بیا! که شیشه دلها زِ غم شکسته کنون
شفق، دو دستِ فلق را، زِ پشت، بسته کنون
به بندِ سردِ زمستان، بهار، زنجیر است
بیا که فرصتِ فردا به آمدن، دیر است
شبانِ برفیِ قطب اَرچه سرد و تاریک است،
امید دار به دل، کان سپیده نزدیک است
امان ازین دلِ بیتاب و بُغضِ تنهایی
چه میشود ز افقهایِ دور بازآیی؟
تمامِ دلخوشیام در خزان، گُلِ قالیست
و جایت ای گلِ نرگس درین خزان خالیست
دو چشمِ منتظر امّا، غریب میدهمت
قسم به پاکی «امّن یُجیب» میدهَمَت!
به کوچه، دست جفا، دردناکیِ سیلی
به میخ و آتش و پهلو، به صورتِ نیلی
به صبح و سجده، به محراب، تیغ و خون و به سر
به جامِ زَهر، به تشت و به پارهپاره جگر
به سر، به نیزه، به قرآن، لبانِ تشنه، به خون
سه شعبه تیر و گلو، اوجِ خشم کین و جنون
به دستهایِ بریده، به جُرمِ مشکی آب
به زلفهایِ پریشانِ دختری بیتاب
به اشکهایِ یتیمان، به نالههای نزار
به کربلا که هر آیینه میشود تکرار
بیا که بر دل انسان، قرار میآید
و با تو ـ ای گل نرگس! ـ بهار میآید