اكثر مورخان غربي چه آنها كه به تيپولوژي تاريخي معتقدند يا به سير ارتقايي تاريخ، در هرحال تاريخ را به سه يا چهار دوره تاريخي از نظر فرهنگي و زماني صورتبندي كردهاند كه عبارتند از: دوره شرق يا ماقبل يوناني، دوره فرهنگ يونان و روم، دوره قرون وسطاي مسيحي و فرهنگ اسلامي و بالاخره دوره جديد فرهنگ جهاني غرب. به تناسب اين ادوار چهار دوره بزرگ هنري نيز ميتوان برشمرد. اين نظر اغلب با اعمال متافيزيك تاريخي بر تاريخ شرق در بادي نظر داراي وثاقت ذاتي است.
در اين ميان شرق خميرمايه تمدن غب تلقي ميشود.اگر شرق را در حكم مادةالمواد تلقي كنيم، ادوار بعدي در طول تاريخ، اين دوره و فرهنگ را نهان كردهاند. اكنون اگر اين مادةالمواد را در مركز قرار دهيم و دوايري دور آن فرض كنيم، هر دايره نماينده فرهنگ و تيپ و صورت نوعيهاي خواهد بود. هر دايرهاي كه محيط بر دايرهي ديگري است در واقع حجابي براي آن دايره است يا به عبارت ديگر دواير محيط، دواير محاط را در خود ميپوشانند و صورت نوعي و روح خود را بر آنها ميزنند. از اينجا همواره فرهنگهاي لاحق از فرهنگهاي سابق چون مواد بهره ميگيرند و بقاياي فرهنگ قديم براي فرهنگ جديد در حكم ماده است براي صورت نوعي و روح جديد فرهنگي كه بر تفكرات و اعمال مسلط است. اگر تفكر غالب عقلاني است، دين نيز به تبع تفكر و فرهنگ عقلاني، در حكم ماده، صورت و وجهي عقلاني پيدا ميكند و مسخ ميشود.براي سه دوره يوناني، مسيحي و جديد ميتوان سه صورت نوعي «جهانمداري»، «خدامداري» و «انسانمداري» را فرض كرد كه به حقيقت بسيار نزديك است، زيرا در اين سه دوره بزرگ تمدن و تفكر و هنر سه تيپ مذكور را به عيان ميتوان مشاهده كرد، هرچند كه آثار غيرمسلط بيگانهاي نيز ميتوان در اين سه دوره مشاهده كرد. اما به هر صورت موضوع غالب همان است كه مدار فرهنگ بر آن داير شده است.مدار تفكر يوناني مبتني بر كاسموسانتريسم cosmocentrism و كاسمولوژيسم cosmologism يعني مذهب اصالت جهانشناسي است، حال آنكه بر تفكر قرونوسطي تئولوژيسم theologism و تئوسانتريسم theocentrism يعني مذهب اصالت خدا و خداشناسي، و در دوره جديد آنتروپوسانتريسم anthropocentrism و آنتروپولوژيسم anthropologisme يعني مذهب اصالت انسان و انسانشناسي غلبه پيدا ميكند.
دوره شرقي
در دوره اول يعني دوره شرق كه عصر اديان و اساطير است، صورت نوعي عقلي و حقيقت حاكم بر افكار و اعمال «خداانگاري» يا نحوي اعتقاد به الوهيت آميخته به شرك است. شرك به نحوي تصرف در اسماء الهي نيز محسوب ميشود. حضرت علي عليهالسلام در خطبه اول نهجالبلاغه هنگاميكه از اوضاع فكري عصر جاهليت سخن ميگويد، چنين ميفرمايد: «گروهي خداوند را به خلقش تشبيه ميكردند، برخي در اسم او تصرف ميكردند.» در همين دوره است كه به سخن شارحان بتپرستان «لات» را از الله و عزي را از عزيز و منات از منّان گرفته بودند. دهريان(عقلي مذهبان) عرب ستارگان و ماه را ميپرستيدند و زنان را در زمره حيوانات تلقي ميكردند.
از اينجا اصل و مبدأ و معاد همهچيز به خدايا خدايان رجوع داده ميشود. در اين دوره مردم به هنگام نظر و عمل رجوع به كلام خدا يا خدايان ميكنند، و همه شئونات حيات اين جهاني و آن جهاني آدمي در دين يا ميتولوژي معين ميشود. حتي نحوهي نشستن و برخاستن و خوابيدن و آتش درست كردن نيز مطابق دين يا ميتولوژي انجام ميگيرد.
