خدایا!
چه شب سردیه. هیچ ستاره ای تو آسمون نیست.
ماه هم دیگه با نگاه نقره ایش به زمین نگاه نمی کنه.
انگار با ما آدما قهر کرده، انگار دیگه نمی خواد زیباییش رو به رخ ما زمینی ها بکشه.
اما نه...
اون گوشه ی آسمون،
پشت یک ابر سیاه که مثل یک دیو ترسناک می مونه ماه قایم شده، نور نگاهش رو حس می کنم!
براش آواز تنهاییم رو می خونم!
غصه هام رو براش روی سطح آسمون نقاشی می کنم!
و آهنگ دردناک قلبم رو ضرب می گیرم...
صدایی میاد...
یه صدای ظریف و قشنگ،
یه صدایی که غم دوری توش موج می زنه،
صدایی که قلب من رو می لرزونه.
خوب که گوش می دم، صدا از آسمون از پشت همون ابر میاد!
ای وای!
ماه هم داره گریه می کنه! اونم دلش گرفته، آخه اسیره، اسیر ابر سیاه!
خدایا!
چقدر سخته که ببینی تنهاتر از تو هم کسی هست...
چقدر سخته ببینی دل کسی تند تند می زنه و مرهمی براش نیست.
سخته صدای بی کسی و غربتش رو بشنوی و نتونی براش کاری بکنی.
ای کاش یک پرنده می شدم، یک پرنده بزرگ، که می تونستم پرواز کنم، برم تو آسمون و ابر سیاه رو تکه تکه کنم و ماه شبم رو از پشت تیرگی هاش نجات بدم...
حیف که نه بالی برای پریدن دارم،
نه زوری برای جنگ!