به: تمامی حماسه و غیرت،
عابس ابن ابیشبیب شاکری
بار دیگر باره را، هِی زد سوی میدان سوار
مثل خورشیدی که میتازد به شب عریان سوار
آتش شمشیر خشمش زهرهها را آب کرد
رد شد از خاکستر دشمن، چنان توفان سوار
بیزره، بیجامه، با تن پوشی از غیرت به بر
در مصاف تیغهای لخت در جولان سوار
آسمان ابری نبود و نیزه میبارید و تیر
کوه را میماند پابرجا در آن باران سوار
با لب شمشیر با نامرد حرف از مرگ زد
هیبت تیغ علی در لهجهاش پنهان، سوار
□□□
ریشه تا در آسمانها بست آن نخل رشید
سبز رویید از زمین یک دشت نخلستان سوار