این روزها همه
نیاز به تو را فهمیدهاند.
این روزها
حتی بچهها بهانة تو را میگیرند
و نوزادان فقط
با «لالایی انتظار» به خواب میروند.
مرتضی دیگر دوچرخه نمیخواهد
او از خدا فقط
آمدن تو را تمنا کرده است
و مریم
که دیگر به کفشهای رنگ پریده و وصلهدار راضی است
تمام نمرههایش را بیست آورده
که تو خوشحال شوی
و ظهور کنی
و علی که هر روز
با چفیه به دبستان میرود
و به جای کمربند فانسقه میبندد
توی انشایش نوشته بود:
«بیا تا دیگر مجبور نباشیم هر روز
پیش چشم و گوش این همه دشمن
سلاحهایمان را
بر سر مواضع دشمن فرضی فرو بریزیم؛
ای ویرانگر بناهای شرک و نفاق!»