بسم الله الرحمن الرحيم
درسهايي در باب "حكمت سينما"
شهید سيد مرتضي آويني
اشاره: آن چه خواهيد خواند،متن بر كاغذ آمده و ويرايش شده سخنان شهيد سيد مرتضي آويني طي پنج جلسه گفتار است كه در سال 1368 در جمع گروهي از دست اندر كاران و علاقمندان به سينما ايراد شده است.
آن چه خواهيد خواند،متن بر كاغذ آمده و ويرايش شده سخنان شهيد سيد مرتضي آويني طي پنج جلسه گفتار است كه در سال 1368 در جمع گروهي از دست اندر كاران و علاقمندان به سينما ايراد شده است. قسمت اول اين مقاله(جلسه اول) پس از رويت و ويرايش توسط شخص شهيد آويني ، در بهار 1372 در فصلنامه فارابي(متعلق به بنياد سينمايي فارابي) منتشر شده است ، اما قسمت هاي بعدي پس از شهادت ايشان ويراسته و در سه بخش متوالي در همان فصلنامه انتشار يافت.
**جلسه اول
تصوري كه از پيش درباره جمع حاضر داشتم اين بود كه آنها عده اي از دوستان هستند كه درباره فيلنامه نويسي تحقيق مي كنند و قصدم نيز آن بود كه تذكراتي را در اين باره با آنان در ميان بگذارم؛ اما وقتي به اعلاني كه زده بودند برخوردم ديدم عنواني كه براي اين بحث گذاشته اند حكمت سينما است. عنواني كه انتخاب شده خيلي بزرگتر از آن چيزي است كه من توقع داشتم و بايد بگويم اين كلاهي است كه بر سر ما گشاده است، اما به هر تقدير، حسب الامر دوستان، آنچه را به نظر مي رسد در ذيل تذاكراتي چند عرض مي كنم اميدوارم كه مرضي خدا واقع بشود و نيز مورد استفاده دوستان قرار بگيرد.
1 - اولين تذكري كه مي خواستم عرض كنم اين است كه تمدن امروز اصلا محصول فلسفه است، شجره است كه ريشه اش فلسفه است و بالطبع همه لوازم محصولات تمدن امروز مواليد فلسفه هستند؛ و نيز سينما چه آن را همچون هنر بنگريم و چه همچون صنعت. ممكن است ارتباط آنچه به مثابه ثمر اين تمدن در خارج محقق شده است با ريشه اش يعني فلسفه چندان واضح نباشد، يعني في المثال نتوان از همان آغاز نسبت ماشين رختشويي را به فلسفه پيدا كرد اما در باطن امر، با كمي تاملن هماره با تفكر در سير تاريخي تمدن غرب خواهيم ديد كه اين تمدن و لوازمش ثمرات درخت فلسفه هستند. مگر گلابي چقدر با اصل درخت خويش شباهت دارد؟ باغبان است كه اين تناسب و تشابه را باز مي يابد نه هر نا آشنايي كه نظر در باغ كند.
اينكه اصلا چرا من اين تذكر پرداخته ام علتي دارد و آن اينكه ما در قرن پانزدهم هجري قمري،با واقعه عظيمي در كره زمين مواجه هستيم كه انقلاب اسلامي است و اعتقاد اين حقير بر آن است كه با اين انقلاب، سير اضمحلال و فرو پاشي تمدن غرب از نقطه عطف تاريخي خويش گذشته و در قوس نزول افتاده است. تاريخ آينده تاريخ غربنيست، تاريخ اسلام است و البته اين مدعا نياز به توضيح بيشتري دارد كه براي حفظ اجمال و ايجاز بايد از آن در گذريم.
با اين فرض، در آينده ميان ما و غرب مبارزهاي همه جانبه درگير خواهد بود كه هنوز بيش از يك دهه از پيروزي انقلاب اسلامي نگذشته، آثار آن در سراسر دنيا مشهوداست. اين مبارزه تنها يك مبارزه نظامي نيست و مبارزه نظامي در حقيقت جلوه آن در سراسر دنيا مشهود است. اين مبارزه تنها يك مبارزه نظامي نيست و مبارزه نظامي در حقيقت جلوه آن مبارزه فرهنگي، فكري و فلسفي است كه ميان ما درگير است. مبارزه نظامي فقظ ظهار اين مبارزه است و در باطن جنگي بساير عظيمتر در جريان است كه تعبير من از آن جهاد فكري است. لازمه پاي نهادن در اين مبارزه آن است كه ما ماهيت غرب را بشناسيم و نسبت به ميان آثار و لوازم تمدن غرب را با ريشه هايشان پيدا كنيم اين جز از طريق فلسفه ممكن نيست چرا كه اصلا غرب و تمدن منتسب به آن مولو فلسفه است.
