آمد و اذن رفتنش را خواست
آنکه زیباترین حسن رو بود
آنکه سیزده بهار را دید
آنکه خوش قامت و سیه مو بود
دید تنها شده پس از اکبر
او به تنهایی عمو پی برد
رفت اما اجازه را نگرفت
گوشه ای کز نمود و او افسرد
تا که حرف پدر به یاد آورد
مادرش نامه ای به دستش داد
تا که چشمش فتاد بر نامه
غصه ها را تمام برد از یاد
او خرامان سوی عمو میرفت
خنده بر لب چو مجتبی میزد
گفت این را پدر برایت داد
او عمو را « پدر» صدا میزد
مثل اکبر گرفته در آغوش
یادگارِ برادرِ خود را
بر مشامش رسیده عطرِ حسن
یا که نه ! بوی مادرِ خود را
اشک را پشت هر قدم می ریخت
در وداعش چه بی صدا بشکست
دید قاسم شبیه شد به حسن
تیغ بابش گرفته اندر دست
از گزند ِ نگاه شور عدو
چهر اش را نقاب پوشانده
مثل خورشید پشت یک ابر است
موی او روی دوشش افتاده
بادی از رخ نقاب را انداخت
باز سوی سپاه راهی شد
نفس آن سپاه بند آمد
داخل قتلگاه ماهی شد
مثل حیدر چه جنگجو شده بود
دانش آموز مکتب عباس
چون عمویش پر از صلابت بود
چهره اش چون گلیست همچون یاس