تشنگي بيدادمي كند؛صداي گريه هاي جانسوزعلي اصغر،دلت رامي لرزاند،نگاه هاي رقيه رنگ خواهش دارد؛ازاوروبرگرداني ؛چراكه نمي تواني سوزنگاهش راتحمل كني.آن سوتر،سكينه ايستاده است؛باچشماني نافذوسخن گو.درآن سوي دشت بلا،فرات به آرامي دل صحرارامي شكافدوبه آرامي پيش مي رود.مي غردومي خروشد؛اماافسوس كه نمي تواندازميان سيل انبوه سيه پوشان وسيه قلبان ،راهي به سوي خيمه هابگشايد.
...خواهرم...مشك رابياور...من اگرساقي ام نمي خواهم ساقي بي آب باشم !...وزينب مشك رامي آوردوبه دستان پراميدتومي سپارد!اذن مي گيري وبه راه مي افتي ،اشك حسين وزينب بدرقه راهت مي شود.عزم جزم كرده اي كه آب بياوري !سم ضربه اسبان ،چكاچك شمشيرها ،خوني كه به هوا فواره مي زند،فريادها ،نعره ها ،تيرهايي كه پرتاب مي شود،سواراني كه ازاسب به زمين مي افتند،سرهايي كه ازتن جدا مي شود،اسباني كه بر زمين مي افتند...وتوتنها به يك چيزمي انديشي :كه مشك را پرآب كني ولب ها را پرلبخند!ازحصارسايه هاي شوم عبور مي كني ودركنار شط،ازاسب پياده مي شوي ،فرات تا حضور تورا دركنارخوداحساس مي كند،ازشوق برخود مي لرزد!دستانت را درآب فرومي بري ومشتت راازآب خنك وگوارا پرمي كني ...آب را مي ريزي !قطره هاي آب از لابه لاي انگشتانت فرومي چكدوتولبان خشك وترك خورده علي اصغررا پيش روي مي آوري !مشك رادرآب فرومي كني پرآب!
خنكاي مشك را حس مي كني ...دوباره چكاچك شمشيرها وسم اسبان !نگاه هاي خونين را نمي بيني،شمشيرتومي چرخدوراه بازمي كندوتولبخندرقيه وسكينه رادرپيش چشم داري!...آن قدرازشادي طفلان شادي كه جداشدن دستت راحس نمي كني !ناگهان افتادن مشك را كه مي بيني لبخندكودكان محومي شودوتوبادست ديگرت مشك رامي گيري ...تيربرمشك مي نشيندوآه ازنهادتوبرمي خيزد.آب قطره قطره برزمين مي چكد،دستان توكه سرشارازاميدبودحالانيستندتامشك رابرداردوباقي مانده آب رابراي طفلان ببرد!زير
پايت زمين ازسم ضربه اسبان مي لرزد نگاهت رنگ خواهش به خود مي گيرد اسب
رانگاه مي كني تا مشك را به خيمه نه ببرداما اسب نيزمجال نمي يابدو...
تومشك بردوش گرفتي وجرعه جرعه عشق رادرآن ريختي تارفع عطش كني.
حالا فرات مي خروشدومي نالدوموج هايش رابالا مي آورداما درمانده است كه نمي تواندخودرابه خيمه هاي آل محمد(ص)برساند.آسمان درهم مي پيچدوساحل فرات خون سرخ تورادربرمي گيرد دستي رابرپيشاني ات حس مي كني حسين (ع)خون چشمانت راپاك مي كندتاتوچشم بازكني وبراي آخرين بارديده درديده حسين بدوزي !
«ابوفاضل»...؛حسين تورابا كنيه مي خواندوتو...
نمي شوددربرابر حسين مقاومت كردوديده نگشود عرق شرم سراسر وجودت را ازان خودكرده است ديده بازمي كني وحسين رامي نگري. كه اشك چشمانش راازان خودكرده است.پياله وجودت ازنگاه حسين لبريزمي شودوعطش جگرسوزازسينه ات پرمي كشد.توعلمدار كربلا مي روي وحسين بدن چاك چاكت را به امانت به خاك ساحل علقمه مي سپارد.
بگذارعباس درعلقمه بماند
نزهت بادي
بگذارعباس درعلقمه بماندتاسپاه دشمن ديرتربفهمدكه توديگرعلمداري نداري. بگذارعمودخيمه عباس هم چنان استواربماندتالشكرابن سعدديرتربه خيمه هاي تو حمله ورشوند.
بگذارمشك خالي وتيرخورده دركناررودفرات بماند،تاكودكان چشم به راه عموديرتر،عزاي عطش بگيرند.
بگذاردست هاي بريده برخاك علقمه بماندتاعلم سپاهت ديرتربرزمين بيفتدوكمرت بشكند.
بگذارتيردرچشم هاي عباس بماندتاخيمه هاي آتش گرفته وچرخش تازيانه هارانبيند.بگذارسرشكسته عباس بي دستاربماند،تاسرحسين ديرتربرنيزه برودوسرزينت به چوبه كجاوه.
بگذاراسب خوني وزخمي عباس دركنارجنازه سوارش بماند ،تامعجرازسردختركان كشيده شودوزنجيربردست وپايشان قفل گردد.
بگذار عباس درعلقمه بماندتاديرتركارحسين (ع)به گودال وخنجربرسدوكارزينب به خميدگي قامت.!
پرچم دارغريب ترين سپاه
عاطفه خرمي
ازمشك هميشه جاري اش،عطش عشق مي بارد.
