چكيده
تا پيش از آن كه جامعه شناسى به عنوان يك علم از حدود 150 سال پيش شكل بگيرد، غالبا توسط فلاسفه يا مصلحان اجتماعى دربارهى جايگاه هنر در اجتماع انديشيده و سخن گفته مىشد. براين اساس، توضيح هرگونه رابطهى علت و معلولى ميان هنر و جامعه، از منظر رويكردهايى انتزاعى تبيين مىشد. نخستين جامعهشناسان از قرن نوزدهم ميلادى كوشيدند از موضع جامعهشناختى به اين رابطه بپردازند.
اولين مباحث جامعهشناسى هنر با رويكرد رابطهى علّى و مبتنى بر تأثير جامعه (علت) بر هنر (معلول) شكل گرفت. سپس به تشريح اين رابطه با استفاده از نمونههايى از انواع هنرهاى زيبا مانند نقاشى، معمارى، مجسمهسازى، تئاتر، ادبيات و... اقدام شد. در اين دوره، مرز ميان فلسفه و جامعهشناسى هنر در بحث از رابطهى هنر و جامعه از يكديگر قابل تشخيص نبود، اما بهتدريج با پديد آمدن ديدگاه تاريخ اجتماعى هنر، انديشهى جامعهشناختى نسبت به هنر گسترش يافت و به آهستگى جدايى و استقلال جامعهشناسى هنر از فلسفه شكل گرفت. با وجود اين، جامعهشناسى و تاريخ اجتماعى هنر با پذيرش تعيينكنندگى جامعه نسبت به هنر، همچنان به رابطهى علت و معلولى ميان جامعه و هنر وفادار باقى ماندند تا اين كه از چند دهه پس از آغاز قرن بيستم ميلادى، تحول تازهاى در اين زمينه رخ داد و به جاى رابطهى علّى ميان جامعه و هنر، تأثير متقابل جامعه و هنر مورد پذيرش قرار گرفت. به اين ترتيب رابطهى يكسويهى قبلى كه آثار هنرى را بازتاب علل اجتماعى تحليل مىكرد، جاى خود را به رابطهى دوسويه يا علت و معلولى دوجانبه يا همان تأثير متقابل جامعه و هنر داد. به مدت چند دهه، اين رويكرد براى توضيح و تبيين جامعهشناسى هنر به كار مىرفت ولى با تغييرات تازه در شرايط اجتماعى و دگرگونى مباحث علوم انسانى و اجتماعى، به تبع آن جامعهشناسى هنر نيز متحول شد. از چند دهه مانده به پايان قرن بيستم ميلادى، پديدارى علم ارتباطات و گسترش پژوهشهاى متنوع در ميان مخاطبان و مصرفكنندگان آثار هنرى، به رابطهى يكسويهى علت و معلولى يا دوسويهى تأثير متقابل پايان بخشيد و اساسا هنر به منزلهى جامعه مورد بررسى قرار گرفت كه در اصطلاح به آن مطالعات فرهنگى مىگويند. با افول قدرتهاى سياسى ماركسگرايانه در جهان امروز و قدرتيابى ليبراليسم سياسى، مطالعات فرهنگى و رويكرد هنر به منزلهى جامعه نسبت به دو رويكرد پيشين برترى يافته است.
واژگان كليدى: جامعهشناسى، هنر، اجتماع
_______________________________________________________________
* دانشيار گروه ارتباطات دانشكدهى علوم اجتماعى دانشگاه تهران
مقدمه
جامعهشناسى هنر از آغاز پيدايش خود به عنوان يكى از شاخههاى جامعهشناسى تا به امروز، رويكردهاى نظرى متنوعى را شامل شده است. در يك تقسيمبندى كلى، مىتوان گفت مهمترين دغدغهى جامعهشناسانى كه اين رشته را بنياد نهادند - متأثر از جامعهشناسى معرفت - توضيح رابطهى علّى ميان هنر و جامعه بوده است. اين رابطه تا پيش از پرداختن جامعهشناسان به موضوع هنر، توسط فلاسفهى هنر توضيح داده شده بود و در توضيح فلاسفه (به عنوان مثال هگل)، عليت و تعيينكنندگى از ميان اين دو حوزه، به معرفت و هنر نسبت داده شده بود. جامعهشناسان (براى مثال ماركس، لوكاچ و گلدمن) با وارونهسازى اين رابطه، عليت را به جامعه و شرايط مادى حيات نسبت دادند. نگرهى سومى هم وجود داشت (از آن ماكس شِلِر) كه با حفظ استقلال وجودى هر دو عرصهى معرفت و جامعه، از مفهوم يگانگى انتخابى استفاده كرده، تأثيرهاى علّى و متقابل معرفت و جامعه را توضيح مىداد. البته اين نگره در حوزهى معرفت محدود مانده بود و به هنر توجهاى نداشت.
بنابراين، اولين مباحث جامعهشناسى هنر با رويكردى علّى و مبتنى بر تأثير جامعه بر هنر شكل گرفت و تا مدتها محققان اجتماعىِ هنر را در پژوهشهايشان هدايت مىكرد. جامعهشناسى هنر با رويكرد علّى به لحاظ نظرى در مرز ميان فلسفه و جامعهشناسى قرار مىگرفت و در بسيارى موارد شامل مباحث صرفا نظرى و كمتر مبتنى بر توضيحات مصاديق عينى هنر و رابطهى آن با جامعه مىشد. به عبارت ديگر، وجود رابطهى علّى ميان هنر و جامعه با انتساب نقش تعيينكنندگى به جامعه، پيشفرض گرفته مىشد و سپس به توضيح اين رابطه با استفاده از مثالهايى از حوزهى هنرهاى زيبا و هنرهاى بزرگ اقدام مىشد.
همزمان با توسعهى مطالعات مربوط به هنر و تاريخ اجتماعى، با تأكيد بر رابطهى متقابل ميان هنر و جامعه و بدون تعيين جهت رابطهى علّى ميان آن دو، ديدگاه تاريخ اجتماعى هنر به وجود آمد كه مواد خام و دادههاى تاريخى مورد نياز جامعهشناسى را براى ملموستر شدن مباحث آن و نزديكتر شدن به تجربهى واقعى فراهم آورد. به عبارت ديگر، با گسترش دادههاى تاريخى، امكان گسترش ديدگاه جامعهشناختى نسبت به هنر فراهم آمد و اين رشته به آهستگى جدايى و استقلال از فلسفه را آغاز كرد.
