ساعت پنج بعد از سکوتم ثانیهثانیه جاده در من
عقربهعقربه گیج و حیران وای من وای دل وای بر من
دجله از تشنگی بیهوا مرد دست من دست دل بیهوا رفت
زنگ اخبار دل بیهوا سوخت بیهوا، بیصدا بیخبر من
ساعت هفت بعد از نمازم قبله در من گم و من گریزان
تیغ شیطان برابر برادر کشته بر پله و زنگ و در من
دست من آفتابی غریب است صورتم جای اسبان وحشی
تازیانهخور پلک خویشم زادهی اخم و تخم سحر من
جمله در من پر از های و هو است فعل و فاعل حرامند و در خون
عشق منجی! توئی مادر من، مادرم مبتدا تو خبر من
روزگار عجیب و غریبیست ماده نر شد، نر از مادگی خوش
شانه بر کفش و جوراب بر سر، گفتم از عصر خود مختصر من
ساعت از هشت و چل هم گذشته است باید از خانه بیرون زد و مرد
خوش به حال تو ای تیرگی باد روزگار از تو بیچارهتر من
پای من رفت و دیگر نیامد، دست من پشت پای خودم شد
بر سر نیزه در آتش و خون، بس که رقصاندهام پا و سر من
من خیابان خیابان هراسم کوچهکوچه پر از یأس و تردید
رانده شد از مسیر تعیین دل، ماندهام در مسیر اگر من
آفتاب از رگانم چکیدهست ساعت عشق بعد از نماز است
صبح دل کندن از خواب مرگ است جرعهای خواهم از بال و پر من
مثنوی مثنوی وحدتم باش مولوی مولوی عاشقم شو
کهکشانیترین شمس تبریز میچکد روز و شب شعله در من
دست من معبر آفتاب است حبیب من مطلع ماه و خورشید
زهره میبارد از روحم امّا آفتابیترین بیقمر من
هر کدام از دو چشم سیاهت دلبر من دری از بهشت است
صاحب آن دو راز ازل تو، کشتهی تا ابد دربهدر من