در حال بارگذاری؛ صبور باشید
منبع :
چهارشنبه

۲۰ بهمن ۱۳۸۹

۲۰:۳۰:۰۰
39465

حکایت رفتن و نماندن

او را ترك كردم. او كه وقتي برايش مي جنگيدم مدام دعايم مي كرد. آفتاب مي رسيد وسط آسمان. مردها را  از اسب بر زمين مي زدند و اسب ها را پي مي كردند. ما قراري داشتيم! گفتم ت



او را ترک کردم. او که وقتی برایش می جنگیدم مدام دعایم می کرد.
آفتاب می رسید وسط آسمان. مردها را  از اسب بر زمین می زدند و اسب ها را پی می کردند.
ما قراری داشتیم! گفتم تا وقتی می مانم که بودنم را سودی باشد. شما که عهد و پیمان با کوفیان نشکستید با من چرا؟
گفته بودند تا ما هستیم چرا تو و خاندانت؟ حالا جز خودش و خاندانش کسی نمانده بود.
من که گفته بودم. به یاد ندارید کوفیان با پدر و برادرتان چه کردند؟ اینان که هلهله می کنند، اینان که تیغ برکشیدند به دشمنی با شما، همانانند که مرقوم کردند میوه ها رسیده و درختان سبز شده و زیر آن انگشت زدند.
دیگر کسی نمانده بود. کسی نمانده بود که سرش را بر دامن نگرفته و در حقش دعا نکرده باشد.
می دانستم! دارم می روم. خودتان می دانید که ماندنم به صلاح نیست، همان است که از رفتن باز نمی داریدم. اسب؟ دارم! در خیمه پنهانش کردم. چرا سکوت می کنید آقا؟ دیدید که به اصحاب پسر دختر پیغمبر رحم نکردند، چه رسد به اسب من. به شما هم رحم نمی کنند آقا. بگذارید بروم که از زنان و کودکانم در کوفه بیمناکم.
اسب گردن کج کرد و از خیمه درآمد. سوار به سمت دشمن تاخت و چنان برای حفظ جان شمشیر زد که گویی او نبود که چند لحظه پیش ترس از مرگ را بهانه ی رفتن کرده بود.
قرار، قرار است. چه سود از جنگیدن وقتی بدانی که فرجامی جز مردن ندارد. من بمیرم اهل بیتم چه می شوند؟
اسب می تاخت و سوارش را از خیمه ها دور می کرد. زنان حرم دور جوانی را گرفته بودند و بر او جوشن می پوشاندند و زاری می کردند که آهسته تر برو پسر زهرا.

 

___________________

بر اساس ماجرای ضحاک بن قیس، از صحابه امام حسین (علیه السلام)

تماس با هنر اسلامی

نشانی

نشانی دفتر مرکزی
ایران ؛ قم؛ بلوار جمهوری اسلامی، نبش کوچه ۶ ، مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام، طبقه دوم، خبرگزاری ابنا
تلفن دفتر مرکزی : +98 25 32131323
فاکس دفتر مرکزی : +98 25 32131258

شبکه‌های اجتماعی

تماس

تمامی حقوق متعلق به موسسه فرهنگی ابنا الرسول (ص) تهران می‌باشد