پيشمقدمه:
الف) از آنجاييكه هنر مقولهاي نيست كه توسط يك شخص يا اشخاصي حاصل شده باشد از اينرو حتيالامكان تلاش شده از آوردن نامها پرهيز شود. و ديگر مسأله، موضوع مقاله بهگونهاي است كه نگاه به مسألهي هنر تقريباً جنبه جهاني به خود ميگيرد و صد البته جهاني كه غرب در محور آن قرار دارد. زيرا پسامدرنيسم جريان فكري و فرهنگي آن سرزمين است و هيچ ارتباط يا منافاتي با هنر اسلامي و شرقي ندارد.
ب) روش نگارش اين مقاله:
1ـ بررسي با برجستگي تأثير پسامدرنيسم در هنر و پسزمينه تاريخي و فرهنگي است. كه سعي شده طي يك فرآيند دلايل مركز گريزي پسامدرنيسم بهخصوص در هنر مورد نظر قرار گيرد و از آنجا كه هنر تجليگاه انتقاد و اظهارنظرهاي زيباشناسانه هر ملتي است اصولاً جدا كردنش از هر تيتري غيرممكن به نظر ميرسد از همينرو موضوع بهصورت تركيبي از حوزهها ارائه شده است.
2ـ مقاله به ترسيم يك فضاي كلي از شكلگيري تا بهوجود آمدن پسامدرنيسم در غالب دو مقدمه ميپردازد كه مقدمه اول: مدرنيسم به عنوان بستر شكلگيري پستمدرنيسم و مقدمه دوم: به پست مدرنيسم به عنوان مشخصه فكري و فرهنگي مستقل پرداخته شده است.
پ) نميدانم آيا هرگز براي هنر تعريفي ارائه دادهاند كه بتوان آنرا معيار و ميزان شناخت هنر دانست يا خير و يا اصولاً هنر هيچگاه مركزيتي داشته كه بتوان به آن اعتماد و اتكا كرد. با وجود اين سؤالها و ندانستهها به اين مقاله وارد ميشوم.
مقدمه اول: مدرنيته كلاس درس پستمدرنيسم
امروزه در هر گفتمان فرهنگي، طبيعت هنجار گريز و سرشار از تناقض پستمدرنيسم بيآنكه ادراك روشني پديد آورد چهرهي خود را بهعنوان يكي از موارد مسألهساز نشان داده است اما به درستي معلوم نيست كه آيا پستمدرنيسم يك شرايط خاص فرهنگي است يا يك مثالواره نظري. از همينرو، براي بررسي ويژگيهاي پستمدرن هنر ناگزير بايد اول رابطه ميان مدرنيسم و پستمدرنيسم را بررسي كرد و يكي از مهمترين راههاي دريافت اين رابطه، آگاهي از كاستيها و تضادهايي است كه هر دو از نياكان خود به ارث بردهاند و در نهاد هر دو مستقر است. مدرنيسم، در ظاهر ريشه و زمينهيي كمابيش شناخته دارد البته اگر كمي با تساهل با آن برخورد كنيم. اما پستمدرنيسم، تاكنون بر چيزي جز يك مفهوم فريبنده و گمراهكننده دلالت نكرده است و يكي از دلايل عدم توافق بر سر معنا و تعريف آن هم همين قطعي نبودن ريشهها و خاستگاه آن است. ميتوان گفت و پذيرفت كه پستمدرنيسم برآمده از مدرنيسم است اما مسأله اين است كه خود مدرنيسم هم آغازگاه معيني ندارد و هنوز به طور قطع و يقين نميتوان بر يك دگرگشت فرهنگي و مؤلفهها و عناصر آن انگشت گذاشت و آن را مدرنيسم ناميد.
با آنكه همواره مشخص كردن يك محدوده زماني و قرار دادن مدرنيسم در چارچوب آن مسألهساز بوده است، بايد ناگزير و با ترديد پذيرفت كه يك تحول و دگرگوني در تمام زمينههاي فرهنگي و هنري در يك دوران 50 ساله، از 1880 تا 1930، در اروپا اتفاق افتاد؛ اين دگرگوني كه در آغاز سنت نو ناميده ميشد، بعدها مدرنيسم نام گرفت. مسألهساز بودن قضيه از اينجا آب ميخورد كه رابطه ميان مراحل آغازين اين موج فرهنگي و فعاليتهاي هنري كه در درون آن شكل گرفت، و مراحل و دستاوردهاي پاياني آن در 1930 بسيار پيچيده، چند وجهي وگهگاه غيرخطي است. و در دوران بعد از اين سالها تا حدود 1970 آنچه پديدار شد بازگشت به سنتهاي سده نوزدهم بود و يا بيشتر رويدادهاي هنري اين دوران تحتتأثير آسيبها و آزارهاي ناشي از بيعدالتي بحرانهاي سياسي اروپا بود. و به شكلي وسواسآميز به مسائل اجتماعي ميپرداخت و كمتر ديده ميشد كه اثر هنري، بيان فرد و فرماليستي بودن اثر هنرمند و يا به تعبير ديگر همان چيزي باشد كه مدرنيسم سالها آن را موعظه و تشويق كرده بود.