آشناترين نام در حوزهى تاريخ اجتماعى هنر كه درعينحال از مباحث مربوطه در توسعهى ديدگاه جامعهشناسى هنر خود نيز استفاده كرده است، آرنولد هاوزر جامعهشناس آلمانى است. روژه باستيد، جامعهشناس فرانسوى، نيز با استفاده از دادههاى تاريخىِ حاصل از مطالعات هنرى خود، به ملموس كردن و عينىتر كردن مباحث جامعهشناسى هنر و كمك به استقلال بيشتر آن از فلسفه پرداخت.
تحتتأثير مباحث اوليهى جامعهشناسان هنر و با پذيرش نقش تعيينكنندگى جامعه در هنر و پيشفرض گرفتن اين رابطه، مطالعات به سمت تاريخ اجتماعى هنر و يافتن مستنداتى براى توضيح اثرات جامعه بر شكلگيرى انواع هنرها و تغييرات آنها در طول زمان تغيير جهت يافت. نكتهى مشترك جامعهشناسى و تاريخ اجتماعى هنر عبارت از پذيرش رابطه علّى ميان هنر و جامعه است و بنابراين، نگاه كردن به آثار هنرى به عنوان يكى از منابع مهم شناخت جامعه.
در اواخر قرن بيستم ميلادى در حدود دههى 1970 به بعد، تحول مهمى در حوزهى جامعهشناسى هنر به وجود آمد. موضوع كلى رابطهى متقابل ميان هنر و جامعه كه در دورههاى قبل از اهميت درجهى اول برخوردار بود، در اين دوره جاى خود را به مطالعهى هنر به مثابهى جامعه داد. با افزايش جمعيت و نيز گسترش و توسعهى آموزشهاى همگانى و به دنبال آن توسعهى آموزشهاى هنرى در جوامع غربى، توليدكنندگان و مصرفكنندگان هنر در ردههاى مختلف بهشدت افزايش يافتند. بدينترتيب، جامعهى هنرى از يك جامعه كوچك هنرمندان هنرهاى زيبا و مخاطبان ويژهى آنها كه معمولا اشراف و ارباب كليسا بودند، به جامعهى بس بزرگترى تبديل شد كه شامل هنرمندان فراوان و نيز مخاطبان انبوه مىشد. اين جامعهى جديد كه به موازات جامعهى كلى شكل گرفته بود، تقريبا شامل همهى نهادهاى اجتماعى موجود در جامعهى بزرگتر مىشد كه خود اين وضعيت، موضوع مطالعهى جامعهشناسان هنر قرار گرفت. بنابراين، هنر خودش جامعه شد و جامعهشناسى هنر نيز به جامعهشناسىِ جامعهى هنرى يا جامعهشناسى هنر به مثابهى جامعه تبديل گرديد. دراصطلاح، ديدگاههاى اوليهى جامعهشناسى هنر به عنوان ديدگاههاى كلاسيك و ديدگاههاى اخير به عنوان ديدگاههاى مدرن شناخته شدهاند. بسيارى از سؤالاتى كه امروز در حوزهى جامعهشناسى هنر مطرح مىشود، در چهارچوب مفهومى ديدگاه مدرن قرار مىگيرد.
ناتالى هينيك در كتاب جامعهشناسى هنر (1384) به سه رويكرد در تحولات جامعهشناسى هنر قائل است. اين رويكردها شامل رويكرد هنر و جامعه، رويكرد هنر در جامعه و رويكرد هنر به مثابهى جامعه است. با توجه به اينكه در رويكرد هنر در جامعه بر تاريخ اجتماعى هنر تأكيد شده است، و نيز باتوجه به اينكه اين رويكرد اول يعنى هنر و جامعه مورد استفاده قرار گيرد، به نظر مىرسد تنها دو رويكرد اصلى و متفاوت از هم باقى مىماند كه در سطور بالا به آنها اشاره شد.
با توجه به اين تغيير ديدگاه، امروزه اولا فايدهى جامعهشناسى هنر كلاسيك با مقاومت در برابر بحث «بازتاب»1 و رابطهى مستقيم ميان هنر و جامعه، مورد ترديد جدى قرار گرفته است و ثانيا از ديدگاه هنر به مثابهى جامعه انتظار مىرود كه راهحلهاى عملى براى بهتر شدن فهم ما از هنر و نيز استفاده از آن براى توسعه و بهبود جوامع ارائه كند. اگر چنين راهحلهايى ارائه شوند، ديدگاه هنر به مثابهى جامعه قابل قبول خواهد بود؛ در غير اين صورت، فايدهى اين ديدگاه هم زير سؤال خواهد رفت.
اين تغيير اهميتِ دو رويكرد اصلى كلاسيك و مدرن نسبت به جامعهشناسى هنر نكتهى مهمى است كه اين مقاله با اتخاذ رويكردى جامعهشناسانه قصد توضيح و تبيين آن را دارد. اگرچه اين گونه مباحث بهطور مستقيم به مطالعات جامعهشناسانهى هنر معطوف نمىشود، ولى به عنوان موضوعهايى در حوزهى جامعهشناسى علم قابل تأمل است. مىتوان عنوان علمى اين رويكرد را جامعهشناسىِ جامعهشناسى هنر ناميد و آن را به عنوان شاخهاى از جامعهشناسى علم به منظور تلاش براى پاسخگويى به سؤالات و مسائل آن مطرح ساخت.
