
این یک دیدگاه است .
دیدگاهی هم درست مقابل این نظر وجود دارد و آن اینکه قابلیتی که ماده در پذیرش نور دارد را رنگ می دانند .
در فرهنگ غرب آن مقدار نوری را که نمی تواند جذب کند رنگ می گویند و اما در فرهنگ شرق، آن مقدار را که قابلیت جذبش را دارد رنگ می گویند.
و این به جهت دیدگاه شرق است که اصالت را به نور می دهد.
قابلیت آن شی را رنگ آن شی می گویند اما آیا این با چشم دیده می شود؟
چشم همین رنگی را می بیند که نیوتون دیده اما رنگی را که شرق می گوید چطور می توان دید؟
مولوی بعد از اینکه راجع به رنگهای این دنیا بحث می کند رنگ ها را جدا می کند و می گوید:
در درون خود بیافزا درد را
تا ببینی سرخ و زرد و سبز را
شرایط دیگری نیاز است تا این رنگها را دید و با چشم سر دیده نمی شوند، چشم دیگری هم باید باز شود که همان چشم دل است.
چرا که فرهنگ شرقی جهان ظاهر را پایه ای برای رفتن به حقیقت و جهان باطن می داند و آن ثابت است ، این یکی دائما در تغییر است.
شما شی ای را که در این جا در یک رنگ خاص می بینید ، اگر در خارج از این فضا ببرید ، به رنگ دیگری می بینید و رنگ در آن دائما در تغییر است و چنانچه فضا و رنگ های محیط عوض شوند ، باز هم آن رنگ تغییر می کند ولی در باطن رنگ ثابت است.
در فرهنگ شرق خصوصا فرهنگ اسلامی ، به دنبال ثابت ها هستند چرا که همه چیز را از خداوند می دانند و خدا و حق ثابت است.
هنر جستجوگر حقیقت است ، علم در تمام شئون در جستجوی حقیقت است . آن ها شیمی را نمی خواستند که مواد جدید بو جود بیاورند بلکه در جستجوی کیمیای مواد و حقیقت اشیا حرکت می کرده اند و در این راستا علمی هم حاصل می شد و گفتند: آن کس که گندمی کارد ، آن گندم بدست آرد [ کاه هم به تبع حاصل آید.
این تکنولوژی که آنان بدست می آوردند کاه بود .آنان به دنبال این نبودند که چیزی را بدست آورند و از آن استفاده کنند بلکه به دنبال هدف بزرگتری بودند که همان حقیقت عالم است و این درست خلاف تفکر غرب است و با این اعتبار نگارگری ما که بیش از همه هنرهای دیگرمان در آن رنگ مطرح است ، و مسلما چنانچه قرار باشد درباره رنگ بحث کنیم ، شان اصلی را باید در نگارگری جستجو نماییم.
در هنرهای دیگر نیز رنگ مطرح است اما موضوع اصلی نیست . در نگارگری رنگ موضوع اصلی است و نقش برای تناسب اش با رنگ آن گونه به کار می آید که در نگارگری ظاهر شده است و این تفاوت نگارگری با نقاشی های سایر جهان است.
در نگارگری رنگ هایی را می بینیم که بسیار شفاف هستند . در این جا اثری از رنگ های کدر نیست.
در وهله اول بدون آنکه بخواهید حکمت، رنگ شناسی و زیبایی شناسی بدانید متوجه می شوید که انگار این رنگ های شفاف پیامی را به بیننده می دهند و آن اینکه جهان تصویر شده در این نگاره جهان شفاف است و جهانی که کدورت در آن وجود ندارد.
کدورت مال غرب است ، چون در تعریف او بخشی از نور را ملکول می گیرد و بخشی را پس می دهد و از آن حد نمی تواند بیشتر ببیند، به همین دلیل جهان کدر دیده می شود و دیگر نمی توانیم پشت این دیوار را ببینیم و اگر ما نمی توانیم پشت دیوار را ببینیم آیا در آن جا چیزی وجود ندارد و آیا نور از این دیوار عبور نمی کند؟
حداقل در دوره ای زندگی می کنیم که فیزیک این ها را به عنوان مقدمات آورده که نور از همه چیز عبور می کند اما چشم قادر به دیدن نیست.
هنرمند ما عالمی را تصویر می کند که چشم دیگری شاهد آن است و تاریکی بر آن متصور نیست ، این عالم بهشت است و از این رو گفته اند نگار گران تصویر بهشت می کنند.
