وَ اَتَممناها بِعَشر!
حج را نیمه تمام رها کرد. از جانب عرفاتِ خاک به سمت میقاتِ افلاک رونهاد. «حجرالاسود» را وا نهاد تا حنجره را برای فریاد بلندترین آواز حقیقت و رساترین ترنم آزادگی، بر بام رفیعترین گودال عالم در جدال خنجرها هجرت دهد. حجرالاسودی سرخ در انتظار توست.
ای مسافر کعبه، ای مظلومترین حاجی، دامن سیاه شبی سهمگین، عطشناک جرعهنوشی از پرتو آفتاب وجود توست. بیا ای تجسم منا و تمنا، ای حقیقت حج و جهاد.
حرامیان، احرام سفیدت را آغشته به خون میخواهند. بیا تا بعد از تو، رنگها تعبیر تازه بیابند. بیا تا رنگها و نیرنگها برای همیشه در ننگستان تاریخ، بر پیشانی زبونترین شبهآدمها نقش ببندد.
«حسین»، احرام را برای یک بار پوشیدن به تن نکرده بود، نه حتی برای پوشیدن که برای یکرنگی، نه، بیرنگی. حج را که تجربه «مردن» در عین «بودن» است، به چهل روز کشاند تا «بودن» را در عین «مردن» سرمشق کند. برای من، برای تو، برای ما.
در عشق بمیر تا بمانی زنده در طلوع هزار رمز عاشورا، خورشیدی سر از مشرق برون کرد تا عالم را و عالمیان را، هر روز فجری باشد در گستره لایتناهی هستی و نیستی؛ فجری بیغروب از مشرقی بیزوال. صبح صادق خون، در گستره نیلگون جنون. خورشیدی از مکه، از حرا، از سرزمین وحی در فجر خونین وادی ایمن و ایمان، درخشیدن گرفت.
درآ در وادی ایمن که ناگاه درختی گویدت انی انا الله
غروبی در انتها نیست، این آفتاب عالمتاب بر لب جان آدمیان و بر بام فطرت بشر و از صبحگاه مکارم اخلاق سر برآورد. ایستاد در برابر تمام هیبت زور و تزویر و چه مردانه به رزم رفت تا قامت دروغ و ریا و ناجوانمردی را برای همیشه به خاک برساند و زشتی چهره دنیاطلبان زبون را برای همگان افشا کند.
همه چیز، از همینجا آغاز شد. شگفتا! شب تیره شقاوت در برابر آفتاب زرین سعادت دنداننمایی میکند. اینجا شمشیر جنون، در جولانگاه خون و ارغنون به رقص درآمده. یک طرف سری در سودای خدا و مستی؛ دیگر سو، سرانی در سود و زیان خاک و خودپرستی. حقیقت بیبدیل در برابر جماعت تیره ی نیرنگ و نفاق به صف ایستاده شمشیر چیست تا سری را بیفکند؟ نیزه کدام است تا بر سینهای فرو رود؟ تیرها به امان میآیند. نیزهها دنبال پناهی و شمشیر شرمنده از نگاه تر و طربناک آن حقیقت بی بدیل.شمشیر و تیر و نیزه بهانهاند. خورشید پشت غبارها پنهان نمیشود.
اینجا سر سودایی سروها در مصاف «دین» و «بیدینی» در مصاف «دل» و «بیدلی» در مصاف دانایی و کوردلی بر زمین افتاده. امیرالحاج این قافله، شمشیر «جهاد» را از غلاف «غیرت» بیرون کشیده تا هفتخان بیداد و قدرت و دنیاپرستی را درنوردد.
چکیدهای از هرچه حماسه و نمایهای از تمام قامت عرفان. تاریخ فراموش نمیکند خون خدا بر زمین جاری است.
زمین از خون رنگین بهترین بندگان خدا لبریز شده و تا این جریان سرخ در رگهای آفرینش جاری است زندگی در پرتو نورباران آن سید و سالار تکاپو دارد.
و اگر ماتمی هست، اندوه فراق دلی است که بر جان مشتاقان نشسته است ورنه این فجر بیغروب، سراسر بشارت است. فجر، آفتابی بر تن تبدار زمین و زمینیان تا دانههای معرفت و ایمان و عرفان از دل یخزده زمین سرد به جوانه زدن رهنمون شود و در هر زمان و هر جا تاریکی و فسردگی است تلألو این خورشید تابان به گرما و حرارت و حیاتش سوق دهد.
و اگر شورشی هست، خلق را ماتم و عزای قطعهقطعه شدن ماهتاب به دست خاکپاشان تیرگی و ستم و ضلالت است.ورنه شولای این قافله سبزینه پوش، شور حیات و بالندگی وامید است. از حضیضِ خاک به سوی موطن عزیز سدرةالمنتهی و سایهسارِ طوبای طیب سرشت ِ وطن مألوف فرشتگان و اولیاءالله.
آری، سرهای قدسیان مقدس بر زانوی غم فرو رفته تا ما خاکنشینان را هشداری باشد که هیچگاه مباد بر ساحل غفلت بنشینیم و نظاره کنیم تا شبپرستان، روز را تشییع کنند. تابش این فجر بیزوال از آن ِ همه است؛ همه آزادگان جهان در میان همه نسلها و عصرها که میخواهند، خود دانه بپاشند، خود بپروراند و خود خرمن آزادگی وسربلندی گرد کنند.
ای سوار بر فلق! اینسان که تو به انتشار شور و شیدایی دست زدهای، کدامین تیر جسور بود که حنجره فریادگرت را نشانه رفته است. این تیر فریادکُش هر از چندگاه نیش مینماید و گردن فریادها و فرهادها را خراش میزند.
حسین!
تو سرآغاز فریاد و نخستین قربانی فریاد در جولانگاه آزادگی و اسارت.
و ما پس از قرنها تکرار آفتاب آسمان، دریافتیم فریادی و فرهادی در جنون گاه عابدی و عاشقی، حریفی جز تیر و دار و شمشیر ندارد. از تو آموختیم برای سرفرازی، جانبازی باید و برای ماندگاری، شور و شیدایی.
آموختیم که آزادگی و آزادمنشی را قربانی آمال و امیال حقیر دنیا نکنیم و در گندمزار دنیا برای پرکردن خورجین خوشهها،ساقهها را له نکنیم.آزاده باشیم، آزاد.
بعد از تو ای بزرگ، هزاران پروانه عاشق به پای شمعها جان دادند و هزار بلبل بیدل در معاشقه با گلهای سرخ، نغمههای نازنین دلدادگی سر دادند و پیچکها در کعبههای عرفان، سر و جان تقدیم سروها کردند اما هنوز... اما هنوز ترجمان شیدایی و دلدادگی تو و محبوب تو نشدند.
عاشورای تو، هر روز صبح خیمهای برپا میکند و زمین، تکرار خیمههای توست، خیمهای سبز، خیمهای سرخ، سفید، خاکستری و خیمهای بزرگ و نیمسوخته که در سایهسار آن، هزار شمس و مولانا به سماع ایستادهاند و این است که این فجر بیزوال هماره برپاست و این قطعه تاریخ بر پر خورشید گره خورده است.
ای دریای خون و جنون، مرا بیش از این یارای تقلا نیست از غرقه شدن چه باک.
شگفتا حال میفهمم که آن عزیز چه گفت: «پایان سخن، پایان من است، تو انتها نداری».