پلک چشم تیرهی شب، میپرید
نبض دست خاک از تب، میپرید
ناگهان، اندیشهام بیدار شد
کولی احساسها بیمار شد
کولی رویا سفر را ساز کرد
جستجوی یاس را آغاز کرد
مقصد رویا دیار یاسهاست
وادی حیرانی احساسهاست
سینهها لبریز از جوش و خروش
بار میآید ندایی از سروش
در تپش میآید اینک آفتاب
پیکر عریان رودی در شتاب
رملها پرخون و صحرا پر طنین
ذبح ایمان را در این صحرا ببین...
آه! مولا! دست خورشیدت، چه شد؟
قامت سردار امیدت، چه شد؟
گرد غم بر صورت توفان نشست
چینی احساس شاعرها شکست
دشتها تبخالی از حیرت زدند
عاشقان، فریاد « واغیرت!» زدند
اینکه میتازد به دشت خواب، کیست؟
میرمد از نعرهاش مرداب، کیست؟
این که با عرش خدایی آشناست
خوابگاهش، دشت گرم کربلاست
او که دریا تشنهی دیدار اوست
نرگس بیمار هم، بیمار اوست
او که خورشید تمام روزهاست
آیت بیتابی این سوزهاست
این همه بیتابی و اندوه، اوست
ماتمش بر شانهها چون: کوه، اوست
او حسین (ع) است و سرود آبهاست
او حیات روشن مهتابهاست