سحرگاه، پیشانی بر خاک گذاشته بود و مناجات می کرد که خبر آوردند برادرش عازم کوفه است. برخاست و دوید.
مهار ناقه ای که امام بر آن سوار بود را گرفت و گفت: «مگر دیشب قرار نشد به توصیه ام عمل کنی و به سوی کوفه نروی؟ پس با این شتاب کجا می روی برادر؟»
امام گفت: «وقتی از تو جدا شدم، رسول خدا نزدم آمد و فرمود حسین! بیرون برو که مشیت خداوندی بر این است که تو را کشته ببیند.»
لحظاتی سکوت کرد. زیر لب گفت: «انا لله و انا الیه راجعون.» با گوشه عبا، اشک چشمش را پاک کرد. به زن ها و بچه هایی که پشت امام بر ناقه نشسته بودند، اشاره کرد و پرسید: «با این حال، همراه بردن این ها چه معنی دارد؟»
امام گفت: «جدم فرمود مشیت خدا بر این است که آنان را اسیر و گرفتار ببیند.»
می دانست که عزم رفتن دارند و با این حرف ها، چیزی تغییر نمی کند. به دنبال بهانه ای بود که برای ماندن و نرفتن، در جواب سوال برادرش بگوید، اما حسین چیزی نپرسید. کاروان به حرکت در آمد و او یاد این جمله برادر افتاد: «بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم نامهاى است از حسین بن على به بنى هاشم. امّا بعد هر کس به من پیوست کشته خواهد شد و هر که باز ماند به فتح نائل نخواهد آمد. والسلام.»
قافله رفت و او جا ماند.
__________________
براساس ماجرای محمد بن علی (ع) معروف به محمد حنفیه، برادر امام حسین علیه السلام