از آغاز قرون جديد، يعني در رنسان بنيان فكري تمدن حاضر با رجوع به تفكر فلسفي يونان گذاشته شد و هر آنچه اكنون وجود پيدا كرده موجوديت خويش را مديون اين بنيان نخستين و بسط تاريخي آن است پس ما خود را بي نياز از فلسفه ندانيم بسياري از ساده انگاري هاي كه در برخورد با غرب وجود دارد ناشي از اين عدم شناخت است و اين نقض جز به مدد فلسفه علاج نمي شود و اصلا كسي كه غرب را بدون عنايت به بنيانهاي فلسفي آن بنگرد امكان تحقيق در ماهيت آن را پيدا نمي كند و به تبع آن لزوم اين مبارزه را نيز در نمي يابد.
البته در باب اين مساله كه انسان براي رسيدن به حق بالذات محتاج به خواند فلسفه باشد سخن بسيار است و نگفته روشن است كه انسان براي طي طريق ؟ ضرورتا نيازمند به فلسفه نيست اما سخن ما در مبارزه با غرب است وقتي مي گوييم غرب، شرق سياسي را هم در نظر داريم ماركسيسم و كمونيسم نيز مظاهري از همان تفكر واحدي است كه در غرب حاكم است. اينها همه ثمرات و شاخ و برگ درختي هستند كه ساقه اش اومانيسم است.
براي مثال اخيرا در يكي از همين مجلاتي كه اين روزها انتشار پيدا مي كند سخني ديدم كه يكي از انتلكوئلهاي پير اين جامعه گفته بود؛ اينكه روشفنكر مدافع چيزي نيست! اگر با پشتوانه تفكر فلسفي غربي به سراغ اين سخن نرويم، اصلا امكان درك آن براي ما موجود نيست. ما با اين تفكر مخالفين اما بنيان اين مخالفت بايد بر مبناي شناختي كه از اين سخن داريم بنا شود. ممكن است گوينده اين سخن فلسفه نداند، كه همين طور هم هست، اما اين سخن كه از دهانش بر آمده لزما سخني فلسفي است زيرا از دهان كسي بر آمده كه شخصيتش را مديون غربزردگي است. هيچ يك از نحله هاي فكري يا حتي محصولات تكنيكي اين تمدن را جز با فلسفه نمي توان بررسي كرد و به اعتقاد اينجانب بخشي از روشن بيني معجز آساي حضرت امام (ره) در برابر غرب نيز از اينجا مايه گرفته است كه ايشان يد طولاني در فلسفه و عرفان نظري دارند و البته بنيان اصلي احاطه حكيمانه ايشان را بر همه مسائل بايد در جايي ديگر جستجو كرد كه در اينجا محل بحث ندارد.
2- تذكر دومي كه مي خواستم عرض كنيم اين است كه بشر امروز وجود انسان را عين حيوان مي داند. تعريفي كه قدما از انسان داشتند يعني حيوان ناطق، با آن تعريفي كه بشر غربي از انسان دارد به طور كلي متفاوت است. قدما نطق را فصل وجود انسان از حيوان مي دانستند؛ حقيقتي كه چون در وجود بشر تحقق يابد، تحولي ذاتي و ماهوي اتفاق مي افتد و انسان از نظر تعالي وجود به مرتبه اي مي رسد كه ديگر نمي توان او را حيوان دانست.
در حكمت اسلام، نفس انسان را نفس ناطقه مي نامند و اين نطق را نبايد فقط به معناي ظاهري سخن گفتن گرفت سخن گفتن انسان ريشه در تفكر و تعق او دارد، چنان كه لفظ منطق را هم از ريشه نطق گرفته اند اما امروزه به تبعيت از تفكر غربي، بشر را اصالتا با رجوع به حيوانيت او معنا مي كنند. سشاگر توجه نكنيم كه تمدن غرب و آثار و لوازمش در ذيل اين تعريف قرار دارد، امكان تحقيق در ماهيت آن از دست مي رود اگر انسان اينچنين تعريف شود، آثار اين تعريف در همه اموري كه مربوط به انسان است به نسبت قرب و بعد ظاهر خواهد شد؛ مثلا در علوم انساني اين تاثيرات ظهور بيشتري دارد تا علوم تجربي، در اقتصاد امروز بنگيرد كه نيازهاي حيواني وجود بشر را اصل مي گيرند، يا في المثال در تعبير آنها از آزادي.
