بسم الله الرحمن الرحیم
هنر در عصر تکنيک
عصر ما عصر، تکنيک و غلبه تکنولوژي و فنآوري است. ما در دورهاي زندگي ميکنيم که در حدود 200 سال، تکنولوژي بر تمام شئون زندگي از جمله انديشه، فکر، نحوة زندگي و ساير شئون زندگي انسان غلبه پيدا کرده است. يک پرسش مهم اين است که: در چنين عصري هنر چه جايگاهي دارد و آيا هنر مقام و موقعيتي را که در اعصار گذشته داشته است در اين عصر هم حفظ کرده است، ميتواند حفظ کند و يا احياناً، مقام و موقعيت ديگري پيدا کرده است؟ يا ميتوان اين پرسش را به صورت ديگري هم مطرح کرد و آن هم اين که آيا در عصر ما، هنر به معناي اصيل کلمه وجود دارد يا نه؟ يا اينگونه بپرسيم که: مسئوليت و رسالت هنرمند در عصر تکنيک چيست؟ بدون اينکه بنده بخواهم به اين پرسشهاي مهم، به صورت مستقيم پاسخ دهم به برخي از جوانب مسئله خواهم پرداخت و تلاش خواهم کرد که يک نوري بر اين مطلب از بعضي زوايا انداخته شود.
براي اينکه موضوع بهتر روشن شود، بايد خصوصيات عصر تکنيک، مشخص شود. علاوه بر اين بايد روشن شود که هنر چيست و رابطة هنر با تکنيک چيست؟ نسبت خود هنر با تکنيک بايد مشخص شود. همچنين ميتوان با استمداد از نظريات برخي انديشمندان بزرگ مطلب را روشنتر کرد.
من بحثم را در ابتدا با نگاهي به نسبت هنر و تکنيک آغاز ميکنم. چه رابطهاي بين هنر و تکنيک وجود دارد؟ البته همة کساني که با هنر آشنايي دارند ميدانند که در همة هنرها تکنيک نقش بسيار عمدهاي دارد. هنر به هر حال توليد يک اثر هنري است، در هر هنري اثر هنري خاصي توليد ميشود. در اين توليد تکنيکهاي خاصي را به کار ميبرند. يعني وجهي از آفرينش يک اثر شعري، وجه تکنيکي آن است بنابراين، شاعر بايد با اوزان عروضي شعر و تکنيکهايي که براي توليد يک شعر لازم است آشنايي داشته باشد. هر چند البته ميدانيم که بعضي از شاعران اين آگاهي را به صورت خودآگاه دارا هستند و به صورت خودآگاه آن را کسب نکرده باشند اما در عمق جان آنها نقش بسته باشد. ممکن است ما شاعري داشته باشيم که اگر از او انواع اوزان عروضي را که در يک شعر است سؤال کنيم، چيزي نداند ولي شعري کاملاً موزون بسرايد. يعني به هر حال آن تکنيک را در شعر اجرا ميکند. يک نقاش براي توليد يک نقاشي هنري، حتماً تکنيکهايي را به کار ميبندد و با تکنيکهاي خاصي يک اثر را توليد ميکند، موسيقيدان براي توليد يک قطعه موسيقي از تکنيک خاصي استفاده ميکند بنابراين يک وجه اثر هنري تکنيک است و در همه هنرها هم وجود دارد. ولي پرسش فلسفي اين است که تکنيک چيست؟ تکنيک چه رابطه ذاتي با آفرينش يک اثر هنري دارد؟ شايد براي معلومتر شدن اين مطلب، بازگشت به ريشة لغوي تکنيک، مسير نادرستي نباشد.
واژة تکنيک امروزه به صورتهاي گوناگون در زبانهاي مختلف به کار ميرود. مثلاً ما اصطلاح تکنولوژي را داريم که در فارسي به فنآوري ترجمه شده است. در زبانهاي مختلف اروپايي، با تلفظهاي مختلف تکنولوژي به کار ميرود که از واژه يوناني تِخنِه گرفته شده است. واژة تکنولوژي هم مثل بسياري از واژههاي متداول اروپايي، ريشهاي يوناني دارد. تخنه در يوناني، يک گونه از دانش و مهارت است. يونانيان نحوة خاصي از دانستن را تخنه ميناميدند. در مقابل تخنه، در يونان، اصطلاح اِبستمِهِ را داريم که معني مطلق شناسايي را ميدهد. ارسطو در تقسيمبندي مهمي که از علوم دارد، دانستن و شناسايي را به سه بخش تقسيم ميکند. يکي دانستن است براي دانستن. آنجايي که ما چيزي را مورد شناسايي قرار ميدهيم و مقصود ما از شناسايي خود شناسايي است، يعني شناسايي، في نفسه مطلوب است. اين را در يونان و لسان خود ارسطو، تئوريا ميگويند. که ما آن را شايد به علم نظري ترجمه کنيم که چنان چه ميدانيم ارسطو آن را به سه دسته تقسيم ميکند: طبيعيات، رياضيات و علم الهي يا به تعبير امروزي، فلسفه به معناي خاص کلمه. در هر سه شاخه، شناختن، به نفسه مورد نظر است و چيزي وراي شناختن نيست. قسم دوم در شناسايي، شناسايي براي عمل کردن است که اِتوس و اخلاق ناميده ميشود يعني گاهي ما نياز داريم چيزهايي را بدانيم که به آن عمل کنيم مثل اينکه من بايد رابطهاي با خودم، همشهريانم و زندگي شخصيام داشته باشم. که مجموع اينها علم اخلاق را تشکيل ميدهد که اين عمل کردن مستلزم نوعي شناسايي است. من بايد يک شناسايي و علم خاصي داشته باشم تا براساس آن بدانم چگونه بايد با ديگران ارتباط برقرار کنم، حق ديگران بر گردن من و حقوق من نسبت به ديگران چيست؟ و اموري از اين قبيل که در علم اخلاق مورد بررسي قرار ميگيرد. ولي يک نحوة ديگر از شناسايي هم وجود دارد که در آن نه شناسايي في نفسه مورد نظر است و نه شناسايي براي عمل کردن است بلکه شناختن براي توليد کردن و به وجود آوردن است. اين نحوة سوم، شناسايي آن چيزي است که به آن تخنه، تکنيک، مهارت يا فن گفته ميشود. براي اينکه ما چيزي را به وجود بياوريم بايد نحوهاي از شناسايي را داشته باشيم. که يونانيان به آن تخنه ميگفتند. بنابراين تخنه در اصل، نوعي شناسايي است ولي براي چگونه به وجود آوردن چيزها با چيزهايي که به خودي خود وجود ندارند و اگر ما بخواهيم آنها را به وجود بياوريم، نيازمند نوعي از شناسايي هستيم. آن شناسايي، تئوريا نيست يا شناسايي صرفاً فطري نيست. اتوس يا اخلاق هم نيست بلکه يک شناسايي خاص است که در آنجا مهارت عملي خاصي وجود دارد.
براي اينکه اين مفهوم در نظر يونانيان بيشتر روشن شود، بعضي از انديشمندان گفتهاند اگر اين مفهوم را با مفهوم ديگري در ديدگاه يونانيان مقايسه کنيم روشنتر ميشود و آن مفهوم طبيعت در نظر يونانيان است يا فوزيس. يونانيان طبيعت را فوزيس ميناميدند که اصطلاح فيزيک هم از همان گرفته شده است و از لحاظ لغوي فوزيس به معناي آنجايي است که اشياء به خودي خود ظهور پيدا ميکنند، ميبالند، ميشکوفند يا دوباره به همانجا برميگردند. حال نميخواهيم بحث کنيم که منظور از اين ظهور خود به خودي چيست و آيا در آنها مفاهيمي مثل عليت وجود داشته است يا نه. ولي در نگاه يونانيان، طبيعت را به جاي اين که معلولي که علتي بيرون از خودش دارد نگاه کنند، طبيعت را کل موجودات ميگرفتند که دائماً در حال ظهور و خفاست و چيزها در طبيعت ظهور و بروز پيدا ميکنند. در مقابل مفهوم فوزيس، مفهوم تخنه قرار ميگيرد که در واقع چيزي که به خودي خود به وجود نميآيد راميخواهيم به وجود آوريم. درختي در طبيعت هست، بدون دخالت ما درخت ظهور پيدا ميکند و بعداً هم از بين ميرود ولي يک ميز در طبيعت وجود ندارد. براي وجود داشتن ميز ما نيازمند نوعي شناسايي هستيم که بتوانيم تغييري در موجودات طبيعي به وجود آوريم تا مقصود ما حاصل شود و يک ميز پيدا شود. آن علم به چگونگي ايجاد چيزهايي که در طبيعت وجود ندارد را يونانيان تخنه ميگفتند. امروزه تکنيک بيشتر به معني توليد و به وجود آوردن ميباشد ولي به نظر ميرسد که در نظر يونانيان، به معني شناسايي و نحوة خاصي از انکشاف براي آدمي ناميده ميشده است. بنابراين وجهي از به وجود آمدن اثر هنري همان تکنيک است. در گذشته در به وجود آوردن اثر هنري، تکنيک، اصل نبوده است و اثر هنري تابعي از تکنيک به حساب نميآمده به عبارتي اين وجه از اثر هنري بر ساير وجوه ديگر اثر هنري غلبه نداشته است ولي در عصر ما، به تدريج تکنيک غلبه پيدا کرده است. براي روشنتر شدن اين مطلب به تمايزي که خود يونانيان در بين دو امر که هر دو براساس تکنيک (تخنه) به وجود ميآمدهاند توجه کنيم. مثلاً ارسطو به خوبي، تکنيک را توضيح ميدهد. چنانچه عرض شد با فن و مهارت خاص که تکنيک ناميده ميشود ما چيزي را به وجود ميآوريم ولي ارسطو ميگويد که به وجود آوردن اشياء به دو صورت حاصل ميشود يا ما با تکنيک دو جور شيء را به وجود ميآوريم. گاهي با مهارتي که به دست آوردهايم چيزهايي را توليد ميکنيم که کار طبيعت را تکميل ميکند. مثلاً فرض کنيد، طبيعت به ما دستي داده داراي انگشتان که ميتوانند کارهايي را انجام دهند ولي بعضي از کارها را مستقيماً با دست خودمان نميتوانيم انجام دهيم مثلاً اگر بخواهيم زميني را شخم بزنيم مسلماً با دستان خود نميتوانيم انجام دهيم ولي ميتوانيم فنآوري را توليد کنيم که به تکميل کار طبيعت کمک کند. مثلاً بيلي را ميسازيم و با آن بيل زمين را شخم ميزنيم. بنابراين براي تکميل کار طبيعت چيزي را توليد کردهايم که ابزار يا وسيله ناميده ميشود. توليد ابزار و وسيله مستلزم دانش خاصي است که به آن تخنه يا تکنيک ميگويند.
باز در نظر ارسطو که نظرات دقيق و عميقي در اين خصوص دارد ـ اگر چه ما ارسطو را به عنوان فيلسوفي مابعد الطبيعي که بيشتر در مورد امور عامه صحبت کرده است، ميشناسيم و کمتر به ديدگاههاي او درباره هنر توجه داريم و هر چند ديدگاههاي او درباره هنر هنوز هم معتبر است ـ ساختن ابزارها مربوط است به ضرورتهاي زندگي روزمره؛ ما در زندگي نياز به غذا داريم و براي تغذيه نيازمند به کشاورزي هستيم و براي کشاورزي بايد وسايل کشاورزي را بسازيم. بنابراين ساخت ابزارها از ضروريات زندگي روزمره است. اگر ما اين ابزارها را نسازيم در زندگي معمولي خودمان درميمانيم و اين البته با فن و تکنيک صورت ميگيرد يعني بايد حتماً ياد بگيريم و مهارت آن را داشته باشيم که چگونه از يک تکه چوب، ميز بسازيم. ولي ساختن چيزها منحصر به ساختن ابزارها و وسايل نيست بلکه ما چيزهاي ديگري را هم ميسازيم که به کار زندگي روزمره نميآيد اصلاً در ساختن آنها ضرورت زندگي روزمره در کار نيست. بلکه ما تا درگير ضرورتهاي زندگي روزمره هستيم نميتوانيم به ساختن آنها بپردازيم بلکه نيازمند يک وقت اضافي و فراغت خاطر و آرامش هستيم. آن چيزها، چيزي هستند که امروزه به آنها آثار هنري ميگويند. ولي باز براي توليد اثر هنري نيازمند تکنيک هستيم و بايد مهارت خاصي داشته باشيم ولي برخلاف ابزارها اينگونه اشياء که امروزه آثار هنري ناميده ميشوند، براي تکميل کار طبيعت ساخته نميشوند بلکه به محاکات طبيعت ساخته ميشوند. اصطلاح محاکات و معادل يوناني آن ميمزيس، از مفاهيم بسيار مهم در نگاه قدما به توليد اثر هنري است. ولي فهم معناي ميمزيس امروزه براي ما کمي دشوار است. چون امروزه ميمزيس را بيشتر به تقليد ترجمه ميکنيم و به اين معني که آثار هنري به تقليد از طبيعت ساخته ميشوند. وقتي آن را به تقليد ترجمه ميکنيم آثار هنري، در نظر ما کوچک جلوه ميکنند. زيرا از آن جا که در هنر، ابداع و خلاقيت بايد وجود داشته باشد چگونه ميشود آن را تقليد کرد. ولي منظور ارسطو از ميمزيس، به خصوص ميمزيسي که در ساختن اثر هنري به ما کمک ميکند، تقليد نيست. ارسطو ميگويد هنر، ميمزيس طبيعت است. ترجمه ميمزيس به محاکات، چنانچه قدما هم انجام دادهاند بهتر است. اين ترجمه به معناي مورد نظر ارسطو نزديکتر است تا تقليد. محاکات، يعني حکايت کردن؛ در واقع ارسطو ميخواهد بگويد که هنرمند براي خلق يک اثر هنري، طبيعت را محاکات ميکند و اثر هنري او محاکاتي است از طبيعت. حال ممکن است اين سؤال پيش بيايد که مگر طبيعت چيست که در خلق اثر هنري، او حکايت ميکند. ارسطو نميخواهد بگويد که مثلاً يک تابلوي نقاشي، تقليد از منظرهاي است که ما جلو چشممان داريم تا نظر کاملاً ناتوراليستي در باب هنر داده باشد ولي او ميگويد هنر، محاکات طبيعت است. مطمئناً مقصود ارسطو از طبيعت با تلقياي که ما امروزه از طبيعت داريم يکي نيست. ميتوانيم بگوييم ارسطو طبيعت را به معناي حقيقت چيزها به کار برده است. در معناي امروزي، طبيعت عبارت است از مجموعة متعلقات شناسايي که قاب اندازهگيري، تکرار، مشاهدهاند و با روش علمي ميتوانيم آنها را بشناسيم.
نگاه ارسطو به طبيعت تقريباً شبيه فيلسوفان قبل از خودش و قبل از سقراط است. البته با تغييراتي که در ديدگاه او وجود دارد. طبيعت شيء يعني حقيقت آن ولي حقيقت شيء چندان در نظر ارسطو، يک امر ثابتِ کاملاً از پيش تعيين شده و معين هم نيست. ارسطو حقيقت اشياء را به صورت آنها يا به تعبير خودش به انرجيا يا فعليت تعبير ميکند. به نظر ارسطو موجودات دائماً در حال حرکت از يک مبدأ به طرف منتهي و غايت خودشان هستند. هنر، محاکات طبيعت است يعني هنرمند براي اينکه اثري هنري خلق کند بايد به حقيقت موضوع توجه داشته باشد و آن حقيقت را در اثر هنري خودش بازآفريني کند. مثلاً اگر هنرمندي بخواهد شعري در مورد خسّت بسرايد به نظر ارسطو اين اثر در صورتي اثر هنري خواهد بود که بتواند به حقيقت خسّت توجه کند. به عنوان مثال نمايش خسيس مولير مشهور است. ما وقتي اين نمايشنامه را مطالعه ميکنيم نه فقط خسّت را در اين فرد خاص در مييابيم بلکه مواجه ميشويم با حقيقت خسّت که ميتواند هر کسي به آن متصف باشد و وقتي با آن مواجه ميشويم تلاش ميکنيم که آن صفت را از خودمان دور کنيم.
يا در مورد شجاعت و هر مورد ديگري... بنابراين ميمزيس، محاکات حقيقتي است که يک هنرمند آن را در اثر هنري خود براي ما حکايت ميکند. به نظر ميرسد که در تلقي قدما اين بخش از آفرينش اثر هنري که محاکاتي بودن آن باشد هيچ کمتر از وجه ديگر که تکنيک باشد نيست بلکه شايد محاکاتي بودن آفرينش اثر هنري بر تکنيکي بودن آن غلبه داشته باشد و تکنيک فقط در خدمت محاکات قرار بگيرد نه اينکه همه چيز به تکنيک ختم شود.
تحولاتي در هنرِ عصر ما يعني عصر تجدد که مرکزش غرب است صورت گرفته است، هنرمند ديگر کار خودش را محاکات نميداند. در مورد هنر هم ديگر، ديدگاه اين نيست که هنر، محاکات طبيعت است. بلکه غالباً منشأ توليد اثر هنري نبوغ هنرمند خوانده ميشود. به گفتة کانت:
هنرمند نابغهاي است که براساس نبوغ خودش چيزهايي را ميآفريند که اگر از خودش بپرسي که اين شعري که سرودي يا نقشي که بر کاغذ نگاشتي يا اين مجسمهاي که چنين حيرتانگيز ساختهاي، از کجا آمده است خودش هم نميداند ولي به هر حال همه به نبوغ خود فرد برميگردد.
اين ديدگاه در مورد هنر، يک ديدگاه سوبژکتيويستي هم هست. منشأ هنر و آثار هنري، فرد انسان تلقي ميشود. اين را مقايسه کنيد با ديدگاهي که خود هنرمندان در گذشته نسبت به خودشان داشتهاند. مثلاً هيچ شاعري شعر خودش را به خودش منتسب نميکرد. نميگفت چون من نبوغ دارم اين اشعار را سرودهام، ديگران هم نسبت به آنها چنين ديدگاهي نداشتند. مثلاً کسي نميگفت حافظ، نابغه است. بلکه ميگفتند او لسان الغيب است. خودش هم خود را طوطي صفت ميدانست. ميگفت:
در پس آينه طوطي صفتم داشتهاند |
| آنکه استاد ازل گفت بگو ميگويم |
يعني من از خود چيزي نميگويم. آنچه را که ميگويم سخن استاد ازل است. او به من ميآموزد يا مولوي ميگفت:
تو مپندار که من شعر ز خود ميگويم |
| تا که بيدارم و هشيار دم نزنم |
ولي در دورة جديد منشأ آثار هنري خود شاعر ، هنرمند و نبوغ او دانسته شده است. بنابراين يک تغيير بسيار در جايگاه هنر و هنرمند را ملاحظه ميکنيم. به همين جهت به تدريج نسبت هنرمند با تاريخ و زمان هم تحول پيدا ميکند و نسبت ديگري به وجود ميآيد. بحث بر سر اين است که در دورة جديد که عصر تکنيک ناميده ميشود هنر چه وضعيتي و چه موقعيتي دارد. براي اينکه اين مطلب روشنتر شود باز مقايسه ميکنيم بين مقام هنر در زمان ما با دورههاي گذشته. يک اصطلاح را بعضي از فيلسوفان مثل هگل به کار بردند. هنر بزرگ، هنري است که با تمام شئون زندگي يک قوم مرتبط است. شما فرض کنيد يک مسجد جامع را در يک شهر سنتي اسلامي. من ميتوانم مسجد جامع اصفهان را مثال بزنم. هيچ کس نميتواند ترديد بکند در اينکه مسجد جامع اصفهان يک اثر هنري بزرگ است. يک اثر معماري هم هست. اثر هنري بزرگي است نه به اين لحاظ که يک بناء بزرگي است از لحاظ اندازه و ابعاد. گرچه از لحاظ ابعاد هم به نسبت بزرگ است ولي بزرگي آن فقط در اين نيست. اين مسجد جامع مفروض، مکاني است که در شبانهروز حداقل سه نوبت افراد با آن ارتباط برقرار ميکنند، وارد آن ميشوند، در آن نماز ميخوانند. در هنگامي که اتفاق بزرگي بيفتد در آنجا اجتماع ميکنند.شايد راه بازار هم از همان طرف بگذرد و براي کسب و کار هم مردم از آنجا بگذرند. در هنگام جنگ، جشن، مصيبت و هنگام لزوم بسيج نيروها، همه چيز در اطراف آن شکل ميگيرد. به عبارت ديگر، با همة شئون انسانها ـ ما جامعة کاملاً سنتي را در نظر ميگيريم ـ مرتبط ميباشد. و اين هنرمندانه ساخته شده است. البته چنين بنايي در زمان تأسيس خود به عنوان يک اثر هنري ساخته نشده است، در مقايسه با تلقياي که امروزه ما از اثر هنري داريم. امروزه اثر هنري امري است که ما برايش پول بدهيم، آن را تهيه کنيم، داخل يک ويترين بگذاريم و کاملاً جدا از ساير جوانب زندگي به آن نگاه کنيم و گاهي شايد براي پز دادن و براي اينکه به رُخ ديگران بکشيم که ما هم چيزي از هنر ميفهميم آن را نگهداري کنيم. ولي يک اثر بزرگ در ايران، اروپا، يونان، هند يا چين، وقتي به عنوان يک جايگاه مقدس براي يک قوم ساخته ميشود ـ فرقي بين مسجد، کليسا، کنيسه و معبد نيست ـ در مرکز يک شهر قرار دارد و غالباً به صورت جغرافيايي هم در مرکز شهر است و با همة شئون زندگي آدمها مرتبط ميباشد.
در آنجا مهمترين کاربردي که اين بناء بزرگ ـ که در عين حال هنري است ولي اثر هنري هم ناميده نميشده و امروزه ما آن را به عنوان يک اثر هنري ميدانيم و آن را تبديل به موزه کرده ايم و معمولاً در روزهاي معمولي حالتي توريستي دارند ـ داشته است، محل تقديس چيزهايي بوده که در نزد آن قوم مقدس بودهاند. و به همين جهت است که با همة شئون زندگي افراد آن قوم مرتبط است. چون همة افراد قوم با مقدس نگاه داشتن آن امور است که زندگي ميکنند و کما بيش در همة احوال به ياد او هستند. به نظر هگل، در يک زمان قبل از دورة جديد، عاليترين راه براي به ظهور رسيدن حقيقت، هنر بود. در نظر هگل تا قبل از دورة جديد به بهترين وجه ميتوانست هنر، حقيقت را به ظهور برساند. به همين جهت به تعبير هگل، هنر، عاليترين نياز روح بود. در نظر هگل امروزه ديگر هنر نميتواند بالاترين و عاليترين نياز روح ما را ارضاء کند بلکه اين کار را فلسفه انجام ميدهد. چنانچه مستحضر هستيد فلسفه در نظر هگل عاليترين راه تجلي مطلق است. يعني عاليترين تجلي ظهور وجود است. مطلق با سير و يا تکنيکي که در هنر انجام ميدهد، نهايتاً در فلسفه خودش را به ظهور ميرساند. و بالاترين فلسفه هم فلسفه هگل است. يعني به تعبير ديگر، امروزه دوره تعقل و عقلانيت است، به اين معنا که مطلق، خودش را نه در صورتهاي مقيد ـ صورت هنر يا دين ـ بلکه به صورت مطلق ظهور ميدهد. مطلق در فلسفه خودش را به صورت مطلق ظاهر ميسازد. بنابراين در چنين عصري هنر ديگر نميتواند نمايانگر حقيقت به صورت تام باشد. يک وقتي هنر، حقيقت را به صورت مقيد يعني محسوس نشان ميداد ولي امروزه ديگر نميتواند اين کار را انجام بدهد. به همين جهت هگل معتقد است امروزه هنر براي ما چيزي مربوط به گذشته است.
ظهور مطلق به صورت مطلق است آن هم به مدد تفکر فلسفي؛ ديگر هنر به گذشته مربوط شده است. اين داوري هگل است در مورد هنر در عصر تکنيک. ما در اينجا نمي خواهيم به نقد ديدگاه هگل بپردازيم ولي فقط چند ملاحظه را ذکر ميکنيم که ويژگيهاي عصر تکنيک چيست؟ زيرا اگر اين ويژگيها مشخص شوند شايد جايگاه هنر در عصر تکنيک هم مشخصتر شود.
بشر همواره اهل تکنيک بوده است. چنان که گفتيم فن و فناوري مربوط به ساحتي از هستي آدمي است که آن ساحت، ساحت توليد چيزهاست. انسانها همواره چيزهايي را توليد ميکردهاند اما در عصر جديد، تکنيک غلبه پيدا کرده است، به گونه اي که نگاه ما به همه چيز نگاهي تکنيکي شده است. حال ويژگيهاي اين نگاه چيست؟ شايد بشود گفت ذات تکنيک در عصر جديد، با حقيقت آن در دورههاي گذشته اساساً متفاوت است. در گذشته بعضي از تکنيکها قداست داشتند. شايد همة اهل هنر بدانند که در گذشته هنر جدا نميشده است و هنر زيبا از هنرهاي دستي جدا نميشد. اين اصطلاحات هنرهاي زيبا و هنرهاي دستي خيلي جديد است و شايد در حدود صد يا صد و پنجاه سال بيشتر قدمت ندارد. بنابراين هنرمند کسي بوده است که هم وسايل ضروري زندگي را توليد مي کرده است و هم آنها را غالباً زيبا ميآفريده است و به همين جهت معمولاً هنرمند يک نقشي جداي از ساير طبقات جامعه براي خود قائل نبوده است و چنانکه گفتيم همة فن و هنر خود را منسوب به جاي ديگر ميدانسته و آنها را موهبت ميدانسته است نه اينکه خود را فاعل علي الاطلاق در ايجاد اثر هنري به حساب بياورد. ولي در دنياي جديد بين هنرمند و کسي که وسايل روزمره زندگي را ميسازد يک تمايز کاملاً مشخص به وجود آمده است. اين البته با به وجود آمدن تکنيک حاصل ميشود. در اين نگاه، کميت غلبه و سيطره دارد. يعني در امور با نگاه کمّي به همه چيز نگاه ميکنيم. گويي اگر چيزي بخواهد موجود باشد شرط لازم آن قابل محاسبه و قابل اندازهگيري بودن آن ميباشد. اگر چيزي تن به محاسبه ندهد شايد موجود نيست. اين يک ديدگاه کاملاً اساسي در علم جديد و تکنيک جديد است. اصلاً گفته ميشود چيزي که قابل محاسبه نباشد مورد شناسايي قرار نميگيرد. اين از خصوصيات عصر ماست و در همين نسبت يک ويژگي اساسيتر و عمدهتر که در بر گيرنده اين ويژگي اول هم هست، ويژگي اصالت علم است که در عصر ما غلبه دارد. علم به معني علوم جديد بر همه چيز غلبه دارد يعني اصل، علوم جديد است؛ علومي که تابع علوم جديد نباشند اساساً علم خوانده نميشوند. از ويژگيهاي ديگر عصر تکنيک، مفهوم پيشرفت است. اين مفهوم که همه جا غلبه دارد، مفهوم جديدي است از قرن 18 به اين طرف. در گذشته مفهوم پيشرفت، وجود نداشت اما مفهوم کمال همواره وجود داشته است. اين مفهوم، مبتني بر تلقّي خاصّي از آدم و تاريخ است. يعني شما قائل باشيد به اينکه، انسان يک سير تدريجي را از انحطاط يا کودکي و عدم رشد به سوي رشد بيشتر طي کند به بيان ديگر در انديشة پيشرفت گفته ميشود که هر آنچه به گذشته مربوط است ناقص است و دائماً ما در طول زمان به پيچيدگي بيشتر ميرسيم و امور پيچيده از امور سادهتر بهتر و مطلوبتر هستند.