در اين دوره سعي آدميان در اين بود كه به مبادي ازلي تشبه جويند. هنرمند اين دوره وجود خود را مهبط الهام خدا يا خدايان ميدانست و اين بر قدر او عليالخصوص شاعران كه در اين تفضل برتر بودند ميافزود. از اينرو هنرمند شرقي متكفل ابداع يا محاكات عالم قدسي و مظاهر اين عالم بود. با اين اوصاف «حقيقت شرق» نسبت به ادوار بعدي، دايرهي مركزي است ـ شرق در اينجا محدود به معني سياسي و جغرافيايي نيست بلكه از آن معنايي فرهنگي و معنوي و ديني استنباط ميشود. اما وجه ميتولوژيك اين دوره در حقيقت اولين حجابي است كه از نسخ تفكر شهودي و الهامي عارض بر تفكر آسماني و وحي الهي شرق حاصل ميگردد. هنر ميتولوژي نيز نسبت به هنر ديني چنين وضع و مقامي دارد.
اين هنر گرچه اولين حجاب هنر ديني است اما به يك اعتبار صورت ممسوخ هنر ديني هنوز از عالم غيب بيگانه نشده است. اگرچه موضوع بنيادي اين هنر همان طاغوت و خدايان و ارواح هستند، اما به هر تقدير تفكر شهودي و حضوري غالب در اين دوره نشانه آثار تفكر معنوي ديني است كه اولياء و انبياي اديان حامل آنند. هنرمند در چنين جهاني از غيب و عالم قدس حكايت ميكند و غالباً به سوي عالم خداي قهر ميرود، چنانكه مصريان و آشوريان و سومريان و يونانيان رفتهاند.
در اين دوره صورت خيالي متكفل وصف الوهيت مبدأ خدايان است تا وصف جهان و انسان طبيعي. در حقيقت طبيعت نيز براي هنرمند اين عصر حقيقت ماوراءالطبيعي خود را متجلي ميسازد. چنانكه physis ماقبل يوناني چنين است. از اينجا زبان رمزي symbolic بر زبان عبارت مسلط ميگردد و بشر در ساحت خيال سكني ميگزيند و عقل فقط در مقام پيشگويي حوادث است. هنوز براي آدمي خدايان و قدسيان اصالت دارند. اگر نمايشي در ميان است در معابد خدايان pantheon به نمايش درميآيد و هرگاه پيكري ساخته و صورتي نقاشي ميشود چونان ابداع نقش ازلي به معابد هديه ميشود و به مثابه سمبلها و رموز و آياتي از عالم غيب ارواح تلقي ميگردد كه حاوي رازها و اسراري از جهان ديگر است.
متفكران اين عصر صورتهاي خيالي را واسطهاي براي اتصال و تماس و ارتباط با عالم ديگر ميانگارند. خلاصه اينكه «حقيقت» براي هنرمند اين دوره امر قدسي و متعالي است و هنر متكفل محاكات و ابداع اين امر مقدس و متعالي است. از اينجا مبادي ازلي و صورت و نقش و لحن ازلي (مانند تصوير بودا يا نيلوفر آبي) و مقادير و صور افلاكي (مانند ماندالا)ي مقدس جوهر تجربه هنري تلقي ميشد.
در صومعههاي بودايي كه شمايلسازي بسيار اساسي است، مؤمنان بودايي براي آنكه نسخه بدلي از بودا باشند سعي ميكردند از راه تكثير تصوير بودا و متون بودا به اين مهم دست يابند. از اينرو تشبه به مبادي قدسي و نمونههاي ازلي ديانت بودايي جوهر اين دين بود. ذكر منشأ آسماني هنر در دين هندو به صراحت آمده است. برحسب ايتريا براهمانا aitareya Brahmana هر اثر هنري در عالم خاك، به تقليد از هنر دوا devaها نام خدا يا موجود سماوي و الهي هندو كه در ادوار بعدي ندرتاً به ديوان شرير اطلاق شده، پرداخته شده است، «چه فيلي كه از گلي پخته باشند، چه شيئي رويين، چه جامهاي يا شيئي زرين يا گردونهاي كه به قاطر ميبندند»؛ دواها برابر فرشتگاناند. قصص myth مسيحي كه منشأيي آسماني به بعضي تصاوير معجز اثر نسبت ميدهند، نيز متضمن همان معنياند. بنابراين در ساحت هنر ميتولوژيك شرقي آدمي بايد به «روح ابداع الهي» كه هنرمند ازلي(نقاش ازلي و...) است روي آورد و در ساحت صنايع مستظرفه artisanar بهكار گيرد.
هنر ماقبل يوناني ـ ميتولوژيك تمثيل و رمزي هندي، چيني و يوناني ماقبل متافيزيك اساطيري و ديگر هنرهاي اساطيري بينالنهرين، ايراني، آفريقايي و مصري همه از اين نوع هنرها هستند و هركدام از اين هنرهاي اسرارآميز تجسم بخشيدن امور قدسي و روحاني را تأكيد ميكنند.
دورهي يوناني و رومي
در دورهي فرهنگ يونان و روم، به خدا و خدايان (الوهيت) اصالت داده نميشود، متفكران يوناني براي نخستينبار گفتند: «بايد به عقل Nous خود زندگي كنيم، نه به كلام خدايان muthos پس براي آتش درست كردن، به هرچه عقل حكم كند، عمل بايد كرد و نه به امر خدايان».
مردم اين دوره «حقيقت» را مطابقت علم با عالم واقع انگاشتند. به اين جهت يونانيان را كاسموسانتريست، يعني «جهانمدار» يا «قائل به اصالت عالم واقع» نام نهادهاند. كاسمولوژي يا متافيزيك جهانمدارانه معرفت غالب اين دوره است. با فرهنگ يوناني حقيقت شرق بيش از پيش مستور ميگردد. بنابراين با آمدن فرهنگ يوناني، شرق در ظلمت قرار ميگيرد و غرب در روشنايي. به اين جهت شرق را غربزدگان مظهر دوران تاريكي يا ناتواني فكري و چنانكه در نظريه اشپنگلر ديديم دوران كودكي و شعر و خيال تلقي ميكنند كه بايد در غرب كمال پيدا كند. پس از اين دوران آنچه بيشتر غلبه پيدا ميكند، روح فرهنگ دنيوي غرب است. حتي در قرون وسطي كه به نحوي از انحاء شرق دوباره جلوهگري ميكند، غرب به صورتي ديگر حجاب شرق ميگردد.
از دوره يوناني همواره تفكر فلسفي غرب به نحوي حجاب كتب آسماني و وحي الهي شرق شده بود، چنانكه اين كتب از زمان فيلون يهودي اسكندراني گرفته تا قرون وسطي و دوره جديد بر مبناي فلسفه نوافلاطوني و در دورهي جديد فيالمثل از سوي اسپينوزا بر مبناي خودبنيادي subjectivity بهوجود و انحاء مختلف مورد تفسير قرار گرفته و خلاصه غربزده شده است. لكن حقيقت آن همچنان محفوظ ميباشد.
غربزدگي به معني اعم، عبارت است از نيستانگاري حق و حقيقت و غفلت از حقيقت و مبدأ حقيقي عالم و آدم كه به دو صورت خودبنيادانه كه انسان خود را حقيقت تلقي ميكند و بنيادانديشانه ـ كه انسان موضوع «غيرحق و حقيقت» را اصيل ميپندارد به پيدايي ميآيد؛ اين موضوع ميتواند جهان، خدايان يا خداي باطل طاغوت باشد.
در يونانيت و تفكر يوناني، جهانمداري موضوع بنيادي تفكر و عمل است. البته خدايان هم هستند، اما با بسط و غلبه فلسفه آنچه غالب است مابعدالطبيعه عقلاني است. به عبارت ديگر با آمدن تفكر يوناني، تفكر چنان وضعي پيدا ميكند كه خدا و خدايان قديم و ـ از آنجا شرق ـ بر مبناي متافيزيك به تجربه درميآيند و به تعبيري وقتي متافيزيك ميآيد خدايان يونان هبوط ميكنند و يا از عالم بشري ميگريزند و در فلسفه ارسطو و افلاطون صورت مفهومي كاسموسانتريك (جهانمدارانه) پيدا ميكنند.