اشتباه در تعريف انسان كار را به آنجا كشانده كه امروز بعد از چند قرن انسان به يك از خود بيگانگي ذاتي دچار آمده و به نوعي حيوان اجتماعي تبديل شده است. اين اصلا تفاوت اصلي دوران ماست با دورانهاي ديگري كه به كره زمين گذشته است. تفاوت اساسي آنجاست كه پيش از اين عصر، چه بسا انسانهايي وجود داشته اند كه اين تعبير در موردشان مصداق داشته ؛ انسانهايي كه از حقيقت وجود خويش دور افتاده بوده اند و غير اهل حق، همه اينچنين اند؛ اما هيچ گاه كار به آنحا نرسيده كه در تفكر غربي بشريت، اين تعريف وارونه پذيرفته شود و مثل امروز همه تاسيسات و مناسبات و معاملات اجتماعي بر همين اساس وارونه بنا شود.
بعد از چند قرن اكنون در غرب آثاري مشهود است دال بر اينكه آنها به پايان راه رسيده اند و وقت آن است كه به اين اشتباه كلي خويش در تعريف انسان پي ببرند و توبه كنندف و به اعتقاد اينجانب اين عصر توبه بشريت با انقلاب اسلامي ايران آغاز شده است و هر چه بگذرد. ما با تحولات اجتماعي و سياسي عميق تر و وسيع تري دال بر يك توبه كليبه سوي دين و دينداري و حق پرستي مواجه خواهيم شد. قرن آينده اينچنين قرني است و آثار اوليه آن نيز از هم اكنون ظهور يافته است.
انسان را بايد همچنان كه در حكمت اسلام مطرح است با نفس ناطقه از حيوان جدا دانست و اصل در وجود انسانف همين روح است كه متعالي و الهي است. بين اناسن و حيوان نسبتي كه غربيها قائلند بر قرار نيست و اگر ما براي خصوصيات حيواني وجود انسان قائل به اصالت شويم باعث دوري انسان از وجود حقيقي خودش خواهيم شد آنچنان كه اكنون در غرب رخ داده است.
3 - تذكر سومي كه بايد عرض كنم مستقيما راجع به خود سينماست. اگر سوال اين باشد كه چه جيزي سينما را از اين جذابيت برخوردار كرده است؟ در جواب بايد گفت تو هم واقعيت اما ما معني توهم واقعيت را نمي توانيم بفهميم مگر اينكه بدانيم اين جذابيت چه جنگ آويزي در درون ما دارد. هر آنچه بيرون از ما ما را به خود جذب مي كند اگر نسبتي با وجود ما نداشته باشد و چنگ آويزي در وجود ما نيابد تا خود را به آن بياويزد اصلا ما به طرفش نخواهيم رفت. اين توهم واقعيت چيست، چگونه ايجاد شده و چه خانه اي در درون ما دارد كه ما را به خود جذب مي كند؟ جستجو جواب اين سوال براي شناختن ماهيت سينما لازم است و البته ما در طي اين يك جلسه نمي توانيم به همه سوالها جواب دهيم و فقط طرح سوال مي كنيم چرا كه در خود اين سوال ها نيز تذكراتي بسيار جدي وجود دارد.
اگر اين توهم واقعيت يا واقعيت سينمايي سيري داستاني به خود نگرفته بود، باز هم اين همه جذابيت نداشت. جذابيت سينما در آنجاست كه چنگ آويزهايي در فطرت ما يافته است و في المثال درباره داستان بايد گفت كه بشر از انجا كه در نسبت بين مرگ و زندگي و مبدا و معاد و نسبتي كه بين او و زمان برقرار مي شود وجود پيدا مي كند به سير داستاني و قصه و تاريخ گرايش دارد و به همين علت است كه جذابيت قصه و داستان و تاريخ براي انسان امري فطري است، يعني ريشه در فطرت انساني دارد. اگر بشر نمي مرد و جاودانه بود، علاقهاي هم به قصه و تاريخ نداشت.
