ساعت ماشین سعید یازده و چهار دقیقه را نشان می داد. گفتم:
«خب سعید جان من برم خونه»
پوزخندی زد و گفت:
«برو بچه مثبت برو تا حاج مرتضی نگه بنده زاده دیرکرد»
می دانست که دوست ندارم کسی ادای پدرم را درآورد. خواستم برای آخرین بار با او شرط کنم که
دیدم جواد سرتاخت به سمت ماشین می دود. در را باز کرد و روی صندلی عقب دراز کشید. نفس زنان گفت:
« مثل اسب دویدم تا خر نشید سرشب برید خونه»
سعید که دماغش را بالا می کشید نگاه تحقیر آمیزی به جواد انداخت. همیشه می گفت از این پسره خوشم نمی آید. سمج است و هرچه با اشاره بگویی دوست نداریم با ما باشی خودش را به آن کوچه می زند و مثل کَنه به آدم می چسبد.
گفتم:
«ما داشتیم خداحافظی می کردیم»
جواد که حالا نفسش جا آمده بود سه تا سیگار از جیبش در آورد و به ما تعارف کرد. سیگارها در جیبش خیس شده بود. سعید پوزخندی زد و گفت:
«چرا مثل آدم یه پاکت سیگار نمی خری؟ پول نداری یا تو هم مثل این از ابوی می ترسی؟»
خنده شان حالم را گرفت. درماشین را باز کردم و گفتم:
«شب به خیر»
سعید دستم را کشید و ناچار شدم در ماشین بمانم. اشاره ای کرد که منظورش این بود اول باید جواد پیاده شود. با این که گاهی توی جمع آدم را ضایع می کرد، اما همیشه به همه می گفت رفیق فابریک من محمد است. جواد گفت:
«یک پیشنهاد خفن برای این که ببینیم کی از باباش می ترسه»
سعید گفت:
«بنال»
جواد گفت:
«بریم چالوس»
این بار صدای خنده من و سعید بود که حال جواد را گرفت. با ناراحتی گفت:
«ببین آقا سعید مردی به پول و پاکت سیگار و پژو206 نیست. مردی به اینه که بتونی پاتو بذاری رو گاز و تا چالوس یه نفس بری»
سعید که معلوم بود عصبانی شده گفت:
«خوبه! این دفعه نه نه عروس مردونگی رو برای ما تعریف کرد»
جواد با ناراحتی در را باز کرد و گفت:
«حیف این ماشین که دست یه بچه پولداره...»
حرفش را ادامه نداد اما من و سعید فهمیدیم حرفش چه بود. سعید ماشین را به دنده گذاشت و داد زد:
«اون در صاحب مرده رو ببند»
جواد در را بست و سعید گاز ماشین را گرفت. جواد فریاد زد:
« آهان! به این می گن 206 تیپ شیش»
ترسیده بودم به سعید گفتم:
«کجا داریم می ریم؟»
نگاه معناداری کرد و گفت:
«مگه ندیدی چه زری زد. فکرکرده من...»
هر وقت سعید این طور نگاه می کرد ازش می ترسیدم. آن قدر به من خوبی کرده بود که بعضی وقت ها نتوانم به او نه بگویم، اما آن شب نمی دانستم باید چه کار کنم. ساکت شدم وشاید چند لحظه هم خوابم برد. وسط راه بود که صدای ضبط را کم کردم و به سعید گفتم:
«کی برمی گردیم؟»
سعید گفت:
«نگران نباش پسر خوب داداش سعیدت رو که می شناسی. نمی ذارم ضایع بشی. مگه حاج مرتضی امشب رو مسجد نمی مونه؟»
گفتم:
«درسته»
گفت:
«خیلی خب! پس نگران چی هستی؟ فردا قبل از غروب تهرانیم. تا حاج مرتضی نهار اربعین هیاتی ها رو بده و دیگ های مسجد رو بشوره ما رسیدیم. مادرت هم که هماهنگه مادر من زنگ می زنه می گه شب رو تو خونه ما درس می خوندن. راستی ریاضی من ضعیف بود یا تو؟»
هر دو با صدای بلند خندیدیم و سعید صدای ضبط را زیاد کرد.
