خنجرش را بیرون آورد و به سمت میدان قدم برداشت. اباعبدالله مجروح و تشنه روی زمین افتاده بود و تکبیر می گفت. شمر نعره ای زد و خنجرش را بالا آورد. دستهایش لرزید و چشمهایش پر از اشک شد. دوباره خواست خنجرش را بالا ببرد که چشم هایش سیاهی رفت. زانوهایش سست شد و بر زمین افتاد. پیرمرد، نفس های آخرش بود که اباعبدالله را بالای سرش دید و غرق دست های نوازش اربابش شد.
تعزیه به هم خورده بود و مردم بر جنازه شمر فاتحه می خواندند!