فکرم را از پراکندگی ویرانگر به نقطۀ موعود میسپارم.
شادم یا غمگین، نمیدانم. دوری این همه سال غمانگیز است و رسیدن، در نقطهای از عصر، به نقطۀ آغازی شیرین.
چقدر میشود از تو گفت، نمیدانم... اما کمی که به درونتر بیایم، پیداست همه آن سوی صورتهای بیصدایشان دلی دارند که صدایت میزند.
دانسته و ندانسته تو را دارند و شیرینی این داشتن را بادلیل و بیدلیل حس میکنند.
باید از کلمات ناتوان بگذرم. از کلمات ناگویا. باید دست به دامان مهر خودت شوم. باید از تو بخواهم که از خودت بگویی بی استعارۀ ستاره و بی مدد ابر بخشنده. بی دخالت لحظههای ناخالص که به موجهای تاریکشان وقفه در ذهن و نگاه میریزند.
نباید برای تو کم بگذارم. تو غیبت دیرسال مرا به حضور لحظهای گذرا و کلمهای کم، بخشیدهای و من ناتوانم از گفتن...