يكي از مهمترين صفاتي كه واقعيت سينمايي را از جذابيت فعلي برخوردار كرده سير داستاني است و جذابيت سير داستاني هم در نسبتي است كه بين انسان و مبدا و معاد و مرگ و زندگي وجود دارد.
از داستان گذشته سينما آن گونه كه اكنون در دنيا محقق شده اين صفات فطري را اغلب در جهت ضعفهاي بشري خوب شناخته و بر همين اساس رابطه خويش را با انسان بنا نهاده است.
4 - تذكر چهارم اينكه سينما يا به عبارت بهتر تماشاي فيلم جزب به توسط اليناسيون انسان تحقق پيدا نمي كند. اليناسيون را از خود بيگانگي ترجمه كرده اند و مصداق اتمش را در مجانين مي يابيم. ديوانه ها بدون آگاهي از هويت اصلي خودشان شخصيتي موهوم براي خود تصور كرده اند و در آن فرور رفته اند تعبير اليناسيون در نحلهاي مختلف فلسفي در غرب معناي مختلفي پيدا كرده است ولي ما بدون توجه به تفاوتهاي اليناسيون را به معناي گرفته ايم كه با فرهنگ ما بيشتر سازگاري دارد.
دنيا دار المجانين بزرگي است و بجز اهل حق يعني كساني كه بين خود و حقيقت مطلب رابطه اي آنچنان كه بايد برقرار كرده اند همه انسانها كم و بيش و در صورت هاي مختلف دچار جنون هستند چون در عواملي ساخته و پرورده توهمات خودشان، زندگي مي كنند. يكي در جهان زندگي مي كنند كه خدايي ندارد و در آن جهاد وهمي، يكباره در وسط آسمان، روي يك كره كوچك صورتهاي ابتدايي حيات به وجود آمده و بدون علتي معلوم در يك جهت احتمالي، پيچيده تر و پيچيده تر شده و كمال يافته است تا اينكه انسان پاي به عرصه وجود نهاده و شروع به تفكر درباره خود و جهان خارج از خود كرده است! ديگري در جهاني زندگي مي كند كه همه مثل گرگ مترصد در بدن يكديگر هستند و در چنين دنيايي تنها قانون است كه آنها را از تجاوز به يكديگر باز مي دارد، دنياي كه در آن همه دزدند مگر كساني كه قدرت دزدي ندارند.
و اما حقيقت چيست؟ وقتي كسي بدون آگاهي از اينكه هويت حقيقتش چيست خود را ناپلئون مي داند يا مثلا بزرگترين روشفنكر جهان سوم مي پندارد بدون آنكه نگران حقيقت امر باشد، اين شخص دچار اليناسيون است و از خود بيگانگي به معناي اتم در مورد او اتفاق افتاده است. تعبيري در قرآن مجيد وجود دارد كه در ذهن من با اين مساله اليناسيون يا از خود بيگانگي مربوط است و آن خوض است كه به معناي فرور رفتن آمده "قل الله ثم ذرهم في خوضهم يلعبون " رها يشان كن تا در اين حالت فرورفتگي و استغراق كه دارند، مشغول بازي باشند. همه اين تعبيرات محل بحث هستند بحثهايي اساسي؛ اما نه در جلسه اي با اين محدوديت.
انشانها به طور معمول گرفتار غفلتي هستند كه با خوض در امري خارج از خودشان محقق شده است. وقتي انسان در چيزي خارج از وجود خودش فرور برود در آن غرق شود از خود غافل مي شود و به همه تقدير معناي از خود بيگانگي به نحوي از انحاء درباره اش مصداق مي يابد همه انواع اين از خود بيانگانگي مذموم نيست، چنانكه انسان در هنگام عبادت نيز در امري خارج از خويش مستغرق مي شود. اما ما خدا را وجودي غير خود يا ناخود نمي دانيم كه با فناي در وجود او معناي از خود بيگانگي درباره ما صدق كند؛ خدا غايت الغايت وجود ما و اصل حقيقت هستي است و فناي در وجود او، در واقع امر بازگشتن به خويشتن است. معناي لفظي توبه نيز همين است بازگشت؛ بازگشت به حقيقتي كه از آن دو افتاده ايم.
