ای جمعه عزیز:
شنبهها عریضه مینویسم
شکستههای زنی را
بر کف راهروی دادگاه
مرثیه میکنم
یکشنبهها
بستنی میفروشم
کودکی
به رویم آتش میگشاید
دوشنبهها
کتاب منگنه میکنم
شقایقی از سر انگشتانم
می شکوفد
سه شنبهها
در راسته ماهی فروشها
فریاد میکشم
گربهای
فریادم را میدزدد
چهارشنبهها
سنگ به روی هم میچینم
دستانم
طنز تلخی از آب در میآیند
پنجشنبهها
تمام حنجرهام را
تیترهای درشت میکنم
بادکنکی
در دست کودکی میترکد
جمعهها
اما کار نه
تلاش برای معاش نه
تنها مینشینم و
به تو میاندیشم
و به پروانههایی
که دور دهان تو میچرخند
و به رودخانهای
که از شانههای تو فرو میریزد
و به عشایر عاشقی
که از ییلاق لبخند تو
بر میگردند
و به نارنجزارانی
که در جان جوان تو
شعله میکشند
و به آهوان تشنهای
که از چشمه چشم تو میآیند
و به بوسهای
که میدانم آرزویش را
با خود به گور میبرم.
جمعهها
آری به تو میاندیشم
که شنبهها
یکشنبهها
دوشنبهها
دوباره از راه میرسند.