پردهها را کنار زده ام و به دور دست خیره شده ام.
شب چتر خود را بر سر شهر باز کرده. اما انگار خوابُ همه ی مردم را بلعیده است.
تنها ماه، این عابر گم شده در راه، بیدار است.
ببین امشب، شیدایی شور شبانگاهی، در جان واژههایم نیز ریشه دوانده است.
خورشید مهربان مشرق تبار من!
در مسیر آمدنت چشمهایم را گم کرده ام.
در قلب مشتاق و پر تپشم فرود بیا و آهسته در جانم طلوع کن!
از همه پنجرهها عبور کن و همه غروبها را خط بزن!
به شوق دیدن تو، کبوتری از گریبانم به سمت تو بال میگیرد.
مسافر همیشگی لحظههایم!
کنار این پنجره تاریک واین جاده ی بی انتها، انتظار آمدنت را نفس میکشم.
... و مگر من چه دارم جز یک قلب مجروح که تقدیمت کنم؟...
همین.
*تنظیم برای سایت تبیان: گروه دین و اندیشه – حسین عسگری