مادرش تازه خوابش برده بود.
آرام آرام وارد آشپزخانه شد. خیلی مواظب بود كسی صدای پایش را نشنود. خیلی آرام به سمت جعبه ی زولبیا بامیه كه دیشب پدرش خریده بود، رفت. یك بامیه ی متوسط را نشان كرد و برداشت. بامیه را توی مشتش جاساز كرد و به همان آرامی كه آمده بود، برگشت.
وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست و به در تكیه داد. بامیه را گذاشت توی دهانش و با ولع شروع كرد به جویدن. روزه اش را خورده بود و با خودش می گفت من هنوز بچه ام و این كارم گناه ندارد.بامیه تمام شده بود. انگشت هایش را می لیسید كه...
صدای اذان از مسجد به گوشش رسید.