آنچه در شريعت مذموم است از خود بيگانگي ذاتي است يعني في المثال همان امري كه امروز درباره شريعت به طور عامل و بشر به طور خاص اتفاق افتاده انسان به نوعي حيوان اجتماعي و ابراز ساز استحاله يافته است. ديوانهها بيماراني بيش نيستند؛ اغلب يك نقض جسمي يا عصبي باعث شده است كه جنون پيدا كنند، اما مجانين واقعي آدمهايي هستند كه نه فقط نسبت به هويت حقيقي خويش آگاهي ندارند بلكه خود را كس ديگري مي انگارند. در بعضي از روايات وجود دارد كه حضرت رسول (ص) از جايگزيني گذر داشته اند. برخوردهاند به مردمي كه دور بنده خدايي جمع آمده اند مي پرسند كه اين كيست و جواب مي دهند كه مجنوني است. سخني مي فرمايند قريب به اين مضمون او بيماري بيش نيست، مجنون حقيقي كسي است كه با تكبر روي كره زمين راه مي رود يك بشر متكبر يا مستكبر مصداق كاملي است براي آن از خود بيگانگي ذاتي كه مورد نظر ماست.
قرار دادي كه بين تماشاگر فيلم و فيلم وجود دارد آن است كه تماشاگران با پاي خودش مي رود و در فضاي تاريكي روي صندلي مي نشيند و خودش را تسليم فيلمساز مي كند تا به هر سان كه مي خواهد او را در يك واقعيت مرهوم غرق كند، آنچنان كه در تمام مدت تماشاي فيلم اصلا هويت حقيقي خويش را به ياد نياورد و رجعتي به خويش نداشته باشد. مع الاسف ميزان توفيق فيلمساز نيز در همين جاست؛ فيلم خوب فيلمي است كه در تمام مدت تماشاگر را زمين نگذارد و با رشته اين جذابيت سحر انگيزه تا آنجا او را گرفته باشد كه امكان رجعت به خويش را به او ندهد.
وقتي به بچه هايي كه در حال بازي هستند بنگريم در مي يابيم كه تعبير خوض در قرآن چقدر عميق و بليغ است. بچهها در نقش مرهوم خويش در بازي آن همه فرور مي روند كه غرب مي شوند و زندگي غير اهل حق نيز اينچنين است؛ بازي مرهومي بيش نيست. اينها از جهان خارج از خودشان توهمي دارند كه اصلا مطابق با واقع نيست و ما ميزان صحبت ادراك را مطابقت با واقع يا نفس الامر مي دانيم. جهاني كه اينان بر اساس شناخت خويش پيرامون خود آفريده اند جهاني غير واقعي و خيالي است و از همين روست كه عرض كردم جهان دار المجانين بزرگي است.
5 - تذكر پنجم اين است كه بشر امروز از اين غفلتي كه نسبت به حقيقت و وجود حقيقي خويش دارد استقبال مي كند. وقتي خود آگاهي انسان با درد و رنج همراه است، غفلت ملازم با لذت است و اينچنين غالب انسانها جز اوليا خدا، خود را به آن ميسپارند. در نهادهاي اجتماعي بشر امروز ، موارد مختلفي از مصاديق و شواهد اين مدعا را پيدا خواهيم كرد ديسكوتكها، كاباره ها، ميخانهها شهر هاي بازي، قمارخانهها سينماها، كلوبهاي مختلف بيليارد، بولينگ و بسياري از بازي هايي كه تحت عنوان ورزش پنهان شده اند... همه و همه مظاهري هستند كه همان معناي كه گفته شد؛ غفلتكده هايي كه بشر امروز براي فار از عقل و اختيار و خود آگاهي ساخته است.
نقطه گرايش انسان به سوي مستي، ترك عقل و اختيار و آسودگي از رنجهاي وجود و حيرت و دهشتي است كه با آن همراه است. سينما نيز آنچنان كه امروز به طور عموم وجود دارد، مفري است كه بشر براي گريزي از خود ساخته است و البته همان طور كه بعدها عرض خواهد شد، ما سينما را منحصر به اين غفلتكده اي كه امروز كمپاني هاي تجارتي فيلمسازي بنا كردهاند نمي دانيم و براي آن وظايف ديگري نيز قائل هستيم... هر چند آنچه اكنون وجود دارد همان است كه گفتيم . بشر در هنگام تماشاي فيلمي كه همه وجود او را به خود جذب كند، به نحوي از بيخودي و غفلت و مستي دست مييابد كه بسيار لذتبخش است، اين لذت است كه انسان را به سوي سينما مي كشاند.
