در سیاه آباد این ویرانه ها بین مردم مردمی از جنس دود
سایه های ناگزیر از زندگی مردم بی درد این فصل کبود
فصل غربت فصل غم فصل دروغ فصل تلخ آرزوهای محال
فصل در خود مردن از شب دم زدن فصل آدمهای پست بی وجود
تا که انسان در خودش تبعید شد نوبت ویرانی خورشید شد
دست سردی از میان سینه ها آخرین حجم مخبت را ربود
آدمیت مرد پستی پا گرفت لحظه های بی کسی معنا گرفت
وحشت از عمق سیاهی جاری است شاعری از ترس جان شب را سرود
تا که باید از خدا حرفی نزد،ذره ذره قطره قطره آب شد
بغض را در حنجره محبوس کرد،بی صدا زخم دل خود را گشود
یا شبیه مردگان در خود نشست مثل آدمهای بی غم گریه کرد
مثل حس کهنه ی یک آدمک هر خداوند محالی را ستود
آه اینجا که ستم الزامی است مرگ آدمهای عاشق حتمی است
چشمهای منتظر را می کشند باید از جنس شقایق ها نبود
هر طرف را بنگری شب جاری است جای ایمان جای انسان خالی است
خون فرو می بارد از این آسمان بر تن تاریخی شهر خمود
کی طلوع صبح دولت می رسد؟کی به داد بی پناهان میرسی؟
باید این را خوب من باور کنیم" بیشازاینها میتوان خاموش بود"؟!