بنابراين، سؤال دربارهى فايدهى جامعهشناسى هنر كه به گونههاى مختلف از جانب عملگرايان اجتماعى مطرح مىشود، سؤالى كلى و غيرقابل توضيح است. درستتر اين است كه بپرسيم فايدهى جامعهشناسى هنر براى چه كسى و كدام شرايط اجتماعى؟ چيزى كه براى يك گروه اجتماعى ممكن است فايده شناخته شود، شايد توسط گروه ديگرى آسيب تلقى گردد. البته اين سؤال متأثر از رويكرد ماكس شلر به موضوع علم و معرفت است كه اعتقاد دارد در دورههاى خاص تاريخى هر جامعه، دستهاى از عوامل ايدهاى با دستهى متناظر خود از ميان عوامل واقعى هماهنگى مىيابد و به صورت تركيبى از عوامل ايدهاى و واقعى كه مبناى نظام اجتماعى خاصى را بنيان مىنهد، ظاهر مىشوند. بنابراين، نمىتوان به صورت مجرد از فايدهى هيچ علمى پرسيد. فايدهى علم در ارتباط ميان نوع بنيان اقتصادى جامعه و نوع روابط فرهنگى آن توضيح داده مىشود. تحتتأثير ديدگاه شلر از جامعهشناسى علم و معرفت، در زير به توضيح رابطهى رشتهى علمى جامعهشناسى هنر با نظامهاى اجتماعى غالب و تغييرات متناسب آن در طول زمان مىپردازيم.
جامعهشناسى معرفت شلر
ديدگاه سوم بيانشده در مقدمهى اين بحث دربارهى رابطهى ميان معرفت و جامعه، ديدگاه ماكس شلر آلمانى است كه در شرح اين نظريه در 1382 آن را به جامعهشناسى هنر توسعه دادهام. به منظور كاربرد رويكرد شلرى در جامعهشناسى معرفت در بحث حاضر و مقايسه نظام اقتصادى و معرفت علمى متناظر با آن در دورههاى تاريخى مورد بحث، در اينجا خلاصهى ديدگاه شلر در جامعهشناسى معرفت و علم ذكر مىشود (براى توضيح بيشتر دربارهى نظريهى شلر، نك: راودراد، 1382). مىتوان گفت در اين ديدگاه، معرفت و جامعه هر يك حوزهاى از وجود را شكل مىدهند و سپس در ارتباط متقابل با يكديگر قرار مىگيرند. به اين ترتيب، هر يك وجود مستقل از ديگرى داشته و درعينحال با يكديگر در تعاملاند. معرفت به معناى همهى انواع دانش و آگاهى كه براى ذهن انسان قابل دستيابى است، حوزهى عوامل ايدهاى را شكل مىدهد و جامعه به معناى تمام شرايط مادى وجود انسان، شامل نوع نظام سياسى، اقتصادى و خويشاوندى حاكم در هر زمان، حوزهى عوامل واقعى را مىسازد. در هر جامعهاى در ارتباط با نظام سياسى، اقتصادى و خويشاوندى حاكم، شكلهاى خاصى از معرفت و علم نمود و توسعه پيدا مىكند. در مقام مقايسه، مىتوان گفت حوزهى عوامل واقعى و ايدهاى در نظر شلر، همان زيربنا و روبنا درنظر ماركس است؛ با اين تفاوت مهم كه ماركس براى روبنا اصالتى قائل نبود و آن را محصول و ناشى از زيربنا مىدانست، در حالى كه از نظر شلر هر يك از اين دو حوزه، وجودى ناب و اصيل دارند و هيچيك تعيينكننده و بهوجودآورندهى ديگرى نيست؛ بلكه در ارتباط متقابل با هم تحولات اجتماعى را شكل مىدهند. شلر واژههاى عوامل واقعى و عوامل ايدهاى را به ترتيب با واژههاى جامعه و معرفت جايگزين مىكند. بنابراين، در نظام انديشهى شلر، اين يك پيشفرض مهم است كه در كنار جهان موجود از عوامل واقعى و عوامل ايدهاى (جهان بالفعل و عينى)، جهان بالقوهى عوامل واقعى و عوامل ايدهاى (جهان بالقوه و ذهنى) وجود دارد كه از طريق تماس با جهان عينى رشد مىكند.
در حوزهى جهان موجود، شلر سه تركيب اصلى از عوامل ايدهاى و واقعى را مشخص مىكند. تقسيمهاى اصلى عواملى ايدهاى عبارت از فلسفه، ماوراءالطبيعه و علم است. از سوى ديگر، تقسيمهاى اصلى عوامل واقعى عبارت است از خويشاوندى، نظام سياسى و نظام اقتصادى كه هر يك به ترتيب از غريزهى جنسى، غريزهى قدرتطلبى و غريزهى رفع گرسنگى ناشى مىشود. در هر برههى زمانى معين، تعداد زيادى تركيبهاى متفاوت عوامل واقعى و ايدهاى در جامعه وجود دارد؛ اگرچه تنها يك تركيب غلبه و برترى مىيابد. اين تركيب بر مبناى آنچه ماكس وِبِر آن را «يگانگى انتخابى» ناميد و شلر نيز اين مفهوم را از وى به عاريت گرفت، صورت مىگيرد. در فرآيند يگانگى انتخابى، ايدههاى معين از قلمرو عوامل ايدهاى، خود را به نوع معينى از عوامل واقعى متصل مىكنند و در جهان تحقق مىيابند.
ترتيب تاريخى اين تركيب از نظر شلر به ترتيب از غلبهى نظام خويشاوندى شروع مىشود و تا غلبهى نظام سياسى و سپس نظام اقتصادى ادامه مىيابد. در مرحلهى اول، ساخت عوامل ايدهاىِ موازى با نظام خويشاوندى، مذهب است (جوامع فئودالى). در مرحلهى دوم، برترى با نظام سياسى است و عوامل ايدهاى موازى با آن علم است (جوامع سرمايهدارى و كمونيستى كه به ترتيب، بر اقتصاد آزاد و برنامهريزىشده مبتنىاند).
از سوى ديگر، ميزان قدرت عوامل ايدهاى براى جهتدهى و هدايت در طول سه دورهى يك فرهنگ كه شلر آنها را دورههاى 1- ظهور و شكوفايى، 2- اوج و جوانى و 3- پيرى و افول مىنامد، بهتدريج رو به كاهش مىگذارد. فرض كنيم كه درحالحاضر تركيب خاصى از عوامل واقعى و ايدهاى تحقق يافته است و در جامعه وجود دارد، مثلا نظام فئودالى پير و فرتوت و ديگر عوامل واقعى كه در برابر شكلگيرى ايدههاى جديد مقاومت مىكنند، شكننده شده و قدرت مقاومت خود را از دست دادهاند. در اين زمان، ذهن (تركيب عوامل واقعى و ايدهاى بالقوه) در برابر بىقدرت شدن عوامل واقعى، بيشترين قدرت تعيينكنندگى را دارا مىشود و تلاش مىكند محقق شود. اين تلاش در جامعه توسط نخبگان و رهبران كه پيشرو و نوآورند، عملى مىگردد و آنها با مطرح ساختن و يا حمايت از ايدههاى جديد زمينهى ظهور و شكوفايى آنها را فراهم مىآورند.