اگر در تعبيرات عرفاني ما مستي و بيخودي بالاترين مرتبه اي است كه انسان بدان نائل مي شود نبايد اين هر دو را به يك معنا گرفت از اين نظر بيخودي مقامي همسنگ با ولايت است، چرا كه وجود انسان عين ربط و تعلق به حق است، اما نفس به خود حجاب اين تعلق مي شود و لذا وجود حقيقي انسان هنگامي ظاهر مي گردد. كه خود او از ميان برخيزد. بزرگترين حجاب ميان انسان و خدا خود يا نفس اوست و از همين رو وقتي انسان موفق شود كه خود بگذرد خدا از وجود او ظهار خواهد شد و اينهمان مرتبه بيخودي است، همسنگ با ولايت در اينجا همان طور كه عرض كردم، تعبير از خود بيگانگي درست نيست. چرا كه اصلا بينگانگي واقعي در اين خود است كه انسان را از خدا باز مي دارد.
6 - تذكر ششم اينكه شاخص اصلي وجود انسان همين عقل و اختيار اوست. حركت بالا راده در مورد حيوانات نيز تحقق دارد و آنچه انسان را متمايز مي سازد اختيار است نه حركت ارادي كه حيوانات نيز به يك معنا از آن برخوردار هستند. باز به همين علت است كه اين اختيار را به همان امانتي تفسير كردهاند كه انسان از ازل عهده دار آن شده است. تماشاگري كه با پاي اختيار به فضاي تاريك سينما مي رود و خود را در صحنه واقعيت سينمايي غرض مي كند، اصلا بدون ترك اختيار امكان پرداختن به فيلم و تماشاي آن را پيدا نمي كند، يعني استغراف در آن واقعيت، موكول به اين امر.
برده با بنده به كسي اطلاق مي شو كه از خود اختيار ندارد و از آن آزادي كه شاخص وجود بشر است برخوردار نيست. غربيها هم با اينكه آزادي را طوري ديگري معنا كرده اند اما آن را شاخص وجود بشر مي دانند. در مقابل لفظ بنده با برده كلمه حر يا آزاد وجود دارد. پس انساني كه اختيار ندارد بنده يا بعبد است اما عبوديت نيز مطلقا مذموم نيست. عبودبيت به معناي ممدوح، آن، قله غايي تكامل و تعالي روح بشر است و مقام عبد اللهي همان مقام خليفة اللهي است.
آنچه هست اين است كه اگر لازمه تماشاي فيلم ترك اختيار و گذاشتن از خود و خود آگاهي است، پس از كار في نفسه نوعي عبوديت يا عبادت است كه همه مي تواند ممدوح باشد هم مذموم ميزان حسن و قبح اين عمل، در جواب اين پرسش است كه آيا فلم جانب حق را نگه داشته است يا خير؟
7 - تذكر اين نكته نيز لازم است كه ترك اختيار هنگام تماشاي فيلم مطلب نيست و هر چه تماشاگر بيشتر و درواقيعت موهوم پرده سينما غرق شود از خود و اختيار خويش بيشتر و بيشتر فاصله مي گيرد و اين عمل بيشتر مصداق آنچه گفتمي واقع مي شود از يك سوي ديگر كودكان و انسانهاي ضعيف النفس سرح و جادوي فيلم تاثير بيشتر دارد.
تعبيري كه يكي از دوستان فيلمساز ما داشت هيپنوتيز بود؛ يعني مي گفت عملي كه سينما با انسان مي كند، هيپنوتيزم است. و او اين را از ذاتيات سينما و اصلي ترين مشخصه ذاتي آن قلمداد مي كرد و به شدت اعتراض داشت نسبت به آنان كه درباره جذابيت سينما چون و چرا مي كنند و مي خواهند سينما را به سمتي بكشانند كه از جاذبيتهاي كاذب پرهيز كند. مي گفت چه كسي مي تواند بگويد كه اين جاذبيت كاذب است يا نه و مي گفت كه اصلا هيپنوتيزم ركن اساسي سينماست و همان چيزي كه سينما از طريق آن محقق مي گردد.
