ای ماه و من و ستاره من
خورشید هزار پاره من
ای من بفدای اشک چشمت
کن از سر نی نظاره من
بشنو ز فراز نیزه ، آهِ
افزون ز حد و شماره من
بنشانده به نیزه خصم رأسِ
لب تشنه ی شیرخواره من
با یک نگهی ز روی نیزه
بنما ره صبر و چاره من
چشم حرمِ بسته به زنجیر
حیران من و اشاره من
کس نیست بجر خدای آگه
از این دل پر شراره من
می مردمی ای کاش که این سان
دشمن نکند نظاره من
دانی شب من سحر ندارد