در مرحلهى دوم، اين تركيب جديد ذهن كه محقق شده و حالا ديگر خود به تركيب عينى يعنى عوامل ايدهاى و واقعى بالفعل تبديل شده است، شروع به رشد و توسعه مىكند تا به مرحلهى جوانى و اوج خود برسد. در مرحلهى سوم، در حيطهى ذهن تركيب جديدى از عوامل ايدهاى و واقعىِ بالقوه شكل مىگيرد كه منتظر است تا تركيب واقعى قبلى قدرت تعيينكنندگى و مقاومت خود را از دست بدهد و به عبارت ديگر پير و فرتوت شود. در اين صورت، ديالكتيك جديدى شكل مىگيرد و نظام واقعى موجود با نظام واقعى ديگرى جايگزين خواهد شد. در جامعهشناسى هنر، مىتوان تغييرات و تحولات سبكى در هنرهاى مختلف را با همين رويكرد توضيح داد.
استفادهاى كه در مقالهى حاضر از نظريهى شلر خواهد شد ناظر بر تغييرات در تركيب عوامل ايدهاى و واقعى در سه مرحلهى 1- ظهور و شكوفايى، 2- اوج و جوانى و 3- پيرى و افول در جامعهى جهانى و شكلگيرى تركيبات متفاوتى از عوامل ايدهاى و واقعى جايگزين است. اين تغييرات از نظر تاريخى در درون دورهى سوم شلر، يعنى دورهاى كه در آن حوزهى عوامل واقعى، اقتصاد و در حوزهى عوامل ايدهاى، علم تركيب جامعه را تشكيل مىدهند، رخ مىدهد.
سؤالى كه اين مقاله قصد پاسخگويى به آن را دارد اين است كه باتوجه به تغيير ديدگاه جامعهشناسى هنر از بررسى رابطهى ميان هنر و جامعه با تأكيد بر نظريهى بازتاب و با استفاده از مباحث تاريخ اجتماعى هنر كه از آن با عنوان رويكرد كلاسيك به جامعهشناسى هنر ياد كرديم، به بررسى هنر به مثابهى جامعه كه مبتنى بر شناخت هنر و روابط اجتماعى درونى آن بوده و مخالف بازتاب هنر در جامعه است و از آن با عنوان رويكرد مدرن به جامعهشناسى هنر نام برديم، كدام زيربناهاى اقتصادى و در چه برهههاى تاريخى هنگام رويارويى با هم در فرآيند كسب قدرت موفقتر بوده و توانستهاند ديدگاههاى علمى خاص خود را در اين حوزه گسترش دهند. اين سؤال با اشاره به سه دورهى فرهنگ موردنظر شلر پاسخ داده خواهد شد. درعينحال و همزمان، تحولات نظرى اين حوزه از جامعهشناسى نيز مرور خواهد شد.
مرورى بر تحولات جامعهشناسى هنر
با مراجعه به تاريخ جامعهشناسى هنر ديده مىشود كه آغازگرانش دانشمندان ماركسگرا (در رأس آنها كارل ماركس) آلمانى بودهاند. از آنجا كه هدف سياسى ماركسگرايى تغيير نظام اقتصادى سرمايهدارى و حركت به سمت نظام اقتصادى - سياسى سوسياليستى بوده است كه در آن منافع طبقه كارگر - به عنوان گروهى كه به لحاظ جمعيتى در جامعهى سرمايهدارى آن روزگار غلبه داشت - در اولويت قرار داشته باشد و هدف آن ايجاد نوعى برابرى استفاده از مواهب مادى حيات باشد، نگاه ماركسگرايانهى جامعهشناختى به هنر نيز نمىتوانسته فارغ از اين ديدگاه ايدئولوژيك باشد.
به همين دليل فضاى حاكم بر مباحث اوليهى جامعهشناسى هنر، متأثر از فلسفهى شناختى ماركسگرايانه يعنى پذيرش نقش تعيينكنندگى براى شرايط مادى حيات (زيربنا) و نقش تابعيت و پيروى براى شرايط فرهنگى جامعه (روبنا) بوده است. به عبارت ديگر، اين نكته كه در ديدگاه ماركسگرايانه، زيربنا يا همان شرايط مادى حيات تعيينكنندهى روبناى فرهنگى جامعه است، مستقيما بر روى مطالعهى هنر به عنوان يكى از عناصر روبناى فرهنگى اثر گذاشته و باعث شده است كه از همان آغاز، هنر به عنوان تابعى از زيربنا مورد توجه و مطالعه قرار بگيرد.
باوجود اين توجه و تأكيد بر رابطهى مستقيم ميان هنر و جامعه در نوشتههاى جامعهشناسان ماركسگرا، از همان ابتدا پرسش مهمى كه توسط ماركس به عنوان نقد خود مطرح شده بود، زمينهى توسعهى جامعهشناسى هنر را از زواياى ديگر فراهم آورد. توضيح اينكه بر اساس ديدگاه ماركس مبنى بر تعيينكنندگى زيربنا و تعيينشدگى روبنا، فرض بر اين بوده است كه آثار هنرى هر دوره، مستقيم يا غيرمستقيم، از شرايط مادى حياتشان متأثر بوده و آشكار و پنهان بازتاب اين شرايط محسوب مىشوند. به همين دليل مطالعهى آثار هنرى هر دوره مىتواند شناخت كاملترى از خصوصيات اجتماعى آن دوره به جامعهشناس بدهد؛ شناختى كه گاه جز از طريق آثار هنرى كه به زيرِ پوست جامعه اشاره دارند، ممكن نمىشود. اين ديدگاه كه امروزه به رويكرد «بازتاب» شهرت يافته است، ريشههاى خود را در همين انديشهى ماركسگرايانه دارد.
