پیاله آب را برداشت. به شمع هایی که از پشت میله ها نورشان را به وسط کوچه رسانده بودند، خیره شد. باور نداشت. باز اشکهایش از چشم های ورم کرده اش سرازیر شد. از التماس کردن خسته شده بود. دکتر، دربان، پرستار و به هر کس که در بیمارستان بود التماس کرده بود. شعله های زرد می لرزیدند و با گرمایشان بدن سفید شمع را آب می کردند. پیاله را بالاتر گرفت. مقابل صورتش نه عکس ماه در آن بود و نه عکس ستاره ها، تنها دو چشم را دید که از گریه کردن خسته شده بودند. اشک چکید و موج دایره ای در پیاله انداخت. حرف خودش را شنید:
«تو کمکم کنی؟... بعد از سالها مرا می شناسی؟!
چند سال بود که کاشی های آبی سقا خانه را فراموش کرده بود. شمع های که انگار از کف آجری سبز می شدند و پیاله های دور تا دورش آُیه های قرآن بود.
خواست ادامه زندگیش را بگوید اما پشیمان شد. او همه چیز را می دانست. دستش را از بین میله ها رد کرد. شعله ها کف دستش را نوازش می کرد. با دست دیگر که هنوز پیاله در آن بود، آب را به جنبش واداشت و پرسید: «به یاد من بودی؟"
باز گریه و گریه. آب را به صورتش ریخت. چشم هایش را بست و هر چه می خواست آه کشید و آه کشید. پیاله را سر جایش گذاشت. سرش را به روی میله ها تکیه داد. پاهایش شل شد. که خواست همان جا بخوابد. می خواست بعد از سالها ، خواب راحت داشته باشد و برای درمان پسرش فقط به او التماس کند.