بهشت جایی است که اجسام، اشیا ، انسان و هر چه در آن است نور ذاتی خودشان را نشان می دهند نه اینکه از منبع دیگری نور بگیرند بلکه نور و جودی شان را ظاهر می کنند به همین دلیل منطقه امن است و تاریکی در آن راهی ندارد.
از ویژگی های بهشت امنیت است ، انسان وقتی سایه روشن می شود به دلهره می رود ، وقتی تاریک می شود کاملا می ترسد چون نمی داند چه خواهد شد .
وقتی همه چیز روشن است ، انسان نسبت به آن آگاهی دارد و احساس امنیت می کند.
این اولین چیزی است که همه فهمیده اند و هر کتاب شرقی یا غربی را که باز کنید می گویند نگارگری تصویری از بهشت است و این احساس عامی است که به همه انسان ها منتقل شده است.
خوب ما برای اینکه از رنگ صحبت کنیم حتما باید از نور سخن بگوییم، زیرا رنگ در واقع چیزی است جزو قابلیت خود اشیا که نور سبب پیدایش آن می شود .
زمانیکه نور می آید در بازگشت رنگ می شود . تمام بحث من در دو تعریف خلاصه می شود :
یک تعریف که رنگ همان نور است که بر می گردد و نور مازاد ش چون قابلیت جذب ندارد می ماند.
یک تعریف که اصلا رنگ نور نیست ، بلکه نور سبب پیدایش رنگ می شود و رنگ را ظاهر می کند و بحث از این جا بسیار پیچیده می شود و تا اندازه ای که بتوانیم به آن اشاره می کنم.
بحث اول که اشاره کردم متعلق به نیوتون است و در کتب هم نوشته شده است و در تمام مدارس مطالعه نموده ایم.
در قرآن کریم آیات زیادی راجع به نور داریم:
الله نور السموات و الارض
همه چیز به خدا بر می گردد . خدا نور آسمان ها و زمین است.یعنی هر چه در این عالم است نور خداست، این ها روشن اند پس چگونه نمی بینیم؟ این همان حرف مولانا است:
در درون خود بیفزا درد را تا ببینی سرخ و سبز و زرد را
این درد چه دردی است. درد دنیوی نیست . درد کمی حقوق و مسائل این دنیا نیست. دردی است که هنرمند و محقق در جهت یافتن حقیقت دارد و تمام دغدغه اش آن است که باید از حقیقت سر در بیاورد، اینکه من کیستم، کجاییم، به کجا می روم ، این عالم چیست و این وجه ممیز ه انسان است.
حیوانات به این ها کاری ندارند ، طبق رویه ای که آمده اند همان طور هم طی می شوند نباتات و جمادات هم همینطور.
فرشته ها هم همینطور. فرشته هم نمی تواند . فرشته هم نمی تواند از حقیقت پرسش کند و تنها وظیفه اش را انجام می دهد. فقط انسان است که پرسش می کند و از چیستی عالم سوال می کند.
این سوال هر چقدر در وجود محقق و هنرمند عمیق تر می شود دردمندی او افزون می شود و دردمندی به این معناست:
کز نیستان تا مرا ببرید ه اند در نفیرم مرد و زن نالیده اند
مولانا که از نان شبش نمی نالد ، از دوری اش نسبت به کشف حقیقت می نالد.
خداوند می گوید: من از رگ گردن شما به شما نزدیک تر هستم. و جودی که آن قدر به ما نزدیک است پس کجاست؟ این سوالی است که علم و فرهنگ ایجاد می کند و آن نگاهی که فرهنگ ایجاد می کند و هر چه دیدم علم می شود با این نگاه متفاوت است.خداوند فرمود: الله نور السموات و الارض ( منم نور آسمان ها و زمین) .
همه چیر نور است . تنها باید این نور را با چشم دل دید.
تا این نور بر دل نیفتد، بر نمی گردد. من در جلسات دیگر این جا هم راجع به طریقت هنر اشاره کردم که به موضوع امروز ما مربوط نمی شود.
اما آداب معنوی هنر است و مولانا و دیگران مفصل راجع به این بحث کرده اند که چطور این انوار را مشاهده کنیم و چشممان به این عالم باز شود و نه تنها آن چه را به ظاهر می آید بلکه پشت پرده این عالم را دریابیم و این ممکن نیست مگر اینکه آینه دل را از زنگار ها بزدائیم و آن وقت خود این موضوع حقیقتش را به دل شما می اندازد و بعد از زبان و دست شما جاری می شود.