تا پيش از آن كه جامعه شناسى به عنوان يك علم از حدود 150 سال پيش شكل بگيرد، غالبا توسط فلاسفه يا مصلحان اجتماعى دربارهى جايگاه هنر در اجتماع انديشيده و سخن گفته مىشد. براين اساس، توضيح هرگونه رابطهى علت و معلولى ميان هنر و جامعه، از منظر رويكردهايى انتزاعى تبيين مىشد. نخستين جامعهشناسان از قرن نوزدهم ميلادى كوشيدند از موضع جامعهشناختى به اين رابطه بپردازند.
اولين مباحث جامعهشناسى هنر با رويكرد رابطهى علّى و مبتنى بر تأثير جامعه (علت) بر هنر (معلول) شكل گرفت. سپس به تشريح اين رابطه با استفاده از نمونههايى از انواع هنرهاى زيبا مانند نقاشى، معمارى، مجسمهسازى، تئاتر، ادبيات و... اقدام شد. در اين دوره، مرز ميان فلسفه و جامعهشناسى هنر در بحث از رابطهى هنر و جامعه از يكديگر قابل تشخيص نبود، اما بهتدريج با پديد آمدن ديدگاه تاريخ اجتماعى هنر، انديشهى جامعهشناختى نسبت به هنر گسترش يافت و به آهستگى جدايى و استقلال جامعهشناسى هنر از فلسفه شكل گرفت. با وجود اين، جامعهشناسى و تاريخ اجتماعى هنر با پذيرش تعيينكنندگى جامعه نسبت به هنر، همچنان به رابطهى علت و معلولى ميان جامعه و هنر وفادار باقى ماندند تا اين كه از چند دهه پس از آغاز قرن بيستم ميلادى، تحول تازهاى در اين زمينه رخ داد و به جاى رابطهى علّى ميان جامعه و هنر، تأثير متقابل جامعه و هنر مورد پذيرش قرار گرفت. به اين ترتيب رابطهى يكسويهى قبلى كه آثار هنرى را بازتاب علل اجتماعى تحليل مىكرد، جاى خود را به رابطهى دوسويه يا علت و معلولى دوجانبه يا همان تأثير متقابل جامعه و هنر داد. به مدت چند دهه، اين رويكرد براى توضيح و تبيين جامعهشناسى هنر به كار مىرفت ولى با تغييرات تازه در شرايط اجتماعى و دگرگونى مباحث علوم انسانى و اجتماعى، به تبع آن جامعهشناسى هنر نيز متحول شد. از چند دهه مانده به پايان قرن بيستم ميلادى، پديدارى علم ارتباطات و گسترش پژوهشهاى متنوع در ميان مخاطبان و مصرفكنندگان آثار هنرى، به رابطهى يكسويهى علت و معلولى يا دوسويهى تأثير متقابل پايان بخشيد و اساسا هنر به منزلهى جامعه مورد بررسى قرار گرفت كه در اصطلاح به آن مطالعات فرهنگى مىگويند. با افول قدرتهاى سياسى ماركسگرايانه در جهان امروز و قدرتيابى ليبراليسم سياسى، مطالعات فرهنگى و رويكرد هنر به منزلهى جامعه نسبت به دو رويكرد پيشين برترى يافته است.
واژگان كليدى: جامعهشناسى، هنر، اجتماع
_______________________________________________________________
* دانشيار گروه ارتباطات دانشكدهى علوم اجتماعى دانشگاه تهران
مقدمه
جامعهشناسى هنر از آغاز پيدايش خود به عنوان يكى از شاخههاى جامعهشناسى تا به امروز، رويكردهاى نظرى متنوعى را شامل شده است. در يك تقسيمبندى كلى، مىتوان گفت مهمترين دغدغهى جامعهشناسانى كه اين رشته را بنياد نهادند - متأثر از جامعهشناسى معرفت - توضيح رابطهى علّى ميان هنر و جامعه بوده است. اين رابطه تا پيش از پرداختن جامعهشناسان به موضوع هنر، توسط فلاسفهى هنر توضيح داده شده بود و در توضيح فلاسفه (به عنوان مثال هگل)، عليت و تعيينكنندگى از ميان اين دو حوزه، به معرفت و هنر نسبت داده شده بود. جامعهشناسان (براى مثال ماركس، لوكاچ و گلدمن) با وارونهسازى اين رابطه، عليت را به جامعه و شرايط مادى حيات نسبت دادند. نگرهى سومى هم وجود داشت (از آن ماكس شِلِر) كه با حفظ استقلال وجودى هر دو عرصهى معرفت و جامعه، از مفهوم يگانگى انتخابى استفاده كرده، تأثيرهاى علّى و متقابل معرفت و جامعه را توضيح مىداد. البته اين نگره در حوزهى معرفت محدود مانده بود و به هنر توجهاى نداشت.
بنابراين، اولين مباحث جامعهشناسى هنر با رويكردى علّى و مبتنى بر تأثير جامعه بر هنر شكل گرفت و تا مدتها محققان اجتماعىِ هنر را در پژوهشهايشان هدايت مىكرد. جامعهشناسى هنر با رويكرد علّى به لحاظ نظرى در مرز ميان فلسفه و جامعهشناسى قرار مىگرفت و در بسيارى موارد شامل مباحث صرفا نظرى و كمتر مبتنى بر توضيحات مصاديق عينى هنر و رابطهى آن با جامعه مىشد. به عبارت ديگر، وجود رابطهى علّى ميان هنر و جامعه با انتساب نقش تعيينكنندگى به جامعه، پيشفرض گرفته مىشد و سپس به توضيح اين رابطه با استفاده از مثالهايى از حوزهى هنرهاى زيبا و هنرهاى بزرگ اقدام مىشد.
همزمان با توسعهى مطالعات مربوط به هنر و تاريخ اجتماعى، با تأكيد بر رابطهى متقابل ميان هنر و جامعه و بدون تعيين جهت رابطهى علّى ميان آن دو، ديدگاه تاريخ اجتماعى هنر به وجود آمد كه مواد خام و دادههاى تاريخى مورد نياز جامعهشناسى را براى ملموستر شدن مباحث آن و نزديكتر شدن به تجربهى واقعى فراهم آورد. به عبارت ديگر، با گسترش دادههاى تاريخى، امكان گسترش ديدگاه جامعهشناختى نسبت به هنر فراهم آمد و اين رشته به آهستگى جدايى و استقلال از فلسفه را آغاز كرد.