در هنر يوناني صور خيالي متكفل محاكات از خارج است. هنر يوناني و رومي بيشتر به تقليد و محاكات از خارج پرداخته همانطور كه در آن دوره ملاك حقيقت، انطباق فكر با خارج و واقعيت است. اين هنر هم بنابر تفسيري كه تفكر يوناني ـ رومي از حقيقت دارد وقتي ميخواهد به بيان حقايق بپردازد مرزي ميان «بيان حقايق» و محاكات «واقعيت خارجي» نميبينند. «بيان حقايق» كه هنرمند در اينجا متكفلاش است مساوي با محاكات واقعيت خارجي است. يعني حقيقت هنري مساوي با تقليد و حكايت از واقعيت خارجي و وصف دار فاني و عالم نفساني است.
تفكر و هنر جهانمدارانه يوناني پس از سپري كردن عصر شرق در يونان (قرن پنجم و ششم قبل از ميلاد) چهره بسته است. نخستين خودآگاهان (دانايان يا فيلسوفان) همهچيز ـ ميرندگان و جاويدانان ـ را آفريده نظام جهاني Cosmos ميدانستند. از اينجا انديشهاي به تدريج تكوين يافت كه جهانبيني و تفكري انتقال مستقل از سنت ميتولوژيك و ديني يونان را در پي داشت. اين تحول به مثابهي انقلابي جهاني در تفكر و نخستين رخنه در روح شرقي عصر بود كه حتي يوناني و ميتهاي تشبيهزدهاش ـ كه بعداً مادهاي براي صورت نوعي متافيزيك گرديد ـ در آن سكني گزيده بود.
دورهي مسيحي و اسلامي
بنابر تلقي و نظرگاه مردم قرون وسطاي مسيحي و جهان اسلامي حقيقت عبارت از خدا است. و همه حقايق به حقيقت او برميگردد. از اينجا نام دورهي تئيسم و خدامداري را بر اين دوره اطلاق كردهاند. هنر، سياست، علم و همه امور در اين دوره رجوع به خدا و دين آسماني دارد؛ «تئولوژي» (الهيات) صورت معرفت غالب است.
برخي بر اين سخن كه در دورهي قرون وسطيمدار تفكر فقط خداست اعتراض كرده و آثار متفكرين، علما و دانشمندان در زمينه طبيعيات و رياضيات (مانند ابنهيثم، كمالالدين فارسي، ابوريحان بيروني، ابنسينا و...) را دال بر طرح مطالبي غير از مسأله وجود خدا دانسته است. اين را ناقص تقسيم (قسمت) تاريخ به ادوار سهگانه تاريخي (يونان، قرونوسطي و جديد) پنداشته است. مطلبي كه در آغاز بايد بدان اشاره كرد و تذكر داد اين است كه دائرمدار بودن خدا در فلسفهي قرونوسطي به اين معني نيست كه ديگر بحث از طبيعيات و رياضيات و ساير علومي كه مورد تجسس و مداقه و بحث و نظر عالمان است مگر مظاهر و جلوهها و مخلوقات باواسطه و بيواسطه خدا نيستند؟ به علاوه خدامداري قرونوسطي صورت نوعي غالب بر تفكر بشري است. نويسندهي محترم در دنبالهي بحث قاعدهي «الحد لايكتسب بالقسمه» در باب دوره جديد نيز همان اعتراضات را به نحوي ديگر دارد. قبل از اين دو جهانمداري يونانيان را مورد شك قرار ميدهد و مينويسد كه اساساً حد تاريخ را نميتوان تعيين كرد، حال آنكه اصلاً مطلب «مطلب حد» نيست. بحث بر سر صورت نوعي تاريخي است و ترقي و تقدم تاريخي.
گرچه در دورهي قرونوسطي «خداشناسي» علم پايه محسوب ميشود؛ اما تفكر يوناني به صور خفي و جلي در تفكر ديني تصرف ميكند و بعضاً حجاب آن ميشود. چنانكه فيالمثل «توماس آكوئيناس» متفكر مسيحي قرونوسطي گرچه براي خدا موضوعيت قائل است، فلسفهي ارسطو را اساس تفكر خويش در تبيين عالم و خدا و انسان قرار ميدهد و با صورت خدامدارانه ارسطويي كتاب آسماني را كه قبلاً تحتتأثير آراي متفكران رومي و اسكندراني قرار گرفته بود، تفسير ميكند. از اينجاست كه در قرونوسطاي مسيحي فلسفهي يونان بسيار اهميت پيدا ميكند و حتي به نام دين از آن دفاع ميشود و افلاطون، ارسطو و بطلميوس چون اولياء خدا تلقي ميگردند. و اين غربزدگي به معني اخص لفظ است. خلاصه اينكه در قرون وسطاي مسيحي فلسفه يونان غالباً بر افكار غلبه پيدا ميكند اما نه چنان است كه خدامداري مسيحي بالكل فراموش شود و همين فصل، فارق تفكر يوناني و مسيحي است. در اسكولاستيسيسم جديد نيز سعي در جمع ارسطو و آراي جديد با كتب آسماني است.
