سنجاقکی مهربان با بالهای سبزش بر شانهام مینشیند و میگوید: «بهار آمده است.»
ابرها همة گلدانهایم را در آغوش میگیرند و بر سر شمعدانیها و بنفشهها باران میپاشند.
به یاد تو میافتم؛ تو که هزار بهار را در یک نیمروز سرودی و دری دیگر به سوی خدا گشودی. تو قشنگتری یا بهار؟ جواب این سؤال را از فرشتهها میخواهم. نزدیکترین فرشته به زمین، نگاهم میکند و تو را نشانم میدهد و هفتاد و دو شقایق سربلند را که تمام دنیا و کائنات را خوشبو کردهاند.
تو از بیدار شدن یک شکوفه و از عطر پرتقالها و سیبها قشنگتری. تو گرامیتر از صدای عاشقانی و اگر حرف بزنی همة اشیا عشق را خواهند چشید.
ای بهترین عاشقی که خدا آفریده! ای سپیدترین شعری که دربارة صبح سروده شده! ای سرخترین معنای فلق! آن جماعتی که با شمشیرهای خوابآلود با تو پیکار کردند، روسیاهی خود را آشکار کردند.
ای لبتشنهتر از کویر! کاش میتوانستم همة رودها و دریاها را در کاسهای بریزم و به تو تقدیم کنم. هنوز هیچکس نتوانسته است مثل تو عشق را معنا کند. عشق در آن ظهر تشنة تاریک، کودک ششماههای بود که تو بر دست گرفتی. عشق، جوان برومند هجدهسالهای بود که ناگهان صدها گل سرخ از بدنش رویید. عشق، دستهای پُرتوان و مهربان برادر رشیدت بود که خونین و عطشان در ساحل فرات افتاد. عشق خیمههایی سبز بود که سوخت. عشق... عشق... عشق... تا تو هستی، من از عشق چه میتوانم بگویم؟
دوباره بهار را نگاه میکنم، گلهای او قشنگتر از شقایقهای تو نیستند؛ این را پرستوهایی که از سفر آمدهاند، به من میگویند.