سوار بر اسب در بیابان می تاخت. مدام آن کلام غریبانه ی امام در یادش می آمد که گفته بود: «طرماح! زود برگرد!» و همان لحظه، فهمیده بود که مولایش چقدر تنها شده که از او می خواهد زود برگردد. اما رفته بود.
باید آذوقه ای را که تهیه کرده بود، به خانواده اش می رساند. از امام اجازه گرفته بود و امام اجازه داده بود. اگر نمی خواست، می گفت: «طرماح نرو!» اما نگفته بود، و او ندانسته بود که این خاندان، کسی را به ماندن و نرفتن مجبور نمی کنند.
به امام گفته بود: «مولای من! تعداد شما خیلی کم است. همین لشکریان حر کافی هستند تا یاران شما را از پا درآورند. چه رسد به آن سپاه عظیمی که برای مقابله با شما، در کوفه گرد آمده اند. اگر صلاح می دانید، پیش از عزیمت به کوفه، به قریه ما بیایید. آنجا بیست هزار مرد جنگی در رکاب شما تدارک می بینم که تا زنده اند، گزندی به جان شما نرسد.» و امام از عهدش با مردم کوفه گفته بود و اینکه باید برود.
سوار بر اسب در بیابان می تاخت تا زودتر به سپاه کم تعداد امام ملحق شود و در رکابش شمشیر بزند. خبر نداشت که چند روزیست سر امام بر روی نیزه، قلب زینب را به درد می آورد.
__________________
بر اساس ماجرای «طرماح بن عدی» از یاران امام حسین علیه السلام که به حادثه عاشورا نرسید.