از این بابت است که هنرمندان می گویند: من هنری نیافریدم، او بود که هنرش را در آینه دل من انداخت و به دست من جاری نمود.
هنرمندان هنر را از خودشان نمی دانستند و بلکه به قول حافظ هنر خودشان را در مقام طوطی صفتی بیان می کردند.
در فرهنگ قرآنی نور نمایش هستی اشیا و رنگ نمایش نیستی و عدم اشیا است وقتی همه چیزها خداست پیس بقیه چیزها هیچ اند و نور تنها سبب پیدایش و ظهور آن ها شده است پس نور سبب عدم و هیچی آن ها شده ، چون عدم آن ها رنگ آن ها ست.
هر چیزی به رنگی است . این عالم ، عالم رنگارنگ است یعنی هر رنگی نمایش یک چیزی است و آن چیز در مقابل خداوند هیچ است. پس نمایش عدم آن ها ست و نور نمایش هستی آن است چون به آن ها هستی می دهد و ما آن ها را می بینیم ، حس می کنیم و احساس میکنیم که این ها وجود دارند.
در قرآن مجید ، دو عبارت سبغه و لون گفته شده است. خدا در قرآن کریم برای خودش رنگ قائل شده است.سبغه الله – رنگ خدا، می گوید خدا رنگ است.
یکی هم لون گفته شده است و به معنای همین رنگی است که ما می شنا سیم.
لون برای خدا به کار برده نشده است، برای چیزهای دیگر به کار برده شده است و صفاتش هم گفته شده است و همان چیزهایی است که امروزه در روان شناسی رنگ هم مطالعه می کنیم.
مثلا زرد احساس خوشایندی در انسان بو جود می آورد .
در قرآن هم صفراء بیضاء للناظرین- زردی که در چشم بیننده احساس خوبی ایجاد می کند.
همین طور راجع به سبز و رنگ های دیگر هم ، اما سبغه نیست . سبغه نیست ، سبغه به اعتبار عرفانی ما عالم بی رنگی و اتحاد رنگ ها ست، جایی که همه رنگ ها با هم جمعند و در چنین جایی خاصیت خودشان را از دست می دهند و به عالم بی رنگی می روند و در عین اینکه وجود دارند به یک عالم توحید می روند و این رنگ خداست و همه رنگها از او ست چرا که همه نور ها از او ست.
خداوند می فرماید: خدا رنگ دارد و رنگش از همه رنگها بهتر و زیباتر است.
در ادبیات ما با رنگ به دو شکل برخورد شده است. یکی آنکه فردوسی مطرح می کند و سمبولیزم رنگ با استفاده از طبیعت است.
مضامین فردوسی همیشه حماسی است و حماسه در خارج اتفاق می افتد . دو نوع حماسه داریم.
حماسه باطنی که مبارزه با نفس و جهاد اکبر است و حماسه ظاهری که جهاد اصغر است و باید در مقابل مظاهر زشتی و پلیدی هم مقابله نماید.
فردوسی داستانی را گرفته ، ضحاک و فریدون را با هم درگیر کرده و ما را از ظاهر به نتیجه باطنی می رساند.
اما در مضامینی که نظامی، جامی و عرفای امثال آن ها مطرح می کنند از باطن شروع می کنند و مضامینی چون لیلی و مجنون دارند.
مجنون با خود مبارزه باطنی می کند و در نهایت به حقیقت عشق می رسد و به لیلی می گوید: تو نبودی، تو برای من عامل بودی تا مرا به عشق ببری. یعنی این جا در درون خودش سیر می کند.
فردوسی تمام نمادهایش را از طبیعت می گیرد، اما نوع استفاده این طبیعت باز مبتنی بر رنگ شناسی شرق شده است:
چو پنهان شدی چادر لاجورد
پدید آمدی کوه یاقوت زرد
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
درخشیدن کاویانی درفش
معمولا این گونه عمل می کند.مثلا غروب را می گیرد و سپاه دشمن را که سپاه شر است در آن طرف قرار می دهد و ضد نور می گذارد ، پشت آن ها را به غروب نشان می دهد و روی آن ها را به سمت ما.
صورت انسان های پشت به نور تاریک دیده می شود ، چرا که این ها سیه روی اند و دشمن و دشمن در فارسی به معنای بد اندیش است .
(من ) به معنای انسان و اندیشه و( دش) به معنای بد اندیش و بد اندیش سیه روی است.
