پدر از خیمه بیرون آمد و کودکان شاد و بازیگوش به دنبال او. هر از گاهی پدر لبخند زنان می ایستاد تا فرزندانش به او برسند. بچه ها پشت گرم به پدر، بی هراس جست و خیز می کردند. می دانستند اگر به زمین بیفتند، دستی مهربان و آشنا هست که خاک را از لباسشان بتکاند. پدر توقف کرد. مرد عرب به استقبال او آمد و با هم به درون خیمه رفتند.
او که می آمد حس کردم عظمت و جلال در راه است. عظمتی که خم می شد تا خاک را از لباس کودک خردسالش بتکاند. در عمرم چون اویی ندیده بودم که این گونه چشمانم را از زیبایی پر کند.
ای پسر حر! مردم شهرت کوفه نامه نوشته اند که محل ما سبز و خرم گشته و میوه ها سر برآورده است. اگر خواستی به سوی ما حرکت کن که سپاهی آماده یاری، به انتظار توست اما حقیقت بر خلاف آن است.خداوند فرصتی به تو داده که از گناهان بی شمارت توبه کنی و به فتح نائل آیی.
عظمت را در او می دیدم و بسیار بر او دل می سوزاندم. در کوفه کسی را آماده ی یاری او ندیدم.اسبم را پیش کش کردم و شمشیرم را که هزار دینار می ارزید. نپذیرفت. می دانستم با او بودن یعنی سعادت، اما سخت از مرگ گریزان بودم و سخت رحم می آوردم بر او که سخن امثال مرا به گوش نمی گرفت و قصد یتیم کردن کودکانی را داشت که با او بودند.
خیمه ها در آتش می سوخت. اجساد بر زمین بودند و خونشان در آسمان. دختری دست بر گوش پاره و خونینش گرفته بود. کودکان هراسان می گریختند و از هول بر زمین می افتادند و می دانستند دستی برای تکاندن خاک نیست که سر صاحب دست بر نیزه است.
فرموده بود به جایی برو که صدای یاری خواستن ما را نشنوی. که اگر شنیدی و از ما نبودی بی شک از دوزخیان خواهی بود.
و من مدام می گریزم و دست بر گوش می گذارم تا از نینوا دور شوم و صدایی که باد را در خود پیچیده نشنوم. می گریزم و از هر سو که می روم جز به نینوا نمی رسم.
________________
بر اساس ماجرای عبیدالله بن حر جعفی، از یاران امام حسین (علیه السلام) که از قافله شهدا جا ماند.