در وادى این آسمان بىابر و این زمین گرمِ انتظار، همه چیز بوى جگر سوز گریستن را مىدهد، در میان کوچههاى این انتظار، طلب اوست که بیداد مىکند. خدایا! آنقدر بر پاى طلب او قلبمان رنگ نامرادى گرفته، که جز وجود او مرهمى براى این خلاء عظیم و این زخم جانسوز نمىشناسیم.
او که با شقایقها، آن مظهر غمهاى عالم، نسبت دارد و با آمدنش غبار خستگى انتظار و تنهایى را از وجودمان مىزداید. اوست که سایبان آرامش است و صحنه یکتایى حقیقت.
اگر او بیاید، انتظار خواهد پژمرد، قطرههاى اشک به پاى شادى خواهد ریخت، نیزار از گامهاى او موسیقى غم را به خاموشى خواهد خواند و قلب مرداب به عشق او به تپش خواهد آمد.
با آمدنش من و تو از گذرگاه پوچى خواهیم گذشت، چه بسا به اوج انسانیت برسیم و گویهاى بلورین غرور و کبر را بشکنیم.
مىدانم اگر او بیاید ترنم صداى آزادى از قفس اسارت و خاموشى به گوش مىرسد و جهان عطرآگین مىشود.
آرى! کسى خواهد آمد از نسل على، علیهالسلام، از خاندان عدالت، کسى که بوى یاسهاى سپید خانه محمد، صلّىاللّهعلیهوآله، را مىدهد. او از دیارى غریب اما آشنا مىآید.