اما نسبت ميان عرفان و هنر
هنرمند در مقام سالك، پس از جذبه و كشف و الهام الهي، شور عشق حق در وجودش احياء ميشود، حال آنكه در آغاز عشقش فراتر از خلق نميرفت. او در مرتبه عشق مجازي بود و هنوز با عشق حقيقي آشنا نگشته و محاكاتش به عالم طبيعت و خلق، يعني عالم شهادت و حس محدود ميشد. در اين مرتبه از دو سو كشيده ميشد. گاه به نفسپرستي ميافتاد كه همان حب طبيعي است و شايسته عنوان عشق نيست.
عشق و عاشقي و خيال معشوق
عشق مشتق از «عشقه» است و عشقه آن گياهي است كه در باغ پديد آيد در بن درخت و خود را در درخت انسان درميپيچد و همچنان ميرود تا نم در ميان درخت نماند. عشق نيز همچون عشقه در درخت وجود انسان ميپيچد و نم بشريت در او نميگذارد تا شايسته آن شود كه در باغ الهي جاي گيرد. نيز در بيان عشق گفتهاند: «عشق محبت مفرط است و آتشي است كه در عاشق ميافتد و موضع اين آتش دل است و اين آتش از راه چشم به دل ميآيد و در دل وطن ميسازد و شعله اين آتش به جمله اعضا ميرسد و بتدريج اندرون عاشق را ميسوزاند و پاك و صافي ميگرداند. بنياد عشق بر معرفت عاشق نسبت به كمال و جمال معشوق نهاده ميشود. اگر عشق به وصل انجامد فرو ميميرد و اگر آتش عشق برافروزد و وصال دست ندهد، عاشق ميماند و ياد يار و خيال معشوق با همه سوز و گدازها، و اشتياقها.»(13)
به تعبير از «ابنعربي»، «حب»، مشترك بين انسان و حيوان است. در اين مرحله، عاشق تنها براي ارضاي ميل حيواني خود ميكوشيد، خواست محبوب را در نظر نميگرفت و در اين راه از رنجيدن و آزردن محبوب هم باكي نداشت. محبتي اينچنين يا در قربانگاه وصل قربان ميشود يا با گذشت زمان به دست فراموشي سپرده ميآيد و يا احياناً- در فراز و نشيب خودخواهي به كينه و نفرت بدل ميشود.
امر در مرتبة عاليتر عشق مجازي، آدمي از مرحله طبيعي و غريزي حيواني فراتر ميرود و مقدمة عشق معنوي و انساني در او فراهم ميآيد. او تا وصول به عشق خيالي دو مرحله را طي ميكند و آنگاه به عالم خيال معشوق گام مينهد: در مرحلة اول عاشق در مقام جمع بين دو ضد (خواست خود و خواست معشوق) است و در مرحله دوم عاشق در سير معنوي خود به جايي ميرسد كه خواست معشوق را برخواست خود ترجيح ميدهد:
ميل به سوي وصال و قصد او سوي فراق
ترك كام خود گرفتم تا برآيد كام دوست
عاشق در اين راه چندان پيش ميرود تا غرض و اراده او در غرض و اراده معشوق فاني گردد. بدينترتيب عاشق در سير كمالي خود آرام آرام در انديشه معشوق و خيال محبوب مستغرق ميشود و از معشوق صورتي خيالي ميسازد و با آن نرد عشق ميبازد:
زتو هر هديده كه بردم به خيال تو سپردم
كه خـيال شكرينت فرّ و سيماي تو دارد
به گفته «ابن عربي»، معشوق ديگر در چنين مرحلهاي معشوق عيني نيست، بلكه معشوقي است كه در خيال «مصور و ممثل» است و گونهاي هستي خيالي دارد و با ديده خيالي، در حضرت خياليه ديده ميآيد. بدين ترتيب هنرمند و عارف به مرتبة كشف خياليه كه متعلق عالم مثال و خيال منفصل است ميرسد. سخن حافظ ناظر بر چنين حالتي است:
خيال روي تو در هر طريق همره ماست
نــسيم موي تو پيوند جان آگـه ماست
و عاشق چنان با خيال معشوق و ياد محبوب درميآميزد كه دوگانگي از ميان ميرود. من نميماند، همه او ميماند و عاشق ميتواند گفت: منم آنكه عشق ميورزد و آنكه عشق ميورزد.
منم «انا من اهوي و من اهوي انا».