دو رو برم همه سینه می زنند. اما من هر چه می کنم حس و حال سینه زدنم نمی آید. نمی توانم از فکر آن روز خارج شوم. کُری سعید و جواد تمام نمی شد. لب دریا چادرهوا کرده بودیم که آن دو تا را دیدیم. اگر کُری این دوتا نبود آن دوتا داشتند شرّشان را کم می کردند. باز هم جواد بود که لج سعید را درآورد و گفت:
«دِ می دونم این کاره نیستی داداش»
سعید هم که می خواست کم نیاورد جلو رفت و سرحرف را باز کرد.
بازهم کِرم ریختن جواد بود که سعید را جو گیر کرد تا آن دو تا را سوار ماشین کند. من حسابی ترسیده بودم و یک سره به سعید نگاه می کردم. سعید که صورتش سرخ شده بود سعی می کرد هر وقت به من نگاه می کند لبخند بزند. یک بار کنار دریا صورتم را بوسید و گفت:
«ممنون که تنهام نذاشتی. قول میدم جبران کنم»
صدای اسماعیل را همیشه دوست داشتم. اسماعیل تا سال پنجم هم کلاسم بود. پدرش دوست داشت او مداح بشود و حالا کم کم داشت مداح کاملی می شد. اوایل که می خواند مسخره اش می کردم اما الان دو سه سالی هست که سوز صدایش حس خوبی به من می دهد. همه سینه می زنند و بغض گلویم را گرفته است اما نه دستم به سینه زدن می رود و نه اشکی به چشمم می آید.
یاد سعید می افتم که وقتی پلیس تابلوی ایست را جلوی ما گرفت، پا را روی گاز گذاشت و از جاده کنده شد. جواد که با آن دو نفرعقب نشسته بودند سعی می کردند ترسشان را پنهان کنند.
جواد که آن روز به اندازه همه عمرش باکلاس شده بود گفت:
«می گم سعید جون می خوای نگه دار ما که خلافی نکردیم»
سعید گفت:
«خفه شو گواهی نامه من توقیفه »
جواد با صدای لرزان گفت:
«اِ خب چرا زودتر نگفتی تا من بشینم پشت ماشین؟»
سعید فریاد زد:
«چیه؟ تو که خیلی مرد بودی حالا ترسیدی؟»
جواد و آن دو نفر سرشان را چرخانده بودند و پشت سر را نگاه می کردند. سعید دائم به آینه بغل نگاه می کرد و گاز می داد.
بعد از سفر چند بارسعید وجواد را دیدم اما دیگرنمی بینمشان. جواد که مهم نیست اما دلم نمی خواهد سعید از دستم ناراحت باشد. اصلا من که کار بدی نکردم.
اسماعیل روضه آخر را شروع کرده است. همه گریه می کنند. مادرم بیشتر از همه اشک می ریزد. احساس می کنم اشکم شُل شده و می خواهد بیرون بیاید. مادر سعید هم توی اتاق است. کنار مادر من ایستاده و گریه می کند.
اسماعیل روضه اربعین می خواند:
« کاروان اسراء به کربلا رسید. راوی می گه دیدم زن ها و بچه ها مثل برگ پاییز که از درخت به زمین می ریزه از کجاوها به زمین افتادند. دوان دوان به طرف تربت اباعبدالله...»
یاد لحظه ای افتادم که در را باز کردم و بیرون پریدم. ماشین به هوا پرت شد و نمی دانم کجا رفت.
مادر سعید گریه می کند. صدای گریه اتاق را پرکرده است. دوتا پرستار هم توی اتاق هستند و گریه می کنند. در این یک سال آن قدر بالای سر من سر شیفت شب جنگیده اند که صدایشان را می شناسم. یک شب به هم می گفتند:
«بیان اعضای بدن این رو بدن به بقیه»
آن شب مادرم مثل هرشب زیارت عاشورا خواند اما بیشتر ازهمیشه گریه کرد. شاید حرف پرستارها را شنیده بود.
احساس می کنم اشکم شل شده و در حال آمدن است. گوشه چشم راستم خیس می شود. بچه که بودم وقتی با صورت کثیف گریه می کردم، صورتم می سوخت. الان هم صورتم می سوزد. یاد بچگی ام می افتم. صدای اسماعیل می آید. سوز صدایش را دوست دارم. چرا بچه ها از کجاوه افتادند؟ چرا من از ماشین پرت شدم؟ چرا سعید به دیدنم نمی آید؟ چرا بچه ها از کجاوه افتادند؟
گلویم باز و بسته می شود. نفسم به شماره می افتد. صدای اسماعیل می آید. بدنم تکان می خورد. انگار گریه می کنم. مادرم فریاد می زد: «یا امام حسین»
همه به طرف تخت من می آیند...