هر روز به دعوت پنجره به باغ نگاه میکنم. به خارها حتی حسودیام میشود و با حسرت، به عطرهای خندان خیره میشوم.
هر روز به دعوت پنجره کنار گلها مینشینم و آسمان را برای پرندههایی که از مقابلم رد میشوند، صاف میکنم. با نارنگیها حرف میزنم، از خودکارها گله میکنم و سراغ تو را از جادههای خوابآلود میگیرم.
هر روز از خودم میپرسم: «چرا مرا انتخاب نکرد؟» و بعد تو را از افقهای دوردست به خانه میآورم. لباسی از آینه میپوشم و میپرسم: «چرا مرا انتخاب نکرد؟»
تو دستت را به من نشان میدهی، شقایقی روی آن روییده است، کلمهها درون خیمهای آتشین نشستهاند. میگویی: «شاید یک روز...» آنگاه محو میشوی.
من ناگهان از زمین بیرون میروم و آنسوی خط استوا میایستم. تو آرام بهطرفم میآیی، درههای زنبق با تو میآیند، شکوفهها دورت را گرفتهاند. دستهایت را بهطرفم دراز میکنی، میخواهم خودم را به تو برسانم، نمیشود. از حرفهایت لاله میریزد و من محو میشوم.
شب روی پیراهنم مینشیند. دلم سخت میگیرد. هزار و سیصد و... سال پیش، من در کجای جهان بودم؟ چرا برای سؤال تشنة تو لیوانی آب نیاوردم؟ چرا پارچة عَلَم تو نبودم؟ چرا ستون خیمهات نبودم؟ چرا رکاب محملها؟ چرا مَشک مشبّک عباس و یا حتی برگستوانِ گردآلود ذوالجناح؟
سخت دلم متلاطم میشود. چرا بعد از صدای علیاصغر به دنیا آمدم؟ چرا بعد از تنهایی زینب؟
این دستهای قشنگ وقتی هنگام بیعت تو حضور نداشتهاند از خشک چوبی کمترند.
ای خون همیشه جوشان خدا! بگذار رگهای ما یک بار هم که شده به ملاقات تو بیایند!