می آید از سمتِ مغرب اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفته ست در چشمهایش هویداست
یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
امّا فرازی که بشکوه، امّا فرودی که زیباست
در عمق یادش نهفته ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گلهای آتش شکوفاست
در جانِ او ریشه کرده ست عشقی که زخمی ترین است
زخمی که از جنس گودال امّا به ژرفای دریاست
داغی که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشیهای آتش در آب و آیینه پیداست
هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست
دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش که زینب امّا پیامش به دنیاست:
از پا سوار من افتاد، تا آنکه مردی بتازد
در صحنههای ی که امروز، در صحنههای ی که فرداست
این اسب بیصاحب انگار در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست