در حال بارگذاری؛ صبور باشید
منبع :
شنبه

۱۳ فروردین ۱۳۹۰

۱۹:۳۰:۰۰
41710

بكِت نیهیلیست نیست

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بكِت نیهیلیست نیست                                         

 

درآمد

نمایشنامة در انتظار گودو، نوشتة ساموئل بكت از آثاری است كه بهترین نمونة تئاتر ابسورد ـ یاوه ـ به شمار می رود. دربارة در انتظار گودو سخن بسیار گفته شده است؛ اما آنچه گفته و نوشته شده، حول همین دیدگاه پوچ گرایانة این مكتب است و از آن فراتر نمی رود. این نوشته امید دارد نگاه تازه ای به در انتظار گودو بیفکند و تكراری بر مكررات نباشد؛ چرا كه نوك پیكان انتقاد در این نمایشنامه، بیش از همه به سمت همین مسئلة تكرار بیهوده و بی ثمر است.

نگاهی اجمالی به ساختار نمایشنامه

در انتظار گودو نه تنها در مضمون كه در ساختمان نمایشنامه هم بدعت گذار است. بكت نمایشنامه ای می نویسد، جذاب و گیرا، بدون رعایت اصول كلاسیك خلق درام. نمایشنامة بكت نه قهرمان[1] دارد و نه ضد قهرمان[2] ؛ نه اوج دارد و نه فرود؛ نه گره دارد و نه گره گشایی؛ نه آغاز به معنای خاص دارد و نه پایان مصطلح. این نمایشنامه یك روایت خطی ساده است، پر از دیالوگ های به ظاهر اضافی و وِر زدن های ابلهانه كه به طور اعجازآمیزی، حوصلة مخاطب را سر نمی برد، بلکه كاملاً هم مفرح است و لذت بخش. در انتظار گودو دو پرده دارد؛ یعنی حداقل پرده های یك روایت كلاسیك را هم که عبارت است از آغاز، میانه و پایان دارا نیست؛ چرا كه فقط یك تكرار است؛ یك دوباره گی. پس دو پرده بیشتر لازم ندارد. مهارت بكت در چینش حساب شدة صحنه ها و دیالوگ ها ستودنی است. بكت می داند چگونه پوچی رفتار و گفتار شخصیت هایش را رنگ دراماتیك بدهد و جذاب سازد. او می داند چه موقع پوتزو و لاكی را وارد قصه كند و چه موقع از صحنه خارجشان كند؛ طوری كه مخاطب نیز مثل ولادیمیر و استراگون گذر زمان را احساس نكند و وقتی به خود آید که ببیند چنان در وقت كشی آنها شریك شده كه گمانش را هم نمی برده است. تنها حادثه و اتفاق داستان، كور شدن پوتزو و لال شدن لاكی است كه آن هم حساب شده در یك سوم نهایی اثر گنجانده شده است. مخاطبی كه لحن اثر را در پردة اول درست فهمیده باشد، گمان می كند پردة دوم هم تكرار حرف پردة اول خواهد بود. همین ممكن است برای او پیش داوری ایجاد كند و در پردة دوم با تحقق حدس پیشینش، لذت اثر از او گرفته شود؛ اما در زمانی كه اصلاً انتظارش را ندارد، با این اتفاق مبهم مواجه می شود؛ كوری پوتزو و لالی لاكی یا تغییر صد و هشتاد درجة شخصیت پردة اول. این گونه خروج از یكنواختی در آثار هنری، به ظاهر نقص به حساب می آید و عدم وحدت عناصر، معنا می شود. حال آنكه به عكس، وحدت به معنای عدم گوناگونی نیست. وحدتِ مطلوب وحدت در كثرت است؛ یگانگی در عین گوناگونی. بیشتر آثار هنری كه کوشیده اند به اصطلاح ركورد بر جای گذارند و هیچ عامل به ظاهر مخالف یگانگی فرم و محتوا در اثر نگنجانند، با شكست مواجه شده اند؛ چرا كه از عامل تعیین كنندة ریتم فقط ریتم تكراری را مد نظر قرار داده اند؛ غافل از اینكه ریتم تناوبی و ریتم افزایشی از انواع مؤثرتر ایجاد ریتم در اثر هنری اند و تضاد و تباین از مهم ترین عناصر لازم برای خلق اثر هنری منسجم و موفق است. برای نمونه فیلم طناب[3]، ساختة آلفرد هیچكاك به هیچ وجه در لیست برترین آثار هیچكاك قرار نمی گیرد و دلیل آن با تلاش بیهودة او برای به ثبت رساندن ركورد ساخت فیلم در یك نما، بی ارتباط نیست. چه بسا یكی، دو نمای تدوین شده در فیلم می توانست آن را به اثری ارزشمند بدل سازد؛ اما افسوس. از سوی دیگر، آثار هنری هستند كه با بر جای گذاشتن ركورد، فاصلة چندانی ندارند؛ اما سازنده هرگز چنین اصرار بیهوده ای نمی ورزد و به هر بخش اثر همان را كه نیاز دارد اعطا می كند، نه آنچه خود می خواهد. مانند فیلم مرگ و دوشیزه[4]، اثر رومن پولانسكی که فقط با تغییری در صحنة نهایی و یكی دو پلان دیگر، می توانست به فیلمی دراماتیك با محدودترین لوكیشن ممكن، یعنی فضای داخلی یك ساختمان مسكونی مبدل شود؛ اما فیلم ساز این انتظار را به درستی در هم می شكند و در پایان، مهم ترین نمای تاثیرگذار فیلم به صورت خارجی تصویربرداری می شود.

از میان آثار ادبی، به رمان اورلاندو، اثر ویرجینیا وولف اشاره می كنیم كه بی تناسب با فرم دیگر قسمت های داستان، بخشی را سفید و نانوشته رها می كند؛ زیرا این را نیاز آن بخش داستان می داند؛ كاری كه رضا امیرخانی شكل كامل تر آن را در رمان منِ او تجربه كرد. از نقاشی هم می توان به آثار فرانسیسكو گویا اشاره کرد كه سبك شناسان هنری هنوز نمی دانند آثار او را دقیقاً در كدام مكتب هنری طبقه بندی كنند؛ چرا كه او دربند هیچ سبك و روش خط كشی شده ای نبود. گویا در سبك آثار خویش هم وحدت را در كثرت می آفریند.

در آثار مختلف هنری، از این نمونه ها بسیار است. به همین مقدار بسنده می كنیم و بحث اصلی را پی می گیریم. نكتة دیگری كه دربارة ساختار نمایشنامة در انتظار گودو دارای اهمیت است، تفاوت آشكار آن با بیشتر آثار تئاتری است، از این جهت كه به هیچ وجه، اغراق مرسوم در آثار دیگر تئاتری را كه البته لازمة مدیوم تئاتر نیز هست، ندارد. به عبارت بهتر، اغراق موجود در آن فقط به دلیل اقتضای مدیوم نیست، بلكه با لحن اثر هماهنگی كامل دارد. كلام محوری در تئاتر همیشه موجب شده نمایشنامه بدون لحاظ اجرای آن، یك اثر ادبی ناقص و اغراق آمیز به نظر آید. حال آن كه بكت در این اثر، كلام محوری اغراق آمیزِ لازمة مدیوم تئاتر را آگاهانه به خدمت مضمون در می آورد و نمایشنامه ای می آفریند كه نه تنها هنگام اجرا روی صحنه كه به عنوان یك اثر نمایشی ادبی هم بی نقص و كامل است و همین تلاش تحسین برانگیز، در انتظار گودو را به یک اثر هنری بی همتا و نمونه مبدل ساخته است. در انتظار گودو واقعی و عینی است و از این جهت، شاید سینمایی ترین نمایشنامه ای باشد كه تاکنون نوشته شده است.

بکت نیهیلیست نیست!

بر خلاف تصور معمول یا عادت فكری رایج كه بكت و امثال او را گمشدگانی در جهان هستی نشان می دهند كه به پوچی و نیستی معتقدند و به معنای مصطلح، نیهیلیست هستند، واقعیت چیز دیگری است. انسان همیشه به معتقدات خویش احترام می گذارد و آن ها را مقدس می شمرد و چون خود بدانها اعتقاد كامل دارد، در صدد است دیگران را هم به آن معتقد سازد و اگر این نباشد، در واقع، اعتقادی هم وجود نخواهد داشت. آیا ممکن است انسان به چیزی ایمان داشته باشد و عقیدة خویش را به سخره بگیرد؟ بكت در نمایشنامة در انتظار گودو از نیستی و پوچی سخن می گوید، از انتظار بیهوده، از پوچی مذهب، تفكر، سخن و هر عمل رفتاری دیگر. این درست؛ اما آیا او این نیستی و پوچی را می ستاید و مخاطب خویش را به تفكری نیهیلیستی راجع به هستی علاقمند می گرداند؟ ابداً.

انسان هایی كه در داستان بكت چنین پوچ می اندیشند و رفتار می كنند، دلقكانی هستند ولگرد و بیچاره؛ دو ابله مفلوك كه از اول تا آخر قصه، تك تك اعمال و رفتار پوچ انگارانه شان، قهقة تمسخر آمیزمان را برمی انگیزد. بله، ما به این دو می خندیم و نه فقط به این دو كه چه بسا به پوچی زندگی خود می خندیم؛ به مسخرگی عادات روزمره و پوچی اعتقادات، باورها و رفتار مقلدانة خویش كه ذره ای دربارة درستی و نادرستی آن نیندیشیده ایم و تنها با ملاك تكراری عادت آن را حق پنداشته ایم. بكت از پوچی مورد ستایش مدرنیسم در می گذرد و با نگاهی پست مدرنیستی به پوچی می نگرد و هر چه نیهیلیست و پوچ گراست را به باد تمسخر می گیرد. نگاه بكت به ارزش هایی كه شخصیت های نمایشنامه اش، گوگو و دی دی پوچ می انگارند، آمیخته با احترام است و این شاید فقط با احساس قابل درك باشد؛ احساسی كه مهم ترین وسیلة ارتباطی میان هنرمند و مخاطب اوست. انتقال حس درونی اثر برای هر آفرینندة اثر هنری اصل محسوب می شود و اعمال فیزیكی و رفتار شخصیت ها فقط برای آنان كه با اثر ارتباط حسی برقرار نكرده اند، ملاك و معیار است. برای هنرمند اما اینها همه بهانه ای است فرعی، برای انتقال آن احساس درونی اصلی. نگاه آمیخته به احترام بكت به ارزش های مورد اشاره اش در این اثر احساسی، به هنگام مواجهة ولادیمر و استراگون با این ارزش ها ثابت می شود. این احساس وادارمان می کند از خود بپرسیم: نکند همین بی توجهی دی دی و گوگو به این ارزش ها چنین مفلوك و بیچاره شان كرده است؟ 

این ارزش ها از دین، كتاب مقدس و توبه گرفته تا اندیشه، شناخت و عمل به دانسته ها و حتی مهم تر از همه، عمل برخلاف عادت ها و رفتارهای تكراری، همه را شامل می شود؛ همة آنچه به زندگی معنا می دهد و آن را از پوچی می رهاند؛ همة آنچه ولادیمر و استراگون ندارند و طبعاً در زندگی بی معنایی كه فقط در سایة گودویی موهوم معنا یافته است، دست و پا می زنند. بكت نیهیلست نیست. او نیهیلیسم را مسخره می كند، آن هم نه به شكلی كه ذره ای بوی شعار و انتقاد صریح بدهد؛ زیرا بكت ضد منتقد است و این را نه فقط در مصاحبه ها و گفته هایش كه در همین نمایشنامه هم مورد اشاره قرار می دهد، آنجا كه دی دی و گوگو دهان به ناسزا می گشایند و آخرین ناسزایی كه طرف مقابل را از پاسخ عاجز می كند، واژة منتقد است:

- استراگون (حرف را تمام می كند): منتقد!

- ولادیمر: آخ (ترش کرده و سرافكنده روی برمی گرداند).[5]

و اما بكت، خود چگونه انتقاد می كند؟ پاسخ این است: طوری كه ولادیمرها و استراگون های مخاطب اثر به این زندگی سراسر پوچ و بی معنا و در واقع به زندگی خود، قهقهة تمسخر بزنند و این همان است كه بكت می خواهد؛ تاثیر بر ناخودآگاه مخاطب نه پند و اندرز او یا خرده گیری مصلحانه بر عملكرد اشتباهش.

برخی ارزش های مورد اشاره در اثر و شكل مواجهة شخصیت های نمایشنامه با آن

1. ولادیمر: هیچ صدا خفه كنی به كارسازی عادت نیست.

آری، هیچ چیز چون عادت، صدای وجدان، صدای عقل و صدای دل را خفه نمی كند. نشئگی هیچ مخدری همچون نشئگی مخدرات این همه آسودگی خاطر و فراموشی به همراه ندارد. اگر در درستی و نادرستی كاری شك داریم، اگر در صحت و سقم تفكری در تردید به سر می بریم، اگر ناگزیر از انتخاب شده ایم و نمی دانیم گزینة درست كدام است، آسان ترین راه حل همواره عمل بر طبق عادت هاست. با این وصف، به واقع همة حقیقت، همة راستی ها و همة نیكی ها تنها با یك ملاك سنجیده می شوند؛ ملاك عادت.

در انتظار گودو نمایشنامه ای است كه مسئلة عادت و تكرار، نه تنها در محتوا كه در قالب ساخت آن هم نمود پیدا كرده است. نمایشنامه فقط دو پرده دارد، نه بیشتر؛ چرا كه عدد دو نخستین نشانة تكرار است؛ همان كه واژة دوباره از آن به وجود آمده است. تكرار هم یعنی انجام دوبارة یك عمل و مهم ترین دلیل برای انجام دوبارة یك عمل، عادت به آن است. شخصیت های این نمایشنامه به انتظاری پوچ عادت كرده اند:

- استراگون: ‍[آدم] فقط باید بنشیند و انتظار بكشد.

- ولادیمر: ما هم كه عادت كرده ایم.

عادت به انتظاری پوچ و بی معنا كه در سایة آن، دیگر اعمال و رفتار این دو نیز پوچ و بی معنا می شود. همه چیز فقط برای وفاداری بر سر قرارشان با گودو و انتظار یك بار وفاداری از جانب اوست. او هر بار نمی آید و اطمینان می دهد كه روز بعد حتماً خواهد آمد. زندگی برای ولادیمر و استراگون یعنی انتظار تا غروب آفتاب و گرفتن پیغام تكراری گودو كه:

روز بعد خواهد آمد.

تكرار در جزئیات اثر به وضوح مشاهده می شود. برای مثال در تعاریف شخصیت ها:

- استراگون: پس عزت زیاد.

- پوتزو: عزت زیاد.

- ولادیمر: عزت زیاد.

- پوتزو: عزت زیاد.

- ولادیمر: سایه تان كم نشود.

- پوتزو: سایه تان كم نشود.

- استراگون: سایه تان كم نشود.

 یا درشعری كه ولادیمر در آغاز پردة دوم می خواند یا در اظهار نظرهایشان دربارة مسائل مختلف. مضحك تر از همه وقتی است كه تعویض كلاه لاكی را با كلاه های خود دیوانه وار تكرار می كنند و ادامه می دهند كه خودشان هم حوصله شان سر می رود و كلاه را روی زمین پرت می كنند.

2. دین و مذهب

بكت انسان هایی را تصویر می كند كه توبه می كنند؛ چون فقط احساس می كنند که گناهكارند؛ اما توبه از چه، خود هم نمی دانند. اینان اصلاً گناه و ثواب را نمی شناسند و از شناخت دین بویی نبرده اند:

- ولادیمر: بیا ما هم توبه کنیم ببینیم چه می شود.

- استراگون: توبه كنیم؟ از چی؟

- ولادیمر: والّا (می رود تو فكر) دیگر قرار نبود وارد جزئیات بشویم.

انسان هایی كه كتاب مقدس می خوانند، اما از آن فقط نقاشی های رنگی اش در خاطرشان می ماند و خاطرات نامربوطی كه این نقاشی ها برایشان تداعی می كند:

- ولادیمر: از انجیل ها چیزی یادت مونده؟

- استراگون: نقشه های ارض مقدس اش یادم مانده. رنگی هم درآورده بودند. خیلی خوشگل. بحر المیت اش آبی كمرنگ بود. نگاهش می كردی تشنه ات می شد. جان می داد واسة ماه عسل. ماه عسلت را بروی آنجا، آب تنی كنی و خوش بگذرانی.

3. انتخاب مبتنی بر اندیشه، نه تقلید

دلقك های بكت سراپا مقلدند؛ علی رغم اینكه خود، تقلید كوركورانه را مذموم می دانند و انسان های مقلد را بوزینه می نامند. ولادیمر داستانی از انجیل روایت می كند و وقتی در برداشتی از آن به اختلاف می رسند:

- استراگون: حالا كی قبول كرده؟

- ولادیمر: همه. از هر كی بپرسی همین را وِرد می گیرد.

- استراگون: هر كی را وِلِش. تو چه كار داری به كار یك مشت بوزینة مقلد؟

همة انسان ها بد را می شناسند؛ اما خود را داخل آن به حساب نمی آورند. هر كس در هر سطحی از خطا و اشتباه قرار دارد، رفتار خود را نیك می پندارد و بد را به تناسب آن تعریف می کند و برایش مصداق معین می سازد. این است كه همه می گویند تقلید بد است و همه هم مقلدند؛ لیکن در سطوح مختلف. همه می گویند دروغ بد است و خود دروغ می گویند؛ ولی در سطوح مختلف. همه می گویند تحجر بد است، ظلم بد است، ریا بد است، حسد بد است، جهل بد است و همه هم متحجرند، ظالمند، ریاكارند، حسودند و جاهل؛ ولی هر یک در سطوح مختلف. نمونة مشخص تر این مسئله را در این نمایشنامه، با ورود پوتزو و لاكی به صحنه شاهدیم. لاكی خودخواسته افسار خویش را به دست پوتزو، اربابش سپرده و غلام حلقه به گوش او شده است و به این بردگی خودگزیده چنان خو گرفته كه بارش را هم برای رفع خستگی زمین نمی گذارد و وقتی از هوش رفته و نقش بر زمین شده، تماس دستانش با بار، او را به هوش می آورد و سر پا نگاهش می دارد. ولادیمر و استراگون  این رفتار لاكی را سرزنش می كنند،  مسخره می دانند و مدام می پرسند:

چرا بارش را زمین نمی گذارد؟

و از زخم گردن او در اثر سایش طنابِ افسار مانند دور گردنش، ناراحت می شوند. همچنین رفتار پوتزو را در قبال لاكی شرم آور می خوانند؛ حال آنكه خودشان چون لاكی برده اند؛ بردة گودو و وعدة پوچ او. زخم افسار گودو بر گردنشان نیز به مراتب عمیق تر از زخم گردن لاكی است. لاكی لااقل اربابش را می شناسد و ناشناخته را بندگی نمی كند. اربابِ لاكی، پوتزو است كه برای او تعیین تكلیف می كند و دست كم او را بلاتكلیف رها نكرده است؛ اما ارباب ولادیمر و استراگون اربابی است ناشناخته به نام گودو كه بردگان خویش را بر سر وعده ای دروغین معلق نگاه داشته و حتی تكلیفشان را هم مشخص نمی كند. نه می آید و نه می گوید كه نخواهد آمد. مدام اطمینان می دهد كه روز بعد خواهد آمد. مدام تسویف و سخن از آینده. آینده ای كه هیچ وقت نخواهد رسید. گودو سرابی است امید آور، اما دروغ كه زخم افسارش بر گردن بردگانش، احساس تلخ پوچی نسبت به زندگی است؛ زخمی كه جز مرگ مرهمی ندارد.

