مفهوم هويت ملي در سينماي ايران
وقتي مفهوم هويت ملي، مقوله اي كارآمد در برابر خودباختگي و از خودبيگانگي و بي خويشي است و با نظام بي هويت سازي نظام سلطه و يكجانبه گرايي ابرقدرتي مي ستيزد، پيرامون خود ارزش ها، فرهنگ، و نيرو و ميدان دفاعي نيرومندي پديد مي آورد.
اما در عين حال جهان تغيير مي پذيرد و مفاهيم در شرايط جديد معناهاي نويي به خود مي گيرند. چه بسا ناسيوناليسم به عاملي ستمگر، شووينستي، تجاوزكار، مستبد و مانع ارتباطات با جهان بشري و انسان ها و اقوام بدل مي شود.
بدينسان بديهي است دعواي ريشه دار «ماهيت»شناسي در فلسفه به بحث سينما و هويت ايراني پيوند مي خورد. پيداست كه استدلال درباره ي درستي و نادرستي درك قديم از ماهيت و هويت، جايگاهي ديگر دارد و ما با نتايج شكل گرفته آن آگاهي ها و باورها و با كاربردشان در اينجا، سروكار داريم و كسي توقع ندارد ابتدا اثبات كنيم كه وجود بر ماهيت مقدم و پوياست و هويت امري ثابت نيست، تا بعد به كاركرد اين مفهوم در سينما بپردازيم.
به باور من، اين نحو وجود است كه مفهوم ذهني و پيرو و دگرگوني پذير هويت را مي آفريند و ما با اصل و بي تغيير دانستن هويت ايراني، سنگ بناي اشتباهات پي درپي را نهاده ايم و خود را در هر جا و اكنون در مورد فهم وضع سينماي ايران دچار دردسر كرده ايم. فهمي سطحي از اين گفته، البته مي تواند جدل هاي پايان ناپذير بيافريند و به نفي بديهيات ختم شود. بالاخره كلمات به چيزي اشاره مي كنند و امري (ذهني يا عيني، بيروني يا دروني) اين نشانه ها را پديد آورده است، بالاخره تاريخ از مهاجرت يك قوم به نام آريايي ها خبر مي دهد، ايران، باورها و خدايان و ديوان، ديوان بدل به خدايان شده و خدايان بدل به ديوان شده كه از دره ي سند تا اين سوي بين النهرين داستان و ماجراي تغيير يك قوم را باز مي گويد، خواب و خيال نبوده، زباني كه اين مردم با آن تاريخ را پي ريخته اند، تجربه و مفاهيم مشتركي كه به ضمير و خاطرات هستي ممتدشان بدل شده است، آنچه آفريده اند و مشتركاً از آن دفاع كرده اند نظام هاي اقتصادي و سياسي كه پشت سر نهاده اند و تجربه واحدي براي اين همگان بوده كه سپري شده است، دانشي كه كسب كرده اند، هنري كه پديد آورده اند، با شعر يا موسيقي يا معماري كه خود را بيان كرده اند، حكومت هايي كه پديدآورده يا مشتركاً بر آنها تحميل شده يا مشتركاً آن را از كف داده اند، و زبان كه ماواي هستي شان خوب بوده و اينها يعني شكل خاصي از درك و مشاهده جهان، يعني توليد نگاه معين، ذهن و زبان مشترك، علايق مشترك، و يعني هويت ويژه كه براي ما ايراني است. و اگر در جهان كهن متفاوت بوده در جهان مدرن دگرگوني پذيرفته، هرگز به معناي «عدم» چنين واقعيتي نمي تواند شمرده شود. اين وجود هويت متعلق به امروز نيست. زماني كه حكيم ابوالقاسم فردوسي شاهنامه را مي نگاشت، - جدا از حكمت متن - در دفاع آگاهانه از زبان به مثابه هسته هويت ايراني و تاريخ باستان همچون محمل رخداد اين هويت و حال مفاهيم دروني نيك و بد و خير و شر آزموده و باورهاي انسان هاي كشمند و شالوده ي زندگي اين آدميان، بالاخره ملموس ترين و واقعي ترين تجربه، «چيزي» به نام احساس هويت ايراني براي او معنادار بوده كه هزاران بيت از زهدان آن زاده است!
اين تجربه ي معين در مقاطع مختلف تاريخي - همواره گوشزد شده است - به وسيله كساني چون خواجه نصير طوسي يا شاه عباس، معزالدوله يا اميركبير، سهروردي يا حافظ يا نيما و هزاران تن ديگر شهادت داده شده است. و گواه وجودي اينان به روشني مي توانسته خط تمايز بين يك هويت روسي، مصري، فرانسوي، ژاپني، آلماني يا چيني را با عنصر ايراني ترسيم كند.