اسب رهوارغيرت رازين كنيدتاشريعه راهي نمانده است .درچشم هاي هيبت حيدري برق مي زند.
درالتهاب اين ثانيه ها،غرش رعدصدايش لرزه بربساط ستم مي افكند.
سپاه ظلمت ازبرق شمشيرشمابيم دارند.
مشك خالي اش راپرازنورمي كند سرشارازااراده ،غرور،هيبت...
تاشريعه راهي نمانده ...آواي العطش كودكان ،رساترين آوايي است كه تمام حجم فضاي خيمه ها راپرمي كند.
اسب ،شمشير،مشك،ايمان ومردي كه ازتمام زواياي نگاهش خروش غيرت مي بارد.
دست ،علم،علمدار...تير،تيغ خنجر...دست هايش رانشانه بگيريد.دراين دست ها خون علي جاري است.
اين مرد،پرچمدارغريب ترين سپاه عالم است درخونين ترين جنگ تاريخ.
اين مرد،شهره قرن ها مي شوددرشجاعت وشوريدگي .
چشم ،اشك،الماس،تير...چشم هايش رانشانه بگيريد.چشم هايش را...آري !ازنجابت چشم هاي هاشمي اش هم شرم نكردند.
مشك ،آب،عطش،تير...مشك را نشان كنيد!همه چيزتمام مي شود.علمدارازاسب برزمين مي افتد.
مشكي تهي ازآب ،چشمي غرق درخون وپيكري پاره پاره كه دستان مردانه اش رازودترازخودبه بهشت فرستاد.
غمناك ترين تراژدي تاريخ شكل مي گيرد.تاشريعه راهي نمانده .سقا ديگرتشنه نيست .ازآب حيات سيراب مي شود.صداي العطش كودكان هنوزنيمه جان مانده اش رابه آتش مي كشد.
برادر هيهات مناالذلة
قنبر علي تابش
عباس را هيمن افتخار بس كه او در روز عاشورا پرچمدار سپاه حسين ناست. چه نادانند آنان كه براي او امان نامه از ابن زياد مي آورند،عباس براي امان امت از ظلمت بيداد آمده است.
عباس آمده است كه ابن زياد و شمر را از چنگال اهريمن نفس امان دهد، اما آْنان امان نامه از اهريمن براي او مي آورند.
امان نامه ابن زياد براي عباس پذيرش اسارت است، قبول ذلت است . او چگونه مي تواند ذلت را ببپذيرد او كه خود برادر « هيهات مناالذلة» است، او فرزند شير خداست. فرزند گشاينده خيبر وارث حنين وارث صفين است . او فرزند فاطمه كلابيه است،از دودمان صالح علي ست. نسل او به كعبه مي رسد. او در امان كعبه است، در امان خدا.
چه غافل اند آنان كه نمي دانند«امان خدا بهتراست ازامان پسرسميه».
افتخارعباس،همراهي حسين است.
فخرعباس ،پرچمداري حسين است.
عباس به اين غره است كه مسئول پاسداري ازحريم اهل بيت حسين است.
عباس زندگي رادرسايه حسين آرزومي كند.حسين يگانه عشق اودراين دنيا است ؛يگانه آرمانش .چگونه مي توان اوراازحسين جداكرد؟آنان نمي دانستندكه پاسخ ،اين گونه قاطع وكوبنده باشد:
«توماراامان مي دهي وپسررسول خدارااماني نيست ؟»
عباس آمده است كه انسان رادرس فداكاري دهد؛درس شجاعت .
اوآمده است كه به انسان بفهماندعهديعني چه،وفايعني چه،شجاعت يعني چه ومروت يعني چه؟
بوي بهاري سرخ
اكرم كامراني اقدام
مي گشايم كتاب تاريخ رادرازدحام اين همه تيرگي وسياهي.
قدم گذاشتم به برهه سرخي ازتاريخ !برهوت خشكي ازعدالت .
مي دوم درلابه لاي جاده هاي تاريك ذهنم.
صفحه به صفحه !
سطربه سطر!
ماهي ازپيشاني روشن اين صفحات تابيدن گرفته .
تنم بوي غربتي ديرينه مي دهد.
بدنم زخمي تيغ آفتاب شده .
ورق مي زنم ؛اول هرخط مي درخشي درپس هرواژه پنهاني .
آن ماهي .
فاتح دروازه هاي آب.
ايستاده بربام فرات .
بوي بهاري سرخ ،مي چكدازتيغ برهنه نگاهت.
شمشيرعطش،نفس هارابريده.
صداهادرهم پيچيده .
صداچكيدن چكاچك شمشيرها!
صداي فرسايش موج ها .
وصداي مظلوميت مكررتوازلابه لاي برگ برگ صفحات تاريخ.
اين هياهوي تاختن است.
اين خط ممتدگام هاي توست كه برنعش بي جان خاك كشيده مي شود.
هنوزدرمين دلاوري هاي تاريخ.
واژه اي ناخوانده اي .
تشنه ام !
تشنه كوير!
مي خواهم قطره اي ازچشم هاي توبنوشم .
شوق چشمانم مي خشكد.
نگاهت مي كنم !خورشيدوجودم ازنيم نگاهت جان مي گيرد.
آب ،تقش برزمين است.
اميدتونقش برآب.
مرگي سرخ در چشمانت موج مي زند.
اين صداي كيست فرياد مي زند؟
«كمرم شكست و رشته تدبيرم گسست»؟
منبع :اشارات/ 5/12/1383