چشم پرخون بود و دستا نش جدا مشـک او بی آب و بر لب ای خدا
یـاری اندر کس نمی بیـنم چرا ؟ سمت او پرتا ب می شــــد تیرهـا
پـس صدا زد ای امـیر کـربـلا مـانده ام تنـها درایـن دشـــت بـلا
قـــول دادم تــا جـــوابـی آورم ســـوی اهــل خیـــمـه آبـــی آورم
کــو رقیه ؟کــوسکینه؟کوعلی؟ مــن نمانـدم بــر ســر قولم ولــی
مشک من شد پاره پاره از جفا تیر زد دشمن به مشکم در خـــفا
ای بــرادر از کــرم من را مبر سـوی طــفلان حـرم من را مـــبر
یابن زهرا،نور چـشم مرتـضا گو که هستی از من بی کس رضا
گفت:یــا عباّس ای سردار من ســـاقی لــب تـــشــنگا ن ویـارمن
قامتــــم بعد تو می گردد کمان داغ تو سخت اسـت یا رب الامان