این خاک عطش گرفته جز زندان نیست
یک سال گذشت و آب در گلدان نیست
پنجاه و دو جمعه،درد بارید و هنوز
آن مردِ سوار اسب در باران نیست
اين خاك عطش گرفته جز زندان نيست يك سال گذشت و آب در گلدان نيست پنجاه و دو جمعه،درد باريد و هنوز آن مردِ سوار اسب در باران نيست