بزیر تیغ نداریم مدعا جز تو
شهید عشق ترا نیست خونبها جز تو
به جز وصال تو هیچ از خدا نخواسته ام
که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو
خدای من نپذیرد دعای قومی را
که مدعا طلبیدند از دعا جز تو
مریض عشق ترا حاجتی به عیسی نیست
که کس نمی کند این درد را دوا جز تو
کجا شکایت بی مهریت توانم برد
که هیچکس ننهاده ست این بنا جز تو
فغان اگر ندهی داد ما گدایان را
که پادشاه نباشد به شهر ما جز تو
مرنج اگر بر بیگانه داوری ببرم
که آشنا نخورد خون آشنا جز تو
دلا هزار بلا در ولای او دیدی
کسی صبور ندیدم درین بلا جز تو
«فروغی» از رخ آن مه گرت فروغ دهند
به آفتاب نبخشد کسی ضیا جز تو