به هرحال با نگاه كردن به مدرنيسم در 50 سال بين 1880 تا 1930 ميتوان ديد كه نخستين دگرگونيها در روش ديدن و دريافتن پديدار شد و ذهنها براي پذيرش دگرگونيهاي بعدي آمادگي يافت. در اين دوران، در تمامي توليدات فرهنگي، از عرصههاي ادبي و داستاننويسي و شعر گرفته تا معماري و هنرهاي تجسمي و موسيقي و حتي رقص، يك تحول ريشهيي رخ داد. در هنرهاي گرافيكي و تزييني و كاربردي تغييراتي پديد آمد و سرانجام دامنه آن به عكاسي و سينما كشيده شد و يكي از ويژگيهاي بيسابقه اين دوران آن بود كه هريك از دگرگونيها با بحث و جدلهاي فراواني همراه بود و سبب شد تا تمامي پيشپنداشتها و پيشفرضهاي مربوط به جايگاه هنر در اجتماع و ارزشهاي زيباييشناختي آن نيز دستخوش تغيير و تحول شود. به همين جهت هم بود كه هر دگرگوني در شيوههاي هنري، يك تحول اساسي در نگرش و مفهوم و انديشه انساني را نيز همراه داشت.
با مطالب فوق و اين شكلگيري مدرنيته اين سؤال پيش ميآيد كه مدرنيته چه چيزهايي را از هم گسيخت و پراكنده كرد و معلمي براي كلاس درس پستمدرنيته بود.
با صراحت ميتوان گفت ارزشهاي قرن هجدهم، عصر روشنگري يا عصر خرد از هم پراكنده گشته و روبه زوال و نابودي رفتند. يكي از مهمترين ارزشهاي اين عصر، علاوه بر عقلانيت، فكر پيشرفت و ترقي بود. در قرن هجدهم متفكران، فلاسفه و دانشمندان با خوشبيني بسيار بر اين باور بودند كه به پذيرش ارزشهاي جهانشمول علم، عقل و منطق ميتوانند از قيد و بند اوهام، خرافات، اساطير و آراء و اعتقاداتي كه بشريت را از پيشرفت و ترقي باز ميدارند، رهايي يابند. آنان معتقد بودند كه اين فرآيند در نهايت بشريت را از چنگال فقر، جهل، خرافه، دين و هرگونه رفتار غيرعقلانيِ پوچ و موهوم آزاد خواهد ساخت. و بدينترتيب زمينه براي حركت بشر به سوي آزادي، سعادت و پيشرفت فراهم ميگردد. اينها در واقع رأس اساس شكلگيري تفكر مدرنيته محسوب ميگردد. و اين حاصل چندين قرن زمينهسازي فكر و نظر فلاسفه و دانشمندان بوده است. هرچند متفكران مدرنيته به اندازه اسلاف خود خوشبين نبودند زيرا بسياري از اين متفكران بدبين و همينطور همكيشان پستمدرن آنها در حمله و انتقاد عليه عصر مدرن و دستاوردهاي مدرنيته و راهكارهاي مدرنيسم اظهار ميدارند كه اساس علم، عقل و پيشرفت چه حاصل يا دستاوردي براي بشريت دربرداشتهاند: جز نابودي، رنج، استثمار، از خودبيگانگي، نوستالژي و اندوه. و تمام اينها زير پوشش ارزشهاي علم، رهايي و شكست اسلوبهاي گذشته صورت گرفتند.