سپاه ایران که سپاه خیر است رو به نور قرار دارد. نور به صورت آن ها خورده آن هم نور غروب که گرم است و گاه پرچم کاویانی هم در حال درخشش به سمت سپاه اهریمن است.
فردوسی تمام نمادهای رنگی اش را از طبیعت اخذ می کند اما در مقام خیر و شر و در جایی که باید به کار ببرد.
اما در رنگ شناسی عرفانی ، رنگ تجلی افعال خداوند در این عالم است و هر اتفاقی که رخ دهد را یکی از رنگ های الهی میدانند.
در فرهنگ عرفانی از چهار نوع تجلی نام برده اند.
تجلی های آثاری، ابعادی، صفا تی و ذاتی و گفته اند وقتی صفتی از صفات الهی ظاهر می شود انسان با توجه به اینکه ذیل کدام یک از صفات الهی قرار می گیرد رنگ آن صفت را به خود می گیرد و رنگ انسان کامل سبز است.
یک نور ظاهر می شود و افراد به نسبت اینکه چه نزدیکی با خداوند دارند انوار مختلف را در خودشان مشاهده می کنند و نماد آن می شوند.
نجم الدین کبری هم مباحث زیادی دارد اما یک بحث مهم در این جا تدوین و تمکین رنگ است.
در داستان یوسف و زلیخا آن جا که زلیخا یوسف را آراسته به لباس زیبا در مجلس منکران می برد خودش ایستاده و خانم های دیگر دستشان را می برند و نمی فهمند اما زلیخا ایستاده به آن ها می خندد.
این جا ماجرای عجیبی است . زلیخا باید از هوش برود و به زمین بیفتد . این در حکمت مقام تمکین است، به جایی رسیده که عشق در آن مکان کرده ، او که تازه وارد است اختیار از دست می دهد.
آن رتبه را مقام تلقین می گویند و مقامی را که زلیخا رسیده تمکین است.
در عرفان اسلامی گفته شده تا زمانیکه ما هنوز در یک اثر رنگ می بینیم، خود رنگ ها خودشان را به ما نشان می دهند ، معلوم می شود که هنرمند هنوز به مقام تمکین نرسیده است . رنگ ها در نظر هنرمند زیاد جلوه کرده اند ، اما در جایی هم هست که با وجود آن همه رنگها که بهترین نمونه اش نگاره های اساتید بزرگ است کسی از رنگ ها سوال نمی کند و به حقیقت آن ها و عالمی که این رنگها را نشان داده اند میرود و این نشان است که هنرمند به جوهر این رنگ ها رسیده و مقام تمکین پیدا کرده است.
این مقام تمکین را به صورت های مختلف گفته اند .
در فتوت نامه سلطانی رنگ خرقه ها آمده است و می گوید هر رنگی برای مرتبه ای پوشیده می شود و می گوید برای پیر که از همه بیشتر سلوک کرده و می تواند دست دیگران را بگیرد و به کمال رسیده است ، لباسی سیاه می پوشد.
سیاه عالی ترین مقام است. شبستری می گوید:سیاهی گر بدانی نور ذات است که تاریکی در آن آب حیات است
چراغ آب حیات هم در داستان اسکندر در شهر تاریک پیدا شد.
چرا سیاه ؟ چون سیاه همه رنگ را جذب می کند و آنقدر قابل هست که چیزی را پس نمی دهد پس معلوم می شود انسانی که درجه پیری رسیده و می تواند دیگران را ارشاد و هدایت کند ، کسی است که انوار الهی را در خودش گرفته است و به مقامی رسیده که لباس که ظاهر او ست سیاه است.
من دو جمله از هنرمندان غربی آورده ام: سزان و کاندینسکی تا شما ببینید با مقدماتی که اکنون گفتیم چه تفاوتی بین ما و فرهنگ های غربی وجود دارد.
هم سزان فردی عمیق است که به هنر نگارگری ما توجه کرده ، و هم کاندینسکی فرد بسیار عمیقی است و در هنرهای غربی تئوری سین است.
سزان می گوید: وقتی رنگی غنی باشد ، شکل و صورت نیز کامل می شود.( همین که به رنگ غنی اشاره کرده خود به تنهایی مهم است.)
کاندینسکی می گوید: هر رنگ بیان خاص و ارزش مناسبی را دارا است ، بنابر این ممکن است بدون نمایش دادن موضوعی ، واقعیت پر معنایی را آفرید.
یعنی رنگ همه چیز است و به چیز دیگری احتیاج ندارد.