نتيجه اي كه او مي خواست بگيرد درباره بچه ها بود، مي گفت اصلا سينما وسيله سرگرمي و تربيت بچه هاست بزرگترها شخصيت نهايي خود را يافته اند و ديگر امكان تحول و تغيير ندارند. سينما متعلق به بچه هاست و از طريق سينما است كه ما مي توانيم نسل آينده انقلاب را بسازيم. مثالي كه او مي آورد در مورد آثار روديارد كيپلينگ بود - هم او كه متهم به فراماسونري است. مي گفت: بعد از بيست سال همان قهرمانهاي فراماسونري كيپلينگ، تمام سطح ممالك مستعمره امپراتوري بريتانيا را در جستجوي همان اهدافي كه كيپلينگ داشت پر كرده اند مي گفت كه تاثيري معجزه آساي داستان هاي دو در سادگي و جذابيتي كه سينما دارد بايد استفاده كنيم و نسل آينده انقلاب را بسازيم بايد اسوه هايي را براي جوانان و نوجوانان بسازيم كه بعدها در وجود آنها محقق بشوند.
آنچه نقل به مضمون كردم، در همه وجوه و با همه وسعتش منتهي به آن مطلبي كه مورد بحث بود نمي شود قصد حقير فقط تكيه بر اين گفته بود كه ايشان هم اعتقاد داشت كه تا آن هپيونتيزم كذايي درباره تماشاگر اتفاق نيفتد، فيلم و سينما به معناي حقيقي تحقق نمي يابد حالا اگر دقت كنيم خواهيم ديد همان طور كه بچه ها و انسانهاي ضعيف النفس حقيقي اخقق تحقق نمي يابد حالا اگر دقت كنيم خواهيم ديد همان طور كه بچه ها و انسانهاي ضعيف النفس در برابر سينما كاملا خلع اختيار مي شوند، كساني هم هستند كه به راحتي در برابر فيلم از عقل و اختيار خود صرف نظر نمي كنند. بنده هم مي شناسم كساني را كه اصلا تحمل سينما و تلويزيون را ندارند و اصلا نمي توانند خود را به فيلم تسليم كنند؛ احتراز دارد و مي گريزند چرا كه شرط اول تماشاي فيلم و لذت بردن از آن، اين است كه انسان از خود خارج شود و در سير عواطف و احساسات فيلم و حوادث آن شريك گردد و البته مقصود از اين خود، خود بالفعل يا شخصيت فردي هر كس نيست بلكه مراد شخصيت حقيقي نفس است.
حالا با توجه به اين مقدمات مي خواهم پرسشي طرح كنم و آن اينكه آيا مخاطب سينما عامه مردم نيستند؟ آيا سينما با انسانهاي متكامل نيز مي تواند ايجاد رابطه كند؟ آيا بايد هدايت عام و خاص را از هم تفكيك كنيم و درباره وظيفه پرورشي سينما، بحث كنيم در اين معنا كه آيا سينما انسانهاي متكامل و خواصي را نيز مورد خطاب دارد؟ مي دانيد كه اگر در سينما محاوره و مخاطبه اي در كار باشد آنگاه فهم و درك مخاطب يكي از موازين اساسي است كه بايد رعايت گردد به طور عموم در فيلمهاي سينمايي و تلويزيون بگرديد و بعد از خود سوال كنيد كه مخاطب عام سينما و تلويزيون كيست.
تاثيرات سينما بر غالب مردم جوانان و نوجوانان و بچهها واقعا شگفت انگيز است و اين واقعيتي است كه بسياري از جوانان اسوه هاي خويش را از سينما انتخاب مي كنند، اما در عين حال نبايد فراموش كرد كه اين يك حكم مطلق نيست. در همين جامعه خودمان و در همين جايي كه اكنون جوانان بالاي شهر غايات زندگي خويش را در فيلم هاي آمريكايي مي جويند، در شب بيست و سوم ماه مبارك رمضان در غالب مساجد پايين شهر، جوانهايي هستند شانزده هفده و زير بيست سال كه نشسته اند و به خاطر چيزهايي كه در چشم آن بالا شهريها مرهوم، پرت و اصلا دور از واقعيت است زارزار گريه مي كنند و اسم حضرت زهرا (س) كه مي آيد اختيار از كف مي دهند.
اينها آن نسبت مورد نظر را با سينما و تلويزيون ندارند و اعتنايي هم به تلويزيون و تئاتر ندارند رمان هم نمي خوانند اسوه هايشان را در تاريخ اسلام ائمه معصومين و اوليا خدا مي جويند و اصلا دنيايشان دنياي ديگري است. هستند كساني كه اينچنين ائد و هستند كساني كه آنچنانف اما شكي نيست كه چهره غالب اجتماعات ما را همانا مي سازند كه بشدت