و جالبتر آنكه پيامبر پستمدرنها «نيچه» در ابتداي راه آخرين ضربه را وارد كرده بود كه آن اعلام مرگ خدا و مرگ اخلاق مسيحيت بود كه تمامي جلوههاي اساسي، نمادهاي محوري، نهادها و فرهنگ غرب را نابود ساخت. به اعتقاد او غربيان زماني در جايي خود مركزيت و محوريتي داشتند كه دين مسيحيت و آرمانهاي آنان براي پيشرفت وجود داشت. با آنكه او با اين شعار از تمدن غربي مركززدايي كرد و آنرا از داشتن آخرين نقطه اتكا محروم ساخت در عوض چيز ديگري به جاي آن قرار داد. و آن نه تنها ايده «ابر مردي» بود كه فراسوي خير و شر است بلكه ايده هنرِ فراسوي خير و شر را داد تا ديگر سفيدي يا سياهي رنگِ غالب نباشند. از اينرو هنرمندان در ميان تمامي آشوبها پراكندگيها و در ميانه آنچه در حال گسستن بود در جستجوي يافتن ارزشهاي سرمدي برآمدند. ارزشهاي فراتر از اين آشفتگيها.
بعد از شكسته شدن اين محور و مركزيت هركس تلاش را بر آن گذاشت كه اين اَبرمَرد باشد و صدالبته هنرمندان جداي از اين ديكتاتورها كه ميخواستند به تنهايي نقش مركز را بازي كنند سعي بر آن داشتند كه هركدام براساس توانشان در هنر تكهاي از پازل محور را با نقاشي، شعر، داستان، معماري، موسيقي و هرچه در چنته داشتند بسازند و طرحي نو براي اين مركز ايجاد كنند. كه متأسفانه در اين راه دستهبنديها و عدم تناسبها شكل گرفت كه تكهاي از اين پازلِ برتر از ديگري نقش بست و جدا شد و در بعضي موارد حتي در مقام مركزيت نشست كه براي مثال ميتوان از رمان «اوليس» و «شب رستاخيز فينگنها» اثر جيمز جويس و «زمين باير» اليوت نام برد كه به عنوان مدرنيسم عالي در عرصه ادبياتداستاني نام برده ميشوند و طبقهيي مستقل را ساختند، خود را در تقابل با هنري پست قرار دادند كه در پايين دست قرار داشت و حد وسطي نبود اين خود شكاف جديدي را براي مركز مدرنيسم و هنر ايجاد كرد.اين جريان گسست و انسجام همچنان ادامه داشت و اين حركتهاي نامنظم و بدون برنامه به سوي مركز و جايگزيني هستهاي قدرتمند با وجود بيسامانيهاي بعدي از 1930 تا اواخر دهه 60 و اوايل دهه 70 ادامه داشت كه جريان ديگري به نام پساساختارگرايي كه ميتوان با تسامح آنرا مترادف پسامدرنيسم دانست كه در واقع بسط و گسترش جريانهاي انتقادي در برابر ساختارگرايي در خصوص عينيت، قطعيت، جامعيت و كنار گذاشتن و در نهايت نفي و طرد اين قبيل ادعاها، راه تازهاي را گشود يعني به جاي مفاهيم واحد، يكدست، كلي، جامع و جهانشمول و همگانيِ پذيرفته شده در ساختارگرايي بر كثرت، چندگانگي، جزئيت، پراكندگي، عدم انسجام و فرديت مفاهيم تأكيد ميورزيد. و در واقع اين چالش جديد ماحصلي جز پستمدرنيسم را نداشت.
مقدمه دوم: گريز از مركز
در دهه 1970 برخي از نويسندگان و هنرشناسان بر آن شدند تا خطي فارق ميان هنر مدرن و هنر معاصر بكشند و حساب اين دو را از هم جدا كنند. پيشتر، تاريخنگاران با مسامحه بسيار و براي دادنِ نوعي نشاني دمدست و حاضر آماده، جنگ جهاني دوم را مرز ميان هنر مدرن و هنر معاصر تصور كردند. اين فقط نوعي سادهسازي تاريخي بود اما مرزبندهاي جديد تمام حسابها را از هم جدا ميكرد و همين جداسازي بود كه سرانجام به پديدهاي به نام هنر پستمدرن انجاميد.
