در حال بارگذاری؛ صبور باشید
منبع :
چهارشنبه

۲۴ شهریور ۱۳۸۹

۱۹:۳۰:۰۰
28297

رشته ای بر گردنش افکنده دوست...

  سكوت اتاق پذيرايي آزارم مي داد. تنها صدايي كه توي فضاي اتاق شنيده مي شد، صداي نفس هاي بي حوصله من و تيك تاك ساعت بود، گاهي هم صداي برخورد ممتد ناخن هاي من با دسته چ

 

سکوت اتاق پذیرایی آزارم می داد. تنها صدایی که توی فضای اتاق شنیده می شد، صدای نفس های بی حوصله من و تیک تاک ساعت بود، گاهی هم صدای برخورد ممتد ناخن های من با دسته چوبی کاناپه!
اون روز با ((رافیک)) قرار داشتم؛ ولی یه ربعی می شد که از قرارمون می گذشت و اون نیومده بود. قرار بود بیاد خونه مون تا با هم بریم بیرون.
هر چند رافیک از اقلیت ارامنه بود و من مسلمون، ولی خیلی با هم صمیمی بودیم و تقریباً از بچگی با هم بزرگ شده بودیم؛ یعنی یه چیزی تو مایه های یه روح در دو بدن!
اون روز هوا نسبتاً گرم بود و یه حس دلگیری توی شهرموج می زد؛ نسیم طلایی که به پرچم های مشکی نصب شده بر سردر مغازه ها و ساختمونا می خورد، این حس دلگیر رو توی دلا تازه می کرد. همه جا سیاه پوش بود. حرارت ظهر تاسوعا، روی سر و سینه مردم خودنمایی می کرد. از دور، صدای طبل و دهل و مرثیه خونی به گوش می رسید و فضا رو به دست غم می سپرد.
به پیشنهاد رافیک ، اون روز پیاده زدیم به خیابونا تا فارغ از ترافیک، هم زودتر به مراسم نذر پدر رافیک برسیم و هم توی راه، یه کم دسته های عزاداری رو تماشا کنیم.
پاییز سال پیش، وقتی رافیک به یه بیماری عفونی صعب الاعلاج مبتلا شد و همه دکتر ازش قطع امید کردن، پدر رافیک نذر می کنه که اگه رافیک خوب بشه، ه رسال ظهر تاسوعا پنج تا گوسفند، قربونی قمر بنی هاشم علیه السلام کنه و به همه محله ناهار بده. شاید یه هفته بعد ا زاین نذر بود که رافیک با پای خودش از پله های ((بیمارستان لاله)) اومد پایین و میون اشک و فریاد و شکر اقوام و دوستانش، راهی خونه شد و کاملاً شفا گرفت؛ چیزی که باعث شگفتی همة پزشکای با تجربه شده بود.
رافیک، بعد از شفا گرفتن خیلی کم حرف شده بود؛ ولی اون روز کم حرفتر هر چند دقیقه یه بارکه به رافیک نگاه می کردم، می دیدم سرش انداخته پایین و جلوی پاش نیگا می کنه و فقط چشای مشکی اش کمی قرمزتر از همیشه س! سرتا پا مشکی پوش بود و شاید اگر اون صلیب گردنش نبود، کسی حدس هم نمی زد که اون مسلمون نیست.
کم کم به میدون منیریه نزدیک می شدیم و صدای طبل و دهل و عزاداری مردم، ه رلحظه بیشترمی شد. رافیک با خودش یه چیزایی رو زمزمه می کرد و اشک می ریخت. من زیاد دوست نداشتم توی متن این جور مجالس و عزاداری ها باشم. یه جور حس خجالت و بیگانگی با این جمع ها داشتم. البته نه این که دلم نخواد؛ فقط احساس می کردم اگه برم قاطی اینا، یه جورایی خیلی تابلو می شم و ... بگذریم!
به میدون که رسیدیم، حال رافیک بیشترمنقلب شد. راستش یه کم ترسیدم؛ چون تنش داشت می لرزید و یه بند گریه می کرد. دیگه صدای نفس های داغش، به ناله های بلند شبیه شده بود. جمعیت با دست و زنجیر، به سر وسینه خودشون می زدن و ذکر ((یا ابوالفضل...)) رو با شور و حرارت خاصی تکرار می کرد. راستش وقتی این صحنه رو می دیدم، خیلی دلم می خواس که منم جای یک از اونا بودم و اون وسط سینه می زدم؛ ولی چی کار کنم که فکر بی کلاس بودن این کارا، منو از این خواسته دل دور می کرد.
توی این درگیری های فکری بودم که یه لحظه... خشکم زد! با تعجب و حیرت نیگا کردم دیدم رافیک نیست! فقط کفش هاش اون جا بود. داشتم ا زتعجب دیوونه می شدم . اصلاً فکر نمی کردم که رافیک...
دیگه نفهمیدم چی شد. فقط یه لحظه به خودم اومدم دیدم منم دارم بین جمعیت مثل رافیک به سرو سینه می زنم...
از اون روز به بعد، دیگه هر جا دسته عزاداری یا مجلس روضه ای به پا می شه، سعی می کنم با جدا کردن زنجیرهای تعلق و کلاس و خجالت و... از دست وپام، واسه آقا اباالفضل سنگ تموم بذارم.
این درسی بود که رافیک، توی ظهر تاسوعا به من داد.
 

تماس با هنر اسلامی

نشانی

نشانی دفتر مرکزی
ایران ؛ قم؛ بلوار جمهوری اسلامی، نبش کوچه ۶ ، مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام، طبقه دوم، خبرگزاری ابنا
تلفن دفتر مرکزی : +98 25 32131323
فاکس دفتر مرکزی : +98 25 32131258

شبکه‌های اجتماعی

تماس

تمامی حقوق متعلق به موسسه فرهنگی ابنا الرسول (ص) تهران می‌باشد