زبس بستم خيال تو، «تو» گشتم پاي تا سر «من»
«تو» آمد رفته رفته، رفت «من» آهسته آهسته
براي سالك در اين مرتبه از سير و سلوك ياد و خيال معشوق اصالت پيدا ميكند، سالك و عاشق و مجذوب به مرتبهاي ميرسد و به حالي كه از پرتو آن به «ياد يار» (خيال معشوق) دست مييابد و اين حال و ياد را از خود او خوشتر ميدارد. ابن عربي گويد: «گروهي از عاشقان به محبوبي كه در خيالشان است نظر ميكنند و با او نرد عشق ميبازند و پيوندي لطفآميز دارند، پيوندي دلپذيرتر از پيوند با معشوق در جهان واقع و يادي خوشتر از خود معشوق»، چنانكه مجنون ياد ليلي را خوشتر ميداشت. «عطار» در «المقاله الاول» از كتاب مصيبتنامه مسئله اهميت ياد معشوق (خدا) را طرح ميكند و ميگويد: «جبرئيل با رنج بسيار به گنج ياد كردگار رسيد، يادي كه فخر همه سرمايههاست»:
جبرئيل از بعد چندين ساله كـار
يــــافت گنج يادكرد كـردگار
ياد او مــغز همه سرمايههاست
ذكر او اراوح را پــيرايههاست
گــر ملايك را نبودي يـــاد او
نـــيستندي بـــنـــده آزاد او
اين همه تأكيد بر اهميت ياد معشوق براي آن است كه اگر عاشق به ذكر محبوب و خيال معشوق پردازد و ياد غير را در حساب نياورد و به فراموشي سپارد به جايي ميرسد كه ميتواند گفت:
چنان پر شد فضاي سينه از دوست
كه فكر خويش گم شد از ضميرم
آن وقت همه او ميشود، «خود» را در ميان نميبيند و بدينسان آماده وصول و وصال ميگردد.
در اين وضع و حال و مقام، عاشق فقط به عشق روي ميآورد و عشق مطلوب او ميشود. به اقتضاي اين حال، يعني در مقام عشق، گاه عاشق بدانجا ميرسد كه معشوق خود را ميبيند و نميشناسد. به گفته ابن عربي : «دلپذيرترين و لطيفترين گونه محبت و عشق است، يعني عشق به عشق، حب به حب، و آن همانا از عشق به معشوق نپرداختن است، غرق در محبت بودن، بنده عشق بودن و از هر دو جهان آزاد گشتن است»:
صحبت حور نخواهم كه بود عين قصور
از خــيال تـــو اگــر با دگري پردازم
اين دلپذيرترين گونه عشق است و مرتبهاي است والا در وصل و قرب كه چون عاشق بدان رسد نه عارف ميماند و نه معروف، نه عاشق ميماند و نه معشوق، تنها عشق ميماند و بس كه در دو صورت جلوهگر ميشود و به دو نام خوانده ميشود: عاشق و معشوق. متعلق به عشق امري معدوم است به عدم اضافي و نسبي زيرا هنوز عاشق به آن وصل پيدا نكرده است. از اينجا عشق كه نحوي طلب است در پي مطلوب يعني معشوق است و وصل آن هنوز معدوم است. اين منظر ابن عربي از عشق است. براي حافظ و بعضي عرفا عشق كمال است و به گفته حافظ عشق «هنر» است، هنري والا (فن شريف):
عشق ميورزم و اميد كه اين فن شريف
چون هنرهاي دگر موجب حرمان نشود
هنر در اينجا به معني عام آن است نه به معني خاص. هنر به معني عام همان كمالات و فضايل است. از اينجا عارف و فقيه نيز هنرمندند، اما هنرمند به معني عام. اما آنچه با صورت خيالي سروكار دارد در زمره هنر به معني خاص است. از اين رو نقاش، شاعر و معمار هنرمندند به معني خاص. پس عشق كه از كمالات است در زمره هنر به معني عام است.