4. عمل به دانسته ها

ولادیمر و استراگون می دانند که بی جهت به انتظار گودو نشسته اند تا برایشان تعیین تكلیف كند و می دانند كه خودشان مسبب فلاكت خویشند:

- استراگون : تكلیف ما این وسط چی می شود؟

- ولادیمر : تكلیف ما؟ ما، هیچی. ما این وسط آویزانیم.

- استراگون : یعنی این قدر خر تو خر است؟

- ولادیمر: چیه؟ حضرت آقا خیال دارند پای حق و حقوق خودشان وایستند؟

- استراگون: یعنی حق و حقوق ما مالیده؟

- ولادیمر (مثلا می خواهد خر فهم كند): نمالیده، خنگ خدا. خودمان زده ایم زیرش.

پس با جهل مركب روبه رو نیستیم كه هیچ، جهل بسیط هم در میان نیست. شخصیت ها اصلاً جاهل نیستند، بلکه به پوچی رفتار خویش و به ظلمی كه در حق خویشتن روا داشته اند، دانایند و با این دانایی، باز به خطای آگاهانة خود دامن می زنند و آن را تكرار می كنند و همین معمای سرگردانی بشر را در راه درست زیستن پیچیده می سازد. می دانیم و عمل نمی كنیم. شاید به این دلیل که این دانستن فقط یك تصور ذهنی و لقلقة زبان است و با عمق وجودمان عجین نگشته است. شاید فقط می دانیم؛ اما باور نداریم. شاید چون فكر می كنیم؛ اما در سكوت كه مثل لاكی با صدای بلند و با قطار كردن واژه ها و جملات ثقیل بی نتیجه و تركیبات فلسفی بر زبان. جملات بی ربط ناموزونی از شیر مرغ تا جان آدمیزاد كه بی هیچ منطق و نظمی به هم بافته شده اند و سرانجامش نه فقط آشفتن دیگران كه مهم تر از آن آشفتن خویشتن است و خستگی مفرطی برای هیچ و پوچ. آن گاه به خود می بالیم كه عاقلیم و اهل تفكر؛ در حالی كه آنچه می دانیم هم از آن خودمان نیست، كلاهی است بر سرمان؛ كلاهی از شنیده ها و دیده های خام انباشته در ذهن كه اگر آن را از ما بگیرند، دیگر هیچ نخواهیم داشت و چنان که لاكی بی كلاه، ساكت و زبان بریده نقش زمین شده، ما نیز بی كوله بار انباشته های ذهنمان، موجودی ناتوان و مفلوك بیش نخواهیم بود. چه بسا اگر لاكی در پردة دوم لال معرفی می شود، دلیلش همین كلاهی است كه در پردة نخست از سرش برداشته شده و به او باز گردانده نشده است.

5. تفكر

این دیالوگ به وضوح هرچه تمام تر، فرار آگاهانة شخصیت های نمایشنامه را از اندیشیدن صحیح نشان می دهد؛ فرار از تفكر با حرف زدن و نشنیدن سخن دیگران:

- استراگون : پس حالا كه نمی توانیم زبان به دهن بگیریم، بیا آرام حرف بزنیم.

- ولادیمر : راست گفتی. همین جور حرف می زنیم.

- استراگون : تا فكر نكنیم.

- ولادیمر : تا عذری هم داشته باشیم.

- استراگون: تا گوش ندهیم.

- ولادیمر: یك بهانه ای هم داشته باشیم.

این دو حرف می زنند تا نشنوند و در نتیجه، به شنیدة خود نیندیشند.