در مورد اسلام نيز بسياري از حوالت و صورت نوعي تاريخ و فرهنگ اسلام پرسش كردهاند. مستشرقين غربي درباره اسلام بحثهاي بسيار كرده و غالباً براساس مابعدالطبيعه خودبنيادانه، كلام و فلسفه و عرفان و تفكر و هنر اسلامي را مطرح كردهاند. معهذا توجه به اين مباحث هم لازم است. با ظهور اسلام امري مطرح ميشود كه در يونانيت به اين معني وجود ندارد و آن نبوت و وحي آسماني است. فعلاً تعبيرات امر و خلق و شهادت و غيب را با يونانيت مقايسه نميكنيم، همينقدر ميگوييم كه در تفسير قرآن، صورت افلاطوني و نوافلاطوني ـ در بيشتر تفاسير كلامي و فلسفي ـ به آن دادهاند. با اين همه بايد پرسيد كه چه صورتي مظهر تمدن اسلامي است.
بيترديد در تمدن و فرهنگ اسلامي «اسمالله» و معرفت ديني «معرفت الله» غلبه دارد منتهي خداشناسي را به دو معني بايد در نظر گرفت، يكي ملاقي خدا بودند و ديگر وجود خدا را با دلايل اثبات كردن. تا آنجا كه قرون وسطي و جهان اسلامي خواسته است خدا را اثبات كند لقاء خداوند از سر حضور به تعبيري از هيدگر جايش را به منطق الهي داده است. نمونه اين امر هم بحثهاي كلامي است كه هرچه جلوتر آمده، منطق مطلق انگاشته شده و اصالت پيدا كرده است. و سياست غيرديني جابرانه نيز به اين نوع تفكر دامن زده است. ضمن آنكه روح ديني و معنوي نهايتاً به صور مختلف جلوههاي خود را ظاهر ساخته و بر تفكر رسمي و غيررسمي اغلب مسلط بوده است.
در قبال دو نحله يوناني و ميتولوژي هنر مسيحي و اسلامي جلوههايي ديگر از هنر حقيقي شرق هستند. اين دو هنر تا آنجا كه به حقيقت مسيح و اسلام تقرب ميجويند در آنها صورت اسماء الهي به معني حقيقي متجلي ميگردد. پس در اينجا هنرمند از وجوهالله و اسماء خداوند حكايت ميكند. اين همان هنر ماقبل يوناني با وجه ديني است كه در دورهاي به صورت هنر اسلامي جلوه ميكند. از اينجا هنرمند اسلامي وجههي همتش مصروف آن ميشود كه معاني ديني را بيان كند. در اين مقام صورتهاي خيالي كه عرفا داشتهاند مشاهده و مكاشفه شاهد غيبي است و كسي كه به مشاهده و مكاشفه شاهد غيبي دست پيدا كند ديگر وصفدار فاني و عالم نفساني نكند. هنرمندي چنين نه تنها كه هنرش را چون دوره جديد به بيان درون زشت خود اختصاص نميدهد و نميرود كه چون دوره يوناني بيان جهان فاني كند، بلكه حتي جهان باقي را هم به چيزي نميگيرد. در اينجا محاكات از جهان به هر دو شكلش(يعني محاكات يوناني ـ رومي و جديد) از بين ميرود.
گرچه هنرمند مسيحي بنا بر مظهريت عيسي به اسم جمال و نحوهاي خاص در تلقي تشبيهي درباره خدا و تجليات الهي، از هنرمند مسلمان و هنر تنزيهي اسلامي فاصله ميگيرد، اما بهر تقدير او نيز به نحوي تلاش در محاكات و ابداع جلوات و تجليات حق تعالي در وجود مسيح و قدسين دارد.