از این جا بحث رنگ و نقش مطرح می شود و اینکه آیا رنگ کامل می تواند همه چیز را به تنهایی بیان کند؟
رنگ همواره در ظرفی ظاهر می شود . هیچ نقاشی نیست که بتواند رنگ مجرد را نمایش دهد و خیلی ها تابلویی را یک تکه رنگ می زنند و در نمایشگاه گذاشته اند .
این رنگ وقتی در مربع تابلو قرار بگیرد یا در مستطیل افقی یا مستطیل عمودی ، مثلث و ... باشد، کادر ظرف رنگ محسوب می شود . معنای آن را تغییر می دهد. بزرگی و. کوچکی ظرف هم در بازده رنگ موثر است.
پس رنگ بدون ظرف خودش که طرح و نقش است نمی تواند معنای مستقل ش را نشان دهد.
نه اینکه بی معناست اما نمایش معنای ش در درون نقش است و از این جا ست که رابطه رنگ و نقش مطرح می شود و بحث جدیدی آغاز می گردد.
اگر رنگ ها را مجرد ببینیم سه رنگ اصلی زرد، آبی و قرمز داریم و بقیه رنگها ترکیبی از این سه رنگ با یکدیگرند.
سیاه و سفید هم که داخل رنگ نیست ، یا تاریک می کند یا روشن. این چیزی است که غرب می گوید.
ما این جا چنین چیزی نداریم. همه رنگ ها اصلی اند چرا که رنگ استعداد خود موجودات عالم است و هر موجودی رنگ خودش را دارد.
انسان در مقابل حیوان رنگ خودش را دارد و به عدد هر انسانی هم رنگ خودش وجود دارد، ضمن اینکه انسان در احوال مختلف رنگ های متفاوت را از خودش بروز می دهد. حالا می خواهیم به این معنا رنگی بزنیم که به آن بیاید.پس نقش باید مجرد باشد.
رابطه ظرف و مظروف یا به قول امروزی ها فالب و محتوا ، یا به اعتبار فلاسفه صورت و معنا باید با یکدیگر جور در بیایند.
نمی توانیم رنگ های نگارگری را در قالب هنر کلاسیک بریزیم. همین طور اگر آثار نگارگری را به شیوه کلاسیک بسازیم بسیار زشت می شوند. در نتیجه این ظرف برای آن مظروف ساخته شده است ، یعنی این نوع طراحی در نگارگری ما برای آن رنگهای شفاف و خالص ایجاد شده و آن هم در محور پرگار.
پرگار ذات آفرینش عالم را بیان می کند . هر چه در عالم هست را می توان با پرگار طراحی کرد .
می گویند در هندسه اگر نقشی زده شد این نقش درست است حتی اگر ریاضی نتواند آن را حساب کند.
مثل دایره، که ساده ترین و اولین شکلی است که زده شده است اما محیط و مساحت آن را نمی توانیم بدست بیاوریم .
هندسه چنین مقامی دارد و پرگار مبنای طراحی ماست ، در اشعار فردوسی، وقتی فریدون خواست گل به باغچه بشکافد ، پرگار خواست و با پرگار شروع به طراحی کرد .
در لباس هم بهترین روش، روشی است که از نسبت های پر گاری در می آید زیرا اندام انسان بر محور نسبت های پر گاری است .
ساده ترین چیزی که امروزه هم طراحی می شود چادر خانم ها ست که از چند مقطع پرگار بدست می آید.
این نقش مجرد زمینه خوبی است برای جای دهی رنگهای مجرد و نگارگری ما به لحاظ موقعیت رنگی فرصتی است برای رسیدن به کمال.
به عنوان آخرین بحث ظهور رنگ ها را بیان می کنم.
خداوند فرموده که بهترین سنت های الهی نگاه کردن به عرش است از انتهای صبح تا انتهای شام.
اگر تنها یکبار از دیدگاه رنگ به عرش بنگرید و شبی را تا قبل از این که لاجورد از دل سیاهی بیرون بیاید مشاهده لاجورد کنید، اولین رنگی که از دل سیاهی بیرون می آید ، لاجورد است.
سیاهی تبدیل نمی شود بلکه انگار لاجورد از درون دل سیاهی بیرون می آید . این لاجورد بزودی به زردی تمایل می یابد . زردی ای که در ابتدا با سیاهی همراه است و هر چه به ظهر نزدیک می شود این زردی به طلائی می گراید و ظهر طلا ظاهر می شود و دوباره از طلا حرکت می کنیم و این رنگ ها به طرف رنگهای گرم می روند تا قرمز و قرمز به بنفش و باز هم لاجورد و لاجورد دو.باره در سیاهی مخفی می شود.