ويژگي ديگر عصر تکنيک، تک ساحتي شدن هستي بشري است. در دورة جديد، براي بشر فقط يک ساحت، آن هم ساحت معيشت در نظر گرفته ميشود و همه چيز در خدمت اين ساحت، ديده ميشود و بالاخره ذات انديشه و نگاه تکنيک، قالبي شدن همه چيز است يعني همه چيز را ما در چارچوبهاي مشخص و خاصي قرار ميدهيم. اگر چيزي را احياناً در چارچوبي قرار ندهيم موجوديت به معني دقيق کلمه ندارد. يعني شما، زمان، فضا، ماده و هر چيز ديگري از جمله آثار هنري را با يک قالببندي خاص بايد مورد توجه قرار دهيد. .
حال پرسش اين است که در چنين وضعيتي هنرمند چه جايگاه و مقامي دارد؟ اگر ما هنر را جايي بدانيم که حقيقت جلوه ميکند اگر در دورههاي تاريخي گذشته مثل دورة مسيحيت و دورة اسلام و يونان باستان ميديديم که در آثار هنري، حقيقتِ يک امري جلوهگر ميشد، پرسش اين است که هنر چه وضعيتي ميتواند داشته باشد و چه وضعيتي دارد؟ شما ميدانيد که در هنر غربي، امروزه مواجه هستيم با هنرهايي که در آنها به صراحت، پوچي ظهور پيدا کرده است. هنرهايي که گاهي مثلاً يک قطعه موسيقي به عنوان اثر هنري تلقي ميشود در حالي که در آن يک دقيقه سکوت است. موسيقياي که هيچ چيزي از آنچه قرار است به نمايش گذاشته شود نيست. در نقاشي، شعر و رمان هم نمونههاي بارزتري مشاهده ميشود. به نظر ميرسد در عصر تکنيک ارتباطي بين هنر با حقايقي که اين آثار هنري از آن حکايت ميکنند برقرار نيست. به نظر ميرسد که ديگر اثر هنري بزرگي نداريم که در آن عالم قدس، تقديس شود ولي آيا اين به معناي پايان هنر است يا در آينده هنر وجود ندارد و هنر متعلق به آينده نيست؟!
برخلاف گذشته، هنرِ امروز، ديگر هنر بومي و منطقهاي نيست. زيرا اين هنرها به شبکه جهاني وسيعي تعلق پيدا کرده است و به دنبال زبان عامي ميگردد که مشترک بين تمامي انسانها باشد. حالا در چنين وضعيتي هنر ميتواند همان نقشي را که همواره در طول تاريخ داشته است ايفا کند و اين مطلبي نيست که به راحتي بتوان امروزه آن را بيان کرد.
نویسنده:دکترمحمدجوادصافیان
منبع:ماهنامه رواق هنر واندیشه،شماره چهارم
Ps147