* * *
در مباحث بالا، اشتباهي وجود دارد. اينكه چنين واقعيت تاريخي / جغرافيايي، زبان / فرهنگي، و حتي سياسي / اقتصادي در تمايز با مردم ديگر وجود داشته، محل جدل نيست، بلكه اين وجود را ثابت انگاشتن و وجود در حال دگرگوني را مؤخر بر آن مفهوم تغييرناپذير قلمداد كردن، جاي چون و چرا دارد. وگرنه كدام كس است كه با اندك تامل در نيابد، حتي آن ضمير جمعي كه سبب ديدن درخت، آب، سبزه، مرگ، تولد، رهگذر، در، آفتاب، و همه ي اشياء روزمره بنا به تصور و حال و هوا و محتواي خاصي شده كه با نگاه امريكايي و اروپايي و عربي متفاوت بوده، داراي ويژگي و يگانگي و هويت خاصي بوده
است.
با همه اينها، آنچه، هربار اين هويت را دچار دگرگوني كرده، واقعيت تغيير، و گسترش همگاني اين تغيير و بدل شدن اين تغيير به عنصري از عناصر همان هويت است كه پاره اي آن را امري ثابت و ابدي و ازلي پنداشته اند. نكته شيرين آن كه اتفاقاً ثابت ترين خصيصه هويت ايراني، ويژگي سيال، جيوه اي، قدرت گسست / پيوست مدام، قدرت جذب و از آن خود كردن و سرشت «اين / آن» است. اين ويژگي از تجربه ي ابتدايي هفت هزار ساله و مهاجرتي شروع شده كه با ادغام حيات يافته و ادغام اندك اندك بنا به دلايل جغرافيايي و سرزميني و موقعيتي به فرآيند اجتناب ناپذير و مداوم تاريخ اش بدل شده، و از تجربه دره ي سند، تجربه ي قومي هند / اروپايي بودن ايراني و سپس همه ي ماجراهاي تاريخي مان از يونان زدگي تا اسلام گرايي تا مغول دچاري تا اروپاگروي و... انباشته و ما را نه اينجا يكپارچه، نه آني يكپارچه و نه «نه اين ـ نه آني» بي هويت، بلكه داراي هويتي سيال، هويتي جذاب داراي مشخصه «اين / آن» كرده است كه پاره اي با اراده گرايي و داوري اخلاقي عليه آن سخن گفته اند، در حالي كه اين مقاومت عليه آن بيهوده است.
ما بايد «اين آن» را همچون يك ويژگي واقعي، يك شكل از وجود داشتن به حساب آوريم كه بنا به ضرورت هاي گوناگوني زاده شده و پايدار گشته و ادامه يافته است، نه امري عاريتي كه مي توان كنارش نهاد و يا بد و خوب اش خواند.
* * *
با چنين موقعيتي كه همه ي زندگي، تاريخ، تمدن، فرهنگ و اجزاي وجودي مان گواه وجودي اش بود، ما مرحله ي تازه اي از تجربه ي تمدني و تاريخي مان را از صفويه آغاز كرديم و به قاجاريه رسيديم. دوراني كه پايانش با ورود و آغاز سينما به چنين سرزمين و فرهنگ و تاريخي منطبق است.
سينما همچون آينه ي مدرنيته، طليعه ي ادغام تازه ي تمدني بوده است. تمدن جديد اتفاقاً سرشتي جهاني داشته، ليكن به ناگزير زايش آن در شكل ملي محقق شده است، شكل گيري دولت / ملت جديد همان قدر با مفاهيم مربوط به اومانيسم، راسيوناليسم، ليبراليسم، كاپيتاليسم، سكولاريسم، انديويده اليسم و... ربط داشته كه به طور پارادوكسيكالي با يونيورساليسم / ناسيوناليسم. ناسيوناليسمي كه پل جهانشمول گرايي بوده است. اين يك كشورگشايي مدل كشور داري قدرتمندان سنتي نبود. بلكه ضرورت گسترش تكنولوژي مدرن و سرشت جهاني صنعت جديد و سرمايه داري از همان تجربه مركانتاليستي تا گردش سرمايه ي مالي، مدام گواه ضرورت حيات پارادوكس مرزهاي ملي و از كف رفتن اهميت حفظ سرشت ملي در جهان مدرن بوده است. گرايش به بين المللي شدن تجربه مدرنيته تا سر حد سرمايه هاي بين المللي و فراملي كه از امكانات قدرتمندترين كشورها و دولت ها به سود خود استفاده مي كنند، پيش رفته است. هرچند هنوز ما، با دوران اوج ملت غالب و حتي يكجانبه گرايي آمريكايي روبروييم، اما طنين شكستن استخوان هاي همه ي نهادهاي ملي به سود آينده اي فراملي در اداره ي جهان و امري جهاني شدن همه جا به گوش مي رسد. با طنين گام هاي سرمايه ي جهاني، تكنولوژي جهاني، جهان مجازي كه سرزمين ها را در مي نوردد و هر فرد انساني را به شبكه ي مجازي جهاني و فراملي و يك سرزمين به اندازه ي زمين پيوند مي زند.