به این ترتیب یک دور رنگ شناسی نگارگری را می توانیم در روز نظاره گر باشیم.
از این جا ست که خداوند می فرماید: این آیات ماست چشم تان را باز کنید و با نگاه عمیق بنگرید همه چیز را در می یابید.
در این جا لاجورد دو سوی رنگ ها می شود و هر چه رنگ در می آید از این میانه بیرون می آید . اگر می خواهد به سیاهی برود باید از لاجورد بگذرد و لاجورد رنگ مادر است.
در فرهنگ های مختلف عالم لاجورد را نماد مادر و ملکوت دانسته اند.
بی جهت نیست که در کاشی کاری ها لاجورد در متن قرار می گیرد. با اینکه خودش یک رنگ است اما صفت مادر دارد و رنگ های دیگر را تحت تاثیر قرار نمی دهد بلکه آن ها را به خوبی نشان می دهد.
ضمن اینکه خودش رنگ است شانش آنقدر بالاست که رنگ های دیگر را به خوبی در خودش نشان می دهد.
این موضوع را حکما و رنگ شناسان ما دریافتند و لاجورد را متن کاشی کاری ها قرار دادند.
اوج تلالو رنگ طلایی است و لاجورد را در مقام تمکین رنگ ها گرفته اند ، جایی که همه رنگها در متن لاجورد مکان پیدا می کنند و همه در درون لاجورد آرام می گیرند.
طلا را اوج تجلی رنگ ها گرفته اند و ار آن بالاتر وجود ندارد.
بین لاجورد و طلا ، رنگهای دیگر به دو صورت شکل می گیرند. از صبح تا ظهر رنگ های نزولی انوار الهی از بالا به پائین هستند.
بین طلا و لاجورد می رسد و لاجورد سمبل مادر و ملکوت است و در همه ادیان این معنا برای لاجورد قائل است.
از ملکوت که به طلا، اوج تجلی می رویم در میان راه به رنگی برخورد می کنیم که سبز است و عرفای ما آن را رنگ انسان کامل می دانند.
سیر این انسان کامل رو به جلو است تا جایی که آخرین نوری را که رنگ طلا است ظاهر می کند.
دور سر انبیا و گنبد های ائمه را در نگاره ها طلایی می گذارند . البته جز امروز که همه چیز بی معنا شده در گذشته که آشنایی داشتند فقط برای گنبد ائمه علیه السلام که تجلیات اسم الله بودند این رنگ به کار می رفت نه برای مساجد.
بعد به غروب حرکت می کند ، بین طلا و لاجورد دوم رنگ قرمز قرار می گیرد.
قرمز اوج سبز است ، یعنی وقتی در عالم ظاهر در نهایت قرار باشد انسان خودش را نشان بدهد در مقام رنگ قرمز ظاهر می شود و عرفای ما قرمز را برابر شهادت گرفته اند و برخی عرفای شیعه مظهر آن را امام حسین (ع) قرار داده اند و گفته اند که رنگ قرمز رنگی است که انسان در آن مقام شهادت کامل می دهد که من هیچ نیستم جز حق.
به همین خاطر رنگ قرمز و سبز را عاشق و معشوق می گویند(_ کنتراست ) دو رنگی که بهترین نمود را بر هم دارند . سبز روی قرمز و قرمز روی سبز ، خودش را عالی نشان می دهد.
همه رنگ های دیگر در این فاصله قرار می گیرند.
رنگ های نزولی از ملکوت تا طلا و رنگ های صعودی از طلا لاجورد.
این فرهنگ رنگ شناسی ما است و در نهایت به سیاهی سبز می ریزد.
شب تاریک است و تاریکی در فرهنگ ما مضموم است و همه چیز در آن به وحدت می رسد و در مطلق خود قرار می گیرد.
در نور ما همه چیز را می بینیم و چشممان به کثرت می رود ، اما در شب به مقام وحدت می رسیم . از این رو در فرهنگ عرفانی ، شب و سیاهی تمثالی از مقام وحدت است و در رنگ شناسی مقام بی رنگی.
رنگ در فرهنگ عرفانی یعنی تکثر و ما در نهایت باید به بی رنگی برویم برای اینکه رنگ نداریم و هر چه داریم از خداست . ما هیچیم و هر چه هست او ست .
خدا و دیگر هیچ.
منبع : سایت کلوب