آشناترين نام در حوزهى تاريخ اجتماعى هنر كه درعينحال از مباحث مربوطه در توسعهى ديدگاه جامعهشناسى هنر خود نيز استفاده كرده است، آرنولد هاوزر جامعهشناس آلمانى است. روژه باستيد، جامعهشناس فرانسوى، نيز با استفاده از دادههاى تاريخىِ حاصل از مطالعات هنرى خود، به ملموس كردن و عينىتر كردن مباحث جامعهشناسى هنر و كمك به استقلال بيشتر آن از فلسفه پرداخت.
تحتتأثير مباحث اوليهى جامعهشناسان هنر و با پذيرش نقش تعيينكنندگى جامعه در هنر و پيشفرض گرفتن اين رابطه، مطالعات به سمت تاريخ اجتماعى هنر و يافتن مستنداتى براى توضيح اثرات جامعه بر شكلگيرى انواع هنرها و تغييرات آنها در طول زمان تغيير جهت يافت. نكتهى مشترك جامعهشناسى و تاريخ اجتماعى هنر عبارت از پذيرش رابطه علّى ميان هنر و جامعه است و بنابراين، نگاه كردن به آثار هنرى به عنوان يكى از منابع مهم شناخت جامعه.
در اواخر قرن بيستم ميلادى در حدود دههى 1970 به بعد، تحول مهمى در حوزهى جامعهشناسى هنر به وجود آمد. موضوع كلى رابطهى متقابل ميان هنر و جامعه كه در دورههاى قبل از اهميت درجهى اول برخوردار بود، در اين دوره جاى خود را به مطالعهى هنر به مثابهى جامعه داد. با افزايش جمعيت و نيز گسترش و توسعهى آموزشهاى همگانى و به دنبال آن توسعهى آموزشهاى هنرى در جوامع غربى، توليدكنندگان و مصرفكنندگان هنر در ردههاى مختلف بهشدت افزايش يافتند. بدينترتيب، جامعهى هنرى از يك جامعه كوچك هنرمندان هنرهاى زيبا و مخاطبان ويژهى آنها كه معمولا اشراف و ارباب كليسا بودند، به جامعهى بس بزرگترى تبديل شد كه شامل هنرمندان فراوان و نيز مخاطبان انبوه مىشد. اين جامعهى جديد كه به موازات جامعهى كلى شكل گرفته بود، تقريبا شامل همهى نهادهاى اجتماعى موجود در جامعهى بزرگتر مىشد كه خود اين وضعيت، موضوع مطالعهى جامعهشناسان هنر قرار گرفت. بنابراين، هنر خودش جامعه شد و جامعهشناسى هنر نيز به جامعهشناسىِ جامعهى هنرى يا جامعهشناسى هنر به مثابهى جامعه تبديل گرديد. دراصطلاح، ديدگاههاى اوليهى جامعهشناسى هنر به عنوان ديدگاههاى كلاسيك و ديدگاههاى اخير به عنوان ديدگاههاى مدرن شناخته شدهاند. بسيارى از سؤالاتى كه امروز در حوزهى جامعهشناسى هنر مطرح مىشود، در چهارچوب مفهومى ديدگاه مدرن قرار مىگيرد.
ناتالى هينيك در كتاب جامعهشناسى هنر (1384) به سه رويكرد در تحولات جامعهشناسى هنر قائل است. اين رويكردها شامل رويكرد هنر و جامعه، رويكرد هنر در جامعه و رويكرد هنر به مثابهى جامعه است. با توجه به اينكه در رويكرد هنر در جامعه بر تاريخ اجتماعى هنر تأكيد شده است، و نيز باتوجه به اينكه اين رويكرد اول يعنى هنر و جامعه مورد استفاده قرار گيرد، به نظر مىرسد تنها دو رويكرد اصلى و متفاوت از هم باقى مىماند كه در سطور بالا به آنها اشاره شد.
با توجه به اين تغيير ديدگاه، امروزه اولا فايدهى جامعهشناسى هنر كلاسيك با مقاومت در برابر بحث «بازتاب»1 و رابطهى مستقيم ميان هنر و جامعه، مورد ترديد جدى قرار گرفته است و ثانيا از ديدگاه هنر به مثابهى جامعه انتظار مىرود كه راهحلهاى عملى براى بهتر شدن فهم ما از هنر و نيز استفاده از آن براى توسعه و بهبود جوامع ارائه كند. اگر چنين راهحلهايى ارائه شوند، ديدگاه هنر به مثابهى جامعه قابل قبول خواهد بود؛ در غير اين صورت، فايدهى اين ديدگاه هم زير سؤال خواهد رفت.
اين تغيير اهميتِ دو رويكرد اصلى كلاسيك و مدرن نسبت به جامعهشناسى هنر نكتهى مهمى است كه اين مقاله با اتخاذ رويكردى جامعهشناسانه قصد توضيح و تبيين آن را دارد. اگرچه اين گونه مباحث بهطور مستقيم به مطالعات جامعهشناسانهى هنر معطوف نمىشود، ولى به عنوان موضوعهايى در حوزهى جامعهشناسى علم قابل تأمل است. مىتوان عنوان علمى اين رويكرد را جامعهشناسىِ جامعهشناسى هنر ناميد و آن را به عنوان شاخهاى از جامعهشناسى علم به منظور تلاش براى پاسخگويى به سؤالات و مسائل آن مطرح ساخت.