و البته اين مسير در جهان از طريق قوام دولت / ملت جديد و برآمدهاي ملي گرايي ولو تا حد شوونيسم خونريز، طي شده است. طليعه ي فكري آنارشيسم و كمونيسم و فاشيسم هر سه رؤياهاي دوران قدرت دولت هاي ملي براي آينده اي بين المللي بوده است. آن تخيل، امروز با پشت سر نهادن هر سه، به شكل تازه و آزادي طلبانه اي به واقعيت پيدا كردن زيربناهاي اقتصادي سازماني و ديدگاهي و فرهنگي و تكنولوژيك يك جامعه بين المللي رها شده از قيد ناسيوناليسم، نزديك تر شده است.
اما زمانه اي كه ما از آن حرف مي زنيم، پايان قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم تمدن جديد، مسير رشد ملي دولت / ملت هاي جديدي را كه از انقلاب كبير فرانسه و انقلاب آمريكا محقق شده بود طي مي كرد. و رشد مادي نظم جديد ملي به مرحله خونريزي و خشونت براي منافع سرمايه داري پيشرفته ملت هاي مدرن و رقيب و انحصارطلبي و جهانگيري امپرياليستي اين سرمايه ي انباشته شده و استثمارگر و تمايل به سلطه ي جهاني به وسيله ي هريك از سرمايه داري هاي ملي گام نهاده بود، كه تا حد شوونيسم توسعه يافته بودند.
در چنين جو استعماري، كه حركت سرمايه، سبب نفوذ مدرنيته، آشنايي ملل واپس مانده با دستاوردهاي تمدني / تكنولوژيك و اقتصادي و سياسي و فرهنگي مدرنيت و مدنيت جديد مي شد، ايران با سينما آشنا شد.
پيامد ارتباط با غرب، تمايل به تغيير در جوانب گوناگون سياسي، اقتصادي و فرهنگي از جمله آشنايي با مفهوم دولت / ملت جديد بود.
رجوع به ادبيات مشروطه اين بازگشت به مفهوم نوين ايراني بودن را از دوران سيد جمال و عباس ميرزا و اميركبير به خوبي نشان مي دهد. ما اين جست و جوي راه مدرن شدن با بازگشت به شخصيت ملي را به روشني مي توانيم پيگيري كنيم. بازتاب چنين رخدادي در سينما از همان آغاز هويداست.
1. اوگانيانس، ايراني نبود، از ارمنستان آمده بود و اولين فيلم ايراني را در ايران ساخت و دومين اثر او حاجي آقا آكتور سينما، نمايش كاملي از مفهوم تازه ي ايراني بودن ارائه مي داد: ايراني كه از دنياي گذشته، باورهاي گذشته، و زندگي گذشته بايد جدا شود و مقتضيات زندگي مدرن را بياموزد و تربيت تازه اي بگيرد، تا بتواند ايران را پايدار و زنده نگاه دارد، زيرا زيستن به شيوه ي سابق، ديگر مقدور نيست و اصرار بر گذشته يعني نابودي.
اين است كه حاجي آقاي سنتي و مخالف سينما بالاخره طي فيلم باعصاره ي تمدن جديد يعني خود سينما آشنا مي شود ومسحور آن مي گردد و تربيت نو مي يابد و مي پذيرد «ناموس» او در سينما بنا به مقتضيات فيلم و زندگي مدرن به عنوان بازيگر حضورش را حفظ كند و تمدن نو را مي پذيرد.
نقطه نظر مقابل اين فيلم دقيقاً، چنين روندي را ضديت با هويت اصيل اسلامي ايران، تلقي نموده: مدرنيت و سينما از اين منظر هجوم دشمن بود براي بر باد دادن دين و ايمان و نفوذ و سلطه و نفي هويت ما. بدين نحو سينما كلاً اسب ترواي مدرنيته و استعمار محسوب شد و تحريم گشت.