اما هرگز آشفتگيها و خاطرات گذشته از ضمير ناخودآگاه پستمدرنيسم پاك نشد و او در غالب شخصيتي لجوج و افسار گسيخته اما مستقل پا به عرصه گذاشت و از همان روزي كه آمد ضمن عناد ورزيدن با مدرنيسم، پايان و مرگ بسياري از پديدهها را نيز اعلام كرد. اين پديدهها يا در پيوند با مدرنيسم بودند و يا به شكلي در پيوند با او تصور ميشدند. واقعيت هم آن است كه پستمدرنيسم براي موجه نماياندن و مشروعيت بخشيدن به هستي خود، به اين مرگها و پايان نياز داشت. و نظريهپردازان اين جريان در ليست برنامههاشان: ليوتار، مرگ ايدئولوژي ـ دانيل بل، مرگ جامعه صنعتي ـ بودريار، مرگ واقعيت ـ بارت، مرگ مؤلف ـ فوكوياما، مرگ تاريخ ـ هاني بليتينگ، مرگ تئوري ـ ديويد سالي، مرگ نقاشي ـ برنارد اسميت، مرگ قهرمان ـ ميشل فوكو، مرگ سوژه و يك سياحه كامل از مرگها و پايانها كه پشتسرهم در غرب اعلام شد. اما معلوم نبود كه عامل اين مرگ چه بيماري بوده و كدام پزشك تشخيص مرگ و جواز دفن را صادره كرده است. و كاملاً پيداست كه اولين و آخرين قرباني مدرنيسم بوده، و گويا لازمه انديشيدن به پستمدرنيسم پذيرفتن پايان مدرنيسم و هنرمدرن بود. و بعد از اين قتلعام مرزها در پايان مدرنيته، ديگر يك قلمرو خودگردان هنر كه مستقل و مجزا از گفتمانهاي ديگر باشد وجود نداشت. درهاي هنر به روي تمام گفتمانها و چندگانگيها و فرهنگهاي ديگر گشوده شده و هنر، در يك رابطه چند سويه، ضمن آنكه خود را در اختيار اين قلمروهاي تازه قرار ميداد آنها را به خود جذب ميكرد و بدينسان مفهوم سنتي جوهره و اصالت آن از ميان ميرفت. در شرايطي اينگونه، اثر هنري ديگر يك رخداد معين نبود، ناگزير پذيراي تعابير گوناگون شد و اين نشان ميدهد، كه امروز در روزگاري زندگي ميكنيم كه تكروايگي و تكسويگي تاريخ هنر به پايان آمده است. و در نوعي تعليق و مهلت لحظهيي زندگي ميكنيم اما اين مجالِ هرچند اندك به ما توان ميدهد كه توجهات هنرهاي دوران گذشته را دوباره ارزيابي كنيم.
و در سير ديگري تكنولوژي كه ورودش در هنر با عكاسي بود و توليد انبوه نقطه اوج تكنولوژي در هنر، اثر هنري را از قيد و بند نهادها و موزه و مجموعهها آزاد كرد. و اين آزادي به معناي گسستن از مفاهيم اصالت و بيهمتايي و آرمان شهرهاي متافيزيكي، و پيوستن به رخدادهاي تكنولوژي تازهيي است كه به زيباييشناسي شكلي همگانيتر داده است، با قداستزدايي از هنر آن هاله تقدسي كه به نام يكتايي و اصالت پيرامون اثر هنري را فراگرفته بود و آن را از كل جهان هستي جدا ميكرد از ميان رفت. هنر هم مانند پديدههاي ديگر در ميان فرهنگ تودهها به زندگي خود ادامه داد و ناگفته پيداست كه فرهنگي از اينگونه، زيباييشناسي همگاني خود را دارد و امروز توليد و رواج اين زيباييشناسي به عهده رسانههاي گروهي و در معرض بودنِ آنچه هنر متعالي ناميده ميشد در سده بيستم خود را به بنبست كشاند و در انزوا دست به خودكشي زد.
بسياري از هنرمندان كه هنوز چنين نگاهي را به هنر داشتند با رد و انكار فرهنگ عوام به زيباييشناسي سكوت پناه بردند. و مدعي اين شدند كه هر دوران معنويت خاص خود را ميسازد و امروز سكوت يكي از فعالترين استعارههاي معنويت هنر به معناي عام آن است. اما سكوت را باز تعريف و واسازي كردند تا هم بر عقيدهشان پافشاري كرده باشند و هم به حيات هنريشان ادامه بدهند از اينرو سكوت را معنويت دوران خود ناميدند و بر آن بودند كه پناه بردن به سكوت به معناي آن نيست كه هنرمند دم فرو بندد و چيزي نگويد. برعكس او به گفتار خود ادامه ميدهد. اما بهگونهيي ميگويد و مينويسد كه مخاطبانش صداي خود او را نميشنوند. در جهاني كه همدلي و همرايي نيز دستخوش دستكاريهاي بيحساب شده است. جاي تعجب نخواهد بود كه هنر اصيل، تنها از طريق سكوت سخن بگويد و افكار تمامي ويژگيهاي مشروع و سنتي، شكل تجربيات زيباشناسانه را بگيرد.