عاشق طالب معشوقي است حقيقي و چون چنين معشوقي را در عالم واقع نمييابد به ياد محبوب پناه ميبرد و دل به خيال معشوق ميسپارد، خيالي كه خود در ساختن و پرداختن آن برابر ايدهآلها و آرزوها، نقشي بنيادي دارد:
بـــيخيالش مبـــاد مـنظـــر چشـــم
زانكــه ايــن گوشه جاي خلوت اوست
خيال روي تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پي نظر آيد به سوي روزن چـشم
شاهنشين چشم من تكيهگاه خيال توست
جاي دعاست شاه من بيتو مباد جاي تو
با خيال و ياد معشوق، سالك مستعد وصل ميشود كه غايت عشق است. خيال معشوق گرچه در مراتب معرفت در توان همه نيست، اما به قول حافظ، در هر حال فراتر از «آينه و اوهام» نيست:
عــكس روي تــو چـــو در آينه جام افتاد
عـــارف از خنده مـــي در طمع خام افتاد
ايـن همه عكس مي و نقش مخالفت كه نمود
يــك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد
حـسن روي تو به يك جلوه كه در آينه كرد
ايــــن همــــه نقش در آيينة اوهام افتاد
كمال آن است كه صورت خيالي نقش بازد و معشوق خود بيحجاب روي نمايد و صورت خيالي سكوي پرش به اصل خود باشد:
حالي خيال وصلت خوش ميدهد فريبم
تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالي
يا:
چون خيال غايب اندر سينه رفت
چون كه حاضر شد خيال او برفت
در واقع خيال و صورت خيالي به تعبير مولانا نيستوش است و در اين بين واسطه تقرب به حق:
مـــيرسيد از دور مــانند هلال
نيست بود و هست بر شكل خيال
نيستوش باشد خيال اندر جهان
تـــو جهاني بر خيالي بين روان
مبدأ القائات در خيال هنر ديني و دنيوي: خيال ممدوح و خيال مذموم
مبدأ صورت خيالي در ساحت هنر ديني تماماً القاء رحماني و رباني است، حال آنكه القائات در نزد عرفان به معني خطابات و واردات، يا صحيحاند يا فاسد. القاء صحيح نيز يا الهي رباني رحماني است كه به واسطه آن بنده از عالم غيب آگاهي يابد و حقايق روحاني را دريابد كه متعلق به علوم و معارف حقيقي است، و يا ملكي روحاني است كه باعث بر طاعت است.
القاء فاسد هم يا نفساني است كه در آن حظ نفس باشد كه «هاجس» ناميده ميشود و يا شيطاني است كه دعوت به معصيت كند كه «الشيطان يعدكمالفقر و يأمركم بالفحشاء» كه «وسواس» ناميده ميشود. «جامي» گويد: القاء الهي را لذتي بزرگ به دنبال آيد كه تمام وجود انسان را فراگيرد و صاحب آن را براي مدتي از طعام و شراب بينياز گرداند و القاء روحاني را غير از همان لذت القاء لذت ديگري نباشد.(14)
«قيصري» در شرح فصوص ميگويد: بدان كه القاء بر دو قسم است: يكي القاء رحماني ديگري القاء شيطاني، و هر يك از آنها يا بلاواسطه است يا به واسطه. قسم اول القايي است كه حاصل ميشود از وجه خاص رحماني كه مراد از لقاء سبوحي همان است، يعني القاء رحماني رباني است كه منزه باشد از آنچه مقتضي اسم «المضّل» است از القائات شيطاني. دوم القاء رحماني با واسطه است كه عبارت از القايي است كه ابتدا افاضه ميشود بر عقل اول و بعد بر ارواح قدسيه و بعد بر نفوس حيوانيه منطبعه و مراد از «نفث روعي» همان است كه آنچه حاصل از روح قدس است به حكم «ان روحالقدس نفث في روعي».(15)
«خاطر» نيز عبارت از خطابي است كه به قلب وارد شود اعم از آنكه رباني بود يا ملكي يا نفساني يا شيطاني، بدون اينكه در قلب اقامت يابد و بعضي گويند خاطر عبارت از واردي است كه بدون سابقه تفكر و تدبر در قلب پيدا شود.(16) در شرح تعرف آمده است كه خاطر بر چهار قسم است. خاطري كه از خداست و خاطري كه از فرشته است و خاطري كه از نفس است و خاطري كه از عدو است كه شيطان باشد.(17)
«خيال» هم يا حقاني است به اقتضاي خاطر حقاني، و آن عملي است حقتعالي از بطن غيب بي واسطه در اهل قرب و حضور قذف كند به حكم «قل ان ربي يقذف بالحق علامالغيوب»(18)، يا شيطاني است به اقتضاي خاطر شيطاني و آنكه داعي بود با مناهي و مكاره، زيرا كه شيطان در مبدأ امر به معصيت كند و چون بيند كه بدينوجه اغوا و اضلال صورت نبندد وسوسه كند از راه طاعت، يا ملكي است به اقتضاي خاط ملكي و آن است كه بر خيرات و طاعات ترغيب و از معاصي و مكاره تحذير نمايد و بر ارتكاب مخالفات و تقاعد و تكاسل از موافقات ملامت كند، و سرانجام خيال نفساني به اقتضاي خاطر نفساني آن است كه بر تقاضاي حظوظ عاجله و اظهار دعاوي باطله مقصود باشد.(19)
بنابرا