دوره جديد
با حقيقت دورهي جديد، متفكران و شاعران اين دوره به انسان در حكم دائرمدار عالم اصالت ميدهند. از اينجا الهامات رباني ديگر نميتواند در برابر فرهنگ انساني(اومانيسم) اصالت داشته باشد. در ذيل چنين تفكري تاريخ تلاش و كوشش بشر است، «جهان واقع»، «خدا» و «خدايان» همه تابع انديشه و فكر انسانياند. عالم واقع هم ما هستيم و نيز همين ما هستيم كه به آن صورت و اقعيت ميبخشيم(در فلسفه كانت انسان بهجاي واهبالصور مينشيند). در اين دوره اعتقاد به خدا بشرمدارانه و خودبنيادانه است، و اگر خدايي در فلسفهي فلاسفه مشاهده ميشود، خدايي است در ذيل اصالت انسان و از اين نظر، اين دوره را آنتروپوسانتريسم تعبير كردهاند، يعني انسانمداري يا مذهب اصالت انسان؛ صورت معرفت اين دوره «آنتروپولوژي» است.
دوره جديد با ترك صورت نوعي قرونوسطي آغاز ميشود. امتياز اين تمدن از ساير تمدنها همان اومانيستي است كه از رنسانس بر فرهنگ بشري مسلط شد. اين صورت نوعي كه فعلاً در همه جهان چونان صورتالصور است، ذات تفكر دنيوي است و حوالت تاريخي دورهي جديد تلقي ميشود و مبناي آن بر خودبنيادي يعني نيستانگاري مضاعف است. بر بنياد اين نيستانگاري است كه بشر خود را بنياد هر امر و هرچيزي ميانگارد.
با توجه به مراتب فوق، هنر جديد جز از بشر و انسان دورافتاده و مهجور از درگاه خدا سخني نميگويد. خدا نيز در اينجا صورت بشري به خود ميگيرد. پس در هنر جديد كه وجه نخستين هنر ديني ماقبل يوناني را نيست ميانگارد با رجوع خودبنيادانه به يونان و روم صورت نوعي جديد را بر همه هنرهاي قديم ميزند.
اصلاً سنگ بناي هنر جديد بر «اومانيسم» گذاشته شده است. اين نحلهي باطل هنري هرچه پيش ميرود چون اصل آن بر دور شدن از جهان است، قربش با نفساماره بيشتر ميشود. همين است كه هنر معاصر بيشتر امور را به نحوي با انانيت و نحنانيت انتزاعي نموده و از انضمام و همبستگي با امور انضمامي خارج برميدارد و غالباً ظهورات نفساماره بشر جديد را بيان ميكند و بدين جهت است كه ميبينيم هنر جديد به نهايت زشت است و اكثر صور خيالياش همان اشكالي است كه در قديم شياطين را آنطور ميكشيدند. اين به جهت شيطاني شدن دورن خودش ميرود زشتتر ميشود. حتي كثيري از تابلوهاي جديد از تمامي اشباح و صوري كه در قديم براي شياطين كشيدهاند زشتتر و مشمئزكنندهتر است.
در آغاز جهان بيرون با صورتي نفساني مورد محاكات و ابداع هنر كلاسيك و رمانتيك جديد بود اما به تدريج غلبه با محاكات و ابداع جهان دروني و نفسانيات صرف مطلوب گرديد.
به هر تقدير طي چهار دوره تاريخي، صورتهاي نوعي مختلفي بر فرهنگ و تمدن بشري حاكم گرديده است. چنانكه ديديم در دوره جديد غلبه با صورت نوعي بشري است كه بايد از آن به عنوان آخرين صورت غرب نام برد. در آنجا كه سخن از حقيقت شرق گفتيم و آن را مستور در حجب متعدد تلقي كرديم، بايد اين را افزود كه اومانيسم آخرين دايرهاي است كه بر روي دواير ديگر قرار ميگيرد.
حال پس از اين مقدمات ميتوانيم بگوييم كه چهار صورت كلي فرهنگي و هنري پاسخي است كه متفكران و مورخان غربي در برابر پرسش از حقيقت و صورت تمدنها ذيل مابعدالطبيعه جديد دادهاند.
برگرفته از كتاب «حكمت انسي»، نوشته دكتر محمد مددپور
اكثر مورخان غربي چه آنها كه به تيپولوژي تاريخي معتقدند يا به سير ارتقايي تاريخ، در هرحال تاريخ را به سه يا چهار دوره تاريخي از نظر فرهنگي و زماني صورتبندي كردهاند كه عبارتند از: دوره شرق يا ماقبل يوناني، دوره فرهنگ يونان و روم، دوره قرون وسطاي مسيحي و فرهنگ اسلامي و بالاخره دوره جديد فرهنگ جهاني غرب.