بنابراين، سؤال دربارهى فايدهى جامعهشناسى هنر كه به گونههاى مختلف از جانب عملگرايان اجتماعى مطرح مىشود، سؤالى كلى و غيرقابل توضيح است. درستتر اين است كه بپرسيم فايدهى جامعهشناسى هنر براى چه كسى و كدام شرايط اجتماعى؟ چيزى كه براى يك گروه اجتماعى ممكن است فايده شناخته شود، شايد توسط گروه ديگرى آسيب تلقى گردد. البته اين سؤال متأثر از رويكرد ماكس شلر به موضوع علم و معرفت است كه اعتقاد دارد در دورههاى خاص تاريخى هر جامعه، دستهاى از عوامل ايدهاى با دستهى متناظر خود از ميان عوامل واقعى هماهنگى مىيابد و به صورت تركيبى از عوامل ايدهاى و واقعى كه مبناى نظام اجتماعى خاصى را بنيان مىنهد، ظاهر مىشوند. بنابراين، نمىتوان به صورت مجرد از فايدهى هيچ علمى پرسيد. فايدهى علم در ارتباط ميان نوع بنيان اقتصادى جامعه و نوع روابط فرهنگى آن توضيح داده مىشود. تحتتأثير ديدگاه شلر از جامعهشناسى علم و معرفت، در زير به توضيح رابطهى رشتهى علمى جامعهشناسى هنر با نظامهاى اجتماعى غالب و تغييرات متناسب آن در طول زمان مىپردازيم.
جامعهشناسى معرفت شلر
ديدگاه سوم بيانشده در مقدمهى اين بحث دربارهى رابطهى ميان معرفت و جامعه، ديدگاه ماكس شلر آلمانى است كه در شرح اين نظريه در 1382 آن را به جامعهشناسى هنر توسعه دادهام. به منظور كاربرد رويكرد شلرى در جامعهشناسى معرفت در بحث حاضر و مقايسه نظام اقتصادى و معرفت علمى متناظر با آن در دورههاى تاريخى مورد بحث، در اينجا خلاصهى ديدگاه شلر در جامعهشناسى معرفت و علم ذكر مىشود (براى توضيح بيشتر دربارهى نظريهى شلر، نك: راودراد، 1382). مىتوان گفت در اين ديدگاه، معرفت و جامعه هر يك حوزهاى از وجود را شكل مىدهند و سپس در ارتباط متقابل با يكديگر قرار مىگيرند. به اين ترتيب، هر يك وجود مستقل از ديگرى داشته و درعينحال با يكديگر در تعاملاند. معرفت به معناى همهى انواع دانش و آگاهى كه براى ذهن انسان قابل دستيابى است، حوزهى عوامل ايدهاى را شكل مىدهد و جامعه به معناى تمام شرايط مادى وجود انسان، شامل نوع نظام سياسى، اقتصادى و خويشاوندى حاكم در هر زمان، حوزهى عوامل واقعى را مىسازد. در هر جامعهاى در ارتباط با نظام سياسى، اقتصادى و خويشاوندى حاكم، شكلهاى خاصى از معرفت و علم نمود و توسعه پيدا مىكند. در مقام مقايسه، مىتوان گفت حوزهى عوامل واقعى و ايدهاى در نظر شلر، همان زيربنا و روبنا درنظر ماركس است؛ با اين تفاوت مهم كه ماركس براى روبنا اصالتى قائل نبود و آن را محصول و ناشى از زيربنا مىدانست، در حالى كه از نظر شلر هر يك از اين دو حوزه، وجودى ناب و اصيل دارند و هيچيك تعيينكننده و بهوجودآورندهى ديگرى نيست؛ بلكه در ارتباط متقابل با هم تحولات اجتماعى را شكل مىدهند. شلر واژههاى عوامل واقعى و عوامل ايدهاى را به ترتيب با واژههاى جامعه و معرفت جايگزين مىكند. بنابراين، در نظام انديشهى شلر، اين يك پيشفرض مهم است كه در كنار جهان موجود از عوامل واقعى و عوامل ايدهاى (جهان بالفعل و عينى)، جهان بالقوهى عوامل واقعى و عوامل ايدهاى (جهان بالقوه و ذهنى) وجود دارد كه از طريق تماس با جهان عينى رشد مىكند.
در حوزهى جهان موجود، شلر سه تركيب اصلى از عوامل ايدهاى و واقعى را مشخص مىكند. تقسيمهاى اصلى عواملى ايدهاى عبارت از فلسفه، ماوراءالطبيعه و علم است. از سوى ديگر، تقسيمهاى اصلى عوامل واقعى عبارت است از خويشاوندى، نظام سياسى و نظام اقتصادى كه هر يك به ترتيب از غريزهى جنسى، غريزهى قدرتطلبى و غريزهى رفع گرسنگى ناشى مىشود. در هر برههى زمانى معين، تعداد زيادى تركيبهاى متفاوت عوامل واقعى و ايدهاى در جامعه وجود دارد؛ اگرچه تنها يك تركيب غلبه و برترى مىيابد. اين تركيب بر مبناى آنچه ماكس وِبِر آن را «يگانگى انتخابى» ناميد و شلر نيز اين مفهوم را از وى به عاريت گرفت، صورت مىگيرد. در فرآيند يگانگى انتخابى، ايدههاى معين از قلمرو عوامل ايدهاى، خود را به نوع معينى از عوامل واقعى متصل مىكنند و در جهان تحقق مىيابند.
ترتيب تاريخى اين تركيب از نظر شلر به ترتيب از غلبهى نظام خويشاوندى شروع مىشود و تا غلبهى نظام سياسى و سپس نظام اقتصادى ادامه مىيابد. در مرحلهى اول، ساخت عوامل ايدهاىِ موازى با نظام خويشاوندى، مذهب است (جوامع فئودالى). در مرحلهى دوم، برترى با نظام سياسى است و عوامل ايدهاى موازى با آن علم است (جوامع سرمايهدارى و كمونيستى كه به ترتيب، بر اقتصاد آزاد و برنامهريزىشده مبتنىاند).
از سوى ديگر، ميزان قدرت عوامل ايدهاى براى جهتدهى و هدايت در طول سه دورهى يك فرهنگ كه شلر آنها را دورههاى 1- ظهور و شكوفايى، 2- اوج و جوانى و 3- پيرى و افول مىنامد، بهتدريج رو به كاهش مىگذارد. فرض كنيم كه درحالحاضر تركيب خاصى از عوامل واقعى و ايدهاى تحقق يافته است و در جامعه وجود دارد، مثلا نظام فئودالى پير و فرتوت و ديگر عوامل واقعى كه در برابر شكلگيرى ايدههاى جديد مقاومت مىكنند، شكننده شده و قدرت مقاومت خود را از دست دادهاند. در اين زمان، ذهن (تركيب عوامل واقعى و ايدهاى بالقوه) در برابر بىقدرت شدن عوامل واقعى، بيشترين قدرت تعيينكنندگى را دارا مىشود و تلاش مىكند محقق شود. اين تلاش در جامعه توسط نخبگان و رهبران كه پيشرو و نوآورند، عملى مىگردد و آنها با مطرح ساختن و يا حمايت از ايدههاى جديد زمينهى ظهور و شكوفايى آنها را فراهم مىآورند.
