مرد جوان با غرور پای راستش را روی چهارپایه مقابل پسرك سیاه چرده گذاشت و گفت:«می خوام طوری برقش بندازی كه عكس خودت هم بتونی روش ببینی!»
پسرك خوشحال از اینكه پس از چند ساعت بیكاری، یك مشتری پولدار نصیبش شده، فرچه هایش را برداشت و شروع به واكس زدن كرد.
«اگه كارت خوب باشه یه پنج تومنی انعام پیش من داری! شنیدی كوچولو؟»
برق خوشحالی توی چشمهای پسرك دوید و حركت دستهایش روی كفش مرد جوان سرعت گرفت.
مرد جوان دست توی جیبش كرد و یك حبه از بسته آدامس olips را در آورد و توی دهانش گذاشت.چشمهای پسرك به صورت مرد خیره شد و به آرامی دست از كار كشید.مرد جوان با خنده ای كوتاه بسته آدامس را جلوی پسرك گرفت و گفت:
«پدر سوخته! چرا وایسادی! آدامس می خوای؟ بیا بگیرش...مال تو! فقط زودباش كه عجله دارم!»
پسرك با بی اعتنایی دست مرد جوان را كنار زد.
«من كفش شما را واكس نمی زنم آقا!».
ساعتی بعد صدای «ربنا» توی خیابانهای شهر پیچیده بود و پسركی سیاه چرده با چشمهایی خیس، مواظب بود كه مبادا خون توی دهانش را قورت بدهد!!