مي بينيم كه نسبت سينما و هويت ايراني از همان آغاز مشمول دو تلقي متضاد گرديد. سينماي اوگانيانس اما رها از تلقي خود او يا مخالفانش، در حقيقت، نمونه اي از تداوم وجود «اين / آني» ايران در تداوم تاريخي اش و پاسخ همان يكپارچگي وجودي كه بنا به دركي ذهني گرا، دوگانگي معيوب ناميده شده، به حساب مي آيد. و از سوي ديگر سينما سپنتا كه در تقابل فرهنگي، ظاهراً برابر سينماي اوگانيانس پديدار شد، نيز ناگزير مبين خوانش همين «اين و آن» بودن وجودي ايراني و شكل ديگري از هستي تاريخي ما بوده است.
عبدالحسين سپنتا، بيانگر وجه ديگري از ضرورت هاي زمانه خود است. انقلاب مشروطه اگر از يك سو، زاينده ي اوگانيانس و سينماي اوست، به همان ميزان، وجود سپنتا را معنا مي بخشد. سپنتا، آشكارگر وجود ناسيوناليستي - ايراني گري بورژوازي ملي، و جوينده ي راهي براي جذب تمدن مدرن در قالب ايراني آن است. علايق ايران باستاني او بازتاب عصري است كه تشكيل دولت / ملت جديد در جست وجوي شكل توجيه ايدئولوژيك خود است و در ميان بسياري از روشنفكران ايران دوست و وطن پرست سابقه دارد، چنين است كه پرستش الله، وانهاده مي شود تا اهورامزداي باستاني سر برآورد، زيرا الله در ادراك فرهنگي اينان، خداي سامي و يادآوري سلطه ي عرب بر عجم ايراني است. رؤياهاي واپسگرايانه آن دوران حتي صادق هدايت را تسخير مي كرد و نيازهاي يك حكومت كه به مدرنيزاسيون به شيوه ي ديكتاتوري همت بگمارد، از «شر» چالش هاي انتقادي مذهب و الگوهاي ديني و اعتراضات دينداران برهد، تبديل به خواست روشنفكري دوران مي شد. بي خبر از آنكه اين ايران باستان گرايي به مثابه ي جست وجوي هويت براي بيان آرمان هاي ملي گرايي بورژوايي از چند سو دچار تفسير كاريكاتورگونه اي مي تواند واقع شود. نا به هنگامي و نا به جايي اين ناسيوناليسم كه از آغاز، آميزه اي از روشنفكري غرب گرا، ديكتاتوري وابسته، و ملي گرايي در شرايط رشد امپرياليسم آن را دچار سرنوشت تلخ و ناكامي مي نمود، كاملاً عيان بود. اگر در جايي ملي گرايي به معناي جست وجوي هويت مشترك بابرابر ناپايداري و پراكندگي فئودالي و قلاع خودمختار معنا مي داد، در ايران هم با همين صورتك ظاهر شد و متحد كردن ايران طرز هويت ايراني مورد توجه رضاشاه قرار گرفت، تنها تفاوت آن بود كه شيخ خزعل مزاحم نفت بازي انگليسي و رفتار استعماري شان بود و منادي ناسيوناليسم ايراني، خود به عنوان گزينه انگليسي، طي كودتايي با شناسايي و مداخله ي خارجي به سود سياست امپرياليستي و استعماري، رخ نموده بود و اين هويت ايراني طلبي دچار تناقضات درمان ناپذير و تشتت و اغتشاش در همان بزنگاه و سپيده دم ظهور خود شده بود!
اما در مقياس داده هاي تمدني و ويژگي عصر تكنولوژي و بسط مدرنيته، مي توان پذيرفت كه عليرغم هر شكل ملي يا استعماري آنچه محقق مي شد، ورود جامعه اي ماقبل مدرن به دوران مدرن بنا به الزامات مناسبات جديد اجتماعي و اقتصادي بود، پاسخ به تغيير ساختار با ديكتاتوري وابسته هم كه بود، باز به معناي زمينه چيني و هماهنگ سازي سازمان اجتماع با درخواست هاي تمدن جديد غالب و نو بود. آموزش و پرورش، سازمان كشوري و دولت، ارتش، بوروكراسي، تفكر، علم، تكنولوژي راه ها، كل كشور در التهاب اين توسعه در
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4
بسم الله الرحمن الرحیم