در مرحلهى دوم، اين تركيب جديد ذهن كه محقق شده و حالا ديگر خود به تركيب عينى يعنى عوامل ايدهاى و واقعى بالفعل تبديل شده است، شروع به رشد و توسعه مىكند تا به مرحلهى جوانى و اوج خود برسد. در مرحلهى سوم، در حيطهى ذهن تركيب جديدى از عوامل ايدهاى و واقعىِ بالقوه شكل مىگيرد كه منتظر است تا تركيب واقعى قبلى قدرت تعيينكنندگى و مقاومت خود را از دست بدهد و به عبارت ديگر پير و فرتوت شود. در اين صورت، ديالكتيك جديدى شكل مىگيرد و نظام واقعى موجود با نظام واقعى ديگرى جايگزين خواهد شد. در جامعهشناسى هنر، مىتوان تغييرات و تحولات سبكى در هنرهاى مختلف را با همين رويكرد توضيح داد.
استفادهاى كه در مقالهى حاضر از نظريهى شلر خواهد شد ناظر بر تغييرات در تركيب عوامل ايدهاى و واقعى در سه مرحلهى 1- ظهور و شكوفايى، 2- اوج و جوانى و 3- پيرى و افول در جامعهى جهانى و شكلگيرى تركيبات متفاوتى از عوامل ايدهاى و واقعى جايگزين است. اين تغييرات از نظر تاريخى در درون دورهى سوم شلر، يعنى دورهاى كه در آن حوزهى عوامل واقعى، اقتصاد و در حوزهى عوامل ايدهاى، علم تركيب جامعه را تشكيل مىدهند، رخ مىدهد.
سؤالى كه اين مقاله قصد پاسخگويى به آن را دارد اين است كه باتوجه به تغيير ديدگاه جامعهشناسى هنر از بررسى رابطهى ميان هنر و جامعه با تأكيد بر نظريهى بازتاب و با استفاده از مباحث تاريخ اجتماعى هنر كه از آن با عنوان رويكرد كلاسيك به جامعهشناسى هنر ياد كرديم، به بررسى هنر به مثابهى جامعه كه مبتنى بر شناخت هنر و روابط اجتماعى درونى آن بوده و مخالف بازتاب هنر در جامعه است و از آن با عنوان رويكرد مدرن به جامعهشناسى هنر نام برديم، كدام زيربناهاى اقتصادى و در چه برهههاى تاريخى هنگام رويارويى با هم در فرآيند كسب قدرت موفقتر بوده و توانستهاند ديدگاههاى علمى خاص خود را در اين حوزه گسترش دهند. اين سؤال با اشاره به سه دورهى فرهنگ موردنظر شلر پاسخ داده خواهد شد. درعينحال و همزمان، تحولات نظرى اين حوزه از جامعهشناسى نيز مرور خواهد شد.
مرورى بر تحولات جامعهشناسى هنر
با مراجعه به تاريخ جامعهشناسى هنر ديده مىشود كه آغازگرانش دانشمندان ماركسگرا (در رأس آنها كارل ماركس) آلمانى بودهاند. از آنجا كه هدف سياسى ماركسگرايى تغيير نظام اقتصادى سرمايهدارى و حركت به سمت نظام اقتصادى - سياسى سوسياليستى بوده است كه در آن منافع طبقه كارگر - به عنوان گروهى كه به لحاظ جمعيتى در جامعهى سرمايهدارى آن روزگار غلبه داشت - در اولويت قرار داشته باشد و هدف آن ايجاد نوعى برابرى استفاده از مواهب مادى حيات باشد، نگاه ماركسگرايانهى جامعهشناختى به هنر نيز نمىتوانسته فارغ از اين ديدگاه ايدئولوژيك باشد.
به همين دليل فضاى حاكم بر مباحث اوليهى جامعهشناسى هنر، متأثر از فلسفهى شناختى ماركسگرايانه يعنى پذيرش نقش تعيينكنندگى براى شرايط مادى حيات (زيربنا) و نقش تابعيت و پيروى براى شرايط فرهنگى جامعه (روبنا) بوده است. به عبارت ديگر، اين نكته كه در ديدگاه ماركسگرايانه، زيربنا يا همان شرايط مادى حيات تعيينكنندهى روبناى فرهنگى جامعه است، مستقيما بر روى مطالعهى هنر به عنوان يكى از عناصر روبناى فرهنگى اثر گذاشته و باعث شده است كه از همان آغاز، هنر به عنوان تابعى از زيربنا مورد توجه و مطالعه قرار بگيرد.
باوجود اين توجه و تأكيد بر رابطهى مستقيم ميان هنر و جامعه در نوشتههاى جامعهشناسان ماركسگرا، از همان ابتدا پرسش مهمى كه توسط ماركس به عنوان نقد خود مطرح شده بود، زمينهى توسعهى جامعهشناسى هنر را از زواياى ديگر فراهم آورد. توضيح اينكه بر اساس ديدگاه ماركس مبنى بر تعيينكنندگى زيربنا و تعيينشدگى روبنا، فرض بر اين بوده است كه آثار هنرى هر دوره، مستقيم يا غيرمستقيم، از شرايط مادى حياتشان متأثر بوده و آشكار و پنهان بازتاب اين شرايط محسوب مىشوند. به همين دليل مطالعهى آثار هنرى هر دوره مىتواند شناخت كاملترى از خصوصيات اجتماعى آن دوره به جامعهشناس بدهد؛ شناختى كه گاه جز از طريق آثار هنرى كه به زيرِ پوست جامعه اشاره دارند، ممكن نمىشود. اين ديدگاه كه امروزه به رويكرد «بازتاب» شهرت يافته است، ريشههاى خود را در همين انديشهى ماركسگرايانه دارد.