به رود فُرات که میزد،
آب، در پوستِ خود، نمیگنجید!
در خیال خود، گمان میبُرد که از دستهای تشنة عبّاس، لبریز خواهد شد.
امّا،
وقتی که آب را، تشنه، رها ساخت؛
در همة پیچ و تابِ خیالِ فُرات، تنها یک سؤال بود که موج میزد: «آخر، چرا؟!»
□
عقل، اهل حساب است:
آب میخواهد؛ دانه میخواهد؛ خواب میخواهد؛ خوراک میخواهد امّا، عشق، «حساب» را خودخواهی میپندارد؛ خود را نمیبیند؛ او را میخواهد. او را مینگرد و کارش، «خاطرخواهی» است، نه حساب و کتاب:
«اِلاهی! اِنْ اَخَذْتَنی بِجُرمی، اَخَذْ تُکَ بِعَفوِکَ؛
وَ اِنْ اَخَذْتَنی بِذُنُوبی، اَخَذْ تُکَ بِمَغْفِرَتِکَ؛
وَ اِنْ اَدْخَلْتَنی النّار، اََعْلَمْتُ اَهْلُها: اَنّی اُحِبُّکَ!...»[1]
خدایا
اگر جرم و گناههای مرا، در میان آوری،
من، نیز، عفو و بخشش تو را در میان میکشم.
و اگر، مرا در آتش دراندازی.
در برابر همة اهل آتش، فاش خواهم گفت؛ که: «دوست دارم»!...
□
عشق، توسعة عقل است.
با کمی عشق، تکلیف عقل را هم، میشود روشن کرد.
درست است
که در پای درسِ عشق، عقل ـ گاهی
ـ به نقطهیی کویر، زُل میزند.
امّا اصلاً جای ناامیدی نیست.
چشمِ ما ـ هم ـ کمکم، باز خواهد شد...
□
در همهمهی غیرت و درد،
مگر میشود، کار دیگری هم، کرد؟!
دلشورة درد، خواب را پس میزند و غیرتِ عشق، آب را.
همه چیز، از آب، حیات دارد و آب، از آبرو!
آبروی آب، از نگاهِ مردانة ملکوتیِ عبّاس، موج برمیدارد.
و دستهای تشنة خاک، به تماشای چشمانِ ماهِ بنیهاشم، بلند میشود.
آبروی آب، از اوست:
هر آب، که در مشکِ او نیست.
آب نیست؛ آبرویی است فرو هِشته!
□
ذهنِ علیلِ ابلیس، آدم را ـ تنها ـ خاک میبیند.
مکاشفهی عطش و جانبازی، در باورِ آب و آتش نمیگنجد.
امّا،
ابوالفضل، کار خود را میکند؛ ماندن، کار او نیست.
دست، از «آب» میشوید و از «جانِ» خویشتن، نیز هم!...
[1]. پارهای از مناجات شعبانیه.