و در انتها به اين دو دليل كه 1ـ مدرنيسم اثر هنري را قائم به ذات و بينياز از هرگونه تعبير و تفسير ميداند. و اينكه تعبير و تفسير را برآمده از ذهنيت فردي و بدون ارتباط با اثر هنري ميانگارد و اهميتي براي تفسير هنري قائل نبوده و آنرا دون شأن خود ميشمرد. پستمدرنيسم ميخواهد در ضديت با مدرنيسم ثابت كند كه اثر هنري اگر حرفي براي گفتن داشته باشد و يا بخواهد آب و تاب و تأثير حرفهايش را تشديد كند، ناگزير نيازمند تعبير و تفسير و كلام و ادبيات هنر است.
2ـ تفسير و واسازي به آساني با ذات و ماهيت جزئينگر پستمدرنيسم جفتوجور ميشود چرا كه به هيچ قاعده و روشي تن نميدهد و هر قرايني را معتبر ميشمارد و به اين گفته نيچه «حقيقتي وجود ندارد، فقط تعبير و تفسير وجود دارد» استناد كرده و از آن بهرهجويي ميكند.
شايد بتوان گفت كه هدف اصلي و اساسي پستمدرنيسم در بحث هنر يا در مورد تمام مباحثي كه در موردشان نظر داده اين باشد. مرزبنديها بين خالق اثر ـ مخاطب ـ مخاطب اثر وجود ندارد و گاهي افراطي به نظر برسد كه فقط نگاه مخاطب و يا تعبير او اعتبار دارد. اما اين روش راه گريز براي پستمدرنيسم است تا هر مخالفت و يا موافقتي را مبني بر تعبير شخصي و يك نظر بر موضوع تلقي كند و همچنان مركزگريز و بيقاعده پيش برود. البته نبايد فراموش كرد و ناديده گرفت كه اين خود روش و قاعدهيي است با مركزيتي نامرئي.
منابع مطالعاتي:
پسامدرنيته ـ ديويد لايون ـ محسن حكيمي ـ نشر آشتيان
پستمدرنيته و پستمدرنيسم ـ مجموعه مقالات ـ حسينعلي نوذري ـ نشر نقش جهان
پستمدرنيسم، تاريخ فلسفه هنر ـ هـ و. جنسن ـ شهره شريفي ـ نشر فرآيند
مدرنيته و انديشه انتقادي ـ مجموعه مقالات ـ بابك احمدي ـ نشر مركز
مدرنيته و مدرنيسم ـ مجموعه مولفين ـ حسينعلي نوذري ـ نشر نقش جهان
تبارشناسي پستمدرنيسم ـ مجموعه مقالات ـ علياصغر قرهباغي ـ دفتر پژوهشهاي فرهنگي
ابرساختارگرايي ـ ريچارد هارلند ـ فرزان سجودي ـ دفتر پژوهشهاي فرهنگي
تجربه مدرنيته ـ مارشال برمن ـ مراد فرهادپور ـ طرح نو
نقد مدرنيته ـ آلن تورن ـ مرتضي مرديها ـ گام نو
پستمدرنيسم ـ كريس گارات ـ فاطمه جلالي سعادت ـ نشر و پژوهش شيرازه
وضعيت پستمدرن ـ ژان فرانسوا ليوتار ـ حسينعلي نوذري ـ گام نو
اشارتهاي پستمدرن ـ زيگمونت باومن ـ حسن چاوشيان ـ آگه
صورتبندي مدرنيته و پستمدرنيته ـ مجموعه مقالات ـ حسينعلي نوذري ـ نقش جهان
پستمدرنيسم و نشانهشناسي هنر ـ حميدرضا فردوسي ـ نشر سياوش
آشنايي با آراي متفكران درباره هنر ـ محمد مددپور ـ نشر سورهي مهر
تاريخ هنر مدرن هـ. هـ آرناسون ـ مصطفي اسلاميه ـ نشر آگه
هنر در گذر زمان ـ دلاكروا، تنسي ـ محمدتقي فرامرزي ـ نشر آگه
تاريخ هنر ـ فردريك هارت ـ نشر پيكان
از آنجاييكه هنر مقولهاي نيست كه توسط يك شخص يا اشخاصي حاصل شده باشد از اينرو حتيالامكان تلاش شده از آوردن نامها پرهيز شود. و ديگر مسأله، موضوع مقاله بهگونهاي است كه نگاه به مسألهي هنر تقريباً جنبه جهاني به خود ميگيرد و صد البته جهاني كه غرب در محور آن قرار دارد.