پیشتر، کودکانه به عشق تو میبالیدم. رشد ناقصی که به بر و برگ نمیرسید و به دستبرد پاییزی ناچیز، زیر برف زمستان، شاخه میشکست.
اما تو بودی؛ جاودانه و بیفصل، جاودانه و بلافاصله.
نمیدیدم اما، در جستجوهای درونیام حضورت را به یادم میآوردی.
به یادت میآورم در کتابهایی که خواندم و تو را به تماشا نشستم.
بعد از عبور از رشد کودکانه، به فریب بزرگسالی، عالمانه به دنبالت گشتم تا به استدلال، حضور روشنت را ثابت کنم.
هرچند به مدد "جوینده بودن ِ یابنده" کتابی دلیلم شد، اما هیچ دلیلی به پای دل نرسید که پای دل در میان بود نه پای استدلال.
دوباره به سکوتی دیگر میرسم و دوباره درمیمانم از گفتن.