سعدی، شاعر بزرگ پارسی گوی در این دو بیت، این عمل بشر را به زیبایی مورد انتقاد قرار می دهد:

چو خواهی كه گویی نفس بر نفس                نخواهی شنیدن، مگر گفتِ كس

از آن مرد دانا دهان دوخته است                    كه بیند كه شمع از زبان سوخته است

6. همة انسانها

ویژگی دیگر نمایشنامة در انتظار گودو تعمیم رفتار شخصیت های نمایشنامه به همة انسان های نظیر ایشان است كه بكت آگاهانه آن را در چند جای اثرش مورد اشاره قرار می دهد. تنها واقعیت زندگی ولادیمر و استراگون انتظار كشیدن گودو است و در نتیجه، برای آنان، فحش و بد و بیراه با قربان صدقة هم رفتن تفاوتی ندارد. یك لحظه، ركیك ترین ناسزاها را نثار هم می كنند و لحظة دیگر، تعارف، چاپلوسی و دروغ برای هم تكه پاره می كنند و دمی دیگر، ولادیمر نقش لاكی را بازی می كند و از استراگون می خواهد پوتزو شود. همه اش دروغ و دروغ؛ فحش دروغ، مدح دروغ، بازی دروغ و همه برای انتظار وعده ای دروغ. این همه دروغ برای ولادیمر و استراگون حقایق زندگی اند. زندگی ای كه برایشان در انتظار گودو معنا شده است. ولادیمر این انتظار را حُسنی منحصر به خودشان می داند و عاملی برای برتریشان بر دیگر انسان ها؛ اما استراگون پرده از حقیقت برمی دارد. حقیقت این است كه همة انسانها چون این دو، عمر خویش بر سر انتظار گودویی موهوم قربانی كرده اند. نمایشنامه، صریح تر از این نمی تواند داستان مصداقی خود را به زندگی مخاطبان تعمیم دهد؛ طوری كه ذره ای بوی پیام دهی و نصیحت از آن استشمام نشود:

- ولادیمر: تو این هِیر و ویری كه سگ صاحبش را نمی شناسد، لااقل یك چیز روشن است. آن هم این است كه ما منتظر مانده ایم كه یا گودو بیاید یا ... یا شب بشود و برویم پی كارمان. (مكث) ما به قول و قرار خودمان عمل كرده ایم. حالا هر چه می خواهد بشود، بشود. نمی گوییم جزو اولیاء الله هستیم. نه، ولی به قولی كه داده ایم عمل كرده ایم. انصافاً چند نفر سراغ داری كه بتوانند یك همچو ادعایی بكنند؟

- استراگون: اقلاً یك میلیارد نفر.

- ولادیمر : جدی می گویی؟

- استراگون : این را دیگر نمی دانم.

- ولادیمر : شاید هم تو راست بگویی.

این تعمیم را دربارة شخصیت پوتزو نیز می بینیم؛ ولادیمر و استراگون نخست او را به نام هابیل صدا می زنند. او كمك می خواهد. سپس لاكی را به نام قابیل صدا می زنند. باز پوتزو كمك می خواهد. اینجاست كه استراگون می گوید:

- استراگون : زكی! این بابا مثل اینكه یك تنه، كل بنی آدم است.

همة بنی آدم یا بی اغراق اگر بگوییم، اكثریت انسان ها. آری! زندگی، پوچ و بی معناست، اگر ارزشی وجود نداشته باشد و چرخ زمان و گردش روزگار ـكه طلوع و غروب خورشیدش و روز و شبش تكراری است ـ همة غایت زندگی انسان باشد.

این دو بیت ارزشمند از شاعر بی همتای شیراز، حافظ را حُسن ختام بحثمان قرار می دهیم:

از چرخ به هر گونه همی دار امید                       وز  گردش روزگار می لرز چو بید

گفتی كه پس از سیاه رنگی نبود                        پس موی سیاه من چرا گشت سفید؟

 

نویسنده:محمدجعفری

منبع:ماهنامه رواق هنرواندیشه،شماره ششم

Ps147

 

 

تماس با هنر اسلامی

نشانی

نشانی دفتر مرکزی
ایران ؛ قم؛ بلوار جمهوری اسلامی، نبش کوچه ۶ ، مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام، طبقه دوم، خبرگزاری ابنا
تلفن دفتر مرکزی : +98 25 32131323
فاکس دفتر مرکزی : +98 25 32131258

شبکه‌های اجتماعی

تماس

تمامی حقوق متعلق به موسسه فرهنگی ابنا الرسول (ص) تهران می‌باشد