درهای میدانم
شیب تندی دارد
و زلالی که ز برفاب افق میآید
در سراشیب همین دره سحر میروید
آب و آیینه و باران و سحر
در اینجا
همهگی یک رنگند
اگر آن یار سفر کرده بیاید از راه
عشق در شیب همین دره کپر میسازد
درهای میدانم
روز تندی دارد
آفتابش هر روز
به نفس میافتد
و سراپای کمرکشها را
مه فرا میگیرد
ـ چشمه تا مینالد ـ
کاش میشد
باران
نفسی تازه کند
مفردم از تنهایی
ریشة الفت من در اینجاست
دستهایم امّا
جاری دورترین خواستههاست
ناکجا آبادی
سفر عشق مرا میطلبد
های مَردم، مَردم
مفردم از تنهایی
وسعتی میخواهم
که بنالم سنگین
عشق همه فاصلهها را نشکست
آه میدانم
روزی
مردی
ذوالفقاری در دست
از سراشیب همین دره
گذر خواهد کرد
از زلال خنک و جاری برفاب
نمینوشد
زیر لب خواهد خواند:
به فدای لب خشکیدهی سالار شهید
و سفر خواهد کرد
دل من میلرزد
اسب و زینی باید
به هماوردی تنهایی من
یا علی میگویم
به تکاپوی سواری که دلم را بردهست
سفری تا لب زیبای سحر خواهم رفت
اگر آن یار سفر کرده بیاید از راه