در حال بارگذاری؛ صبور باشید
منبع :
شنبه

۱۳ فروردین ۱۳۹۰

۱۹:۳۰:۰۰
41720

هنر و تحقق حقيقت

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4

بسم الله الرحمن الرحیم

هنر و  تحقق حقيقت                                                     

 

امروزه لفظ هنر را در مقابل تعابير مختلفي به كار مي بريم. دانشكده هنر، دانشجويان هنر، برنامه‌هاي هنري، كتاب‌هاي هنري، سنديكاهاي هنري، موزه هنرهاي معاصر و ده ها تعبير ديگر كه در همه اين تعابير كلمه هنر معنايي دارد كه در تمدن ما سابقه ندارد و قدماي ما هنر را در اين معنا به كار نمي برده اند. در زبان بزرگان و معارف متفكرين و شاعران ما، در زبان سنايي و نظامي و سعدي و حافظ و جامي و ديگر قدماي ما، هنر به اين معنا به كار نمي رفته است.

لفظ هنر در تمدن ما معناي خاصي داشته است. يكي از موارد كاربرد آن استفاده در مقابل عيب بوده است. يا عيب است و عيب ناكي يا هنر است و هنرمندي چنان كه فرمود: هنر بي عيب حرمان خوش نباشد يا سعدي مي فرمايد: عيب ياران و دوستان هنر است. يعني آدمي آن گاه كه با كسي دوست باشد و به او محبت داشته باشد،‌ عيب او را حُسن و هنر مي بيند. پس هنر به معناي حُسن است. در اخلاق ناصري نيز كه خواجه نصير از چهار هنران نام مي برد،‌ منظورش از هنر همين است. گوش ما كه به اطلاق امروزي اين لفظ عادت دارد توقع دارد كه چهار هنر شايد معماري ، نقاشي و از اين جور چيزهاست؛ اما چهار هنر در نظر او؛ هنر عفت، هنر شجاعت، عدالت و حكمت است كه همان فضايل اربعه هستند. اين مسأله را اتيمولوژي و اشتقاق لغت هنر هم تأييد مي كند.

هنر در ريشه پهلوي اش از واژة اُنرَ گرفته شده كه به معناي نيك مرد است. او و هو به معناي نيكي و خوبي و نَرَ هم به معناي مرد، ‌مردم و آدمي است. به اين معنا هنر، نيك مردي است. هنر عين خوبي و حُسن و فضيلت است. پس دو راه است: راه خوبي و فضيلت و حُسن و راه نقص و نقصان و عيب. بنابراين معناي هنر نزد قدما با معناي امروزي اش متفاوت است. حافظ تعبير عجيبي دارد كه مي فرمايد:

گر در سرت هواي وصالست حافظا                      بايد كه خاك درگه اهل هنر شوي

در تاريخ، اهل هنر همان نيكان، اصحاب فضيلت و اولياي الهي اند. اگر كسي انگليسي بداند ولي به ظرايف توجه نداشته باشد و بخواهد اين بيت را ترجمه كند و بگويد كه بايد خاك درگه آرتيست ها بشويم،‌ چه قدر از معنا دور شده است؟ بنابر اين هنر در تمدن ما معناي ديگري داشته است.‌ معناي امروزي هنر در تمدن ما پيشينه اي ندارد و به مواجهه صد و پنجاه سال اخير ما با تمدن غربي برمي گردد و ترجمه اي ازart است كه كاملاً هم با آن چه در تمدن ماست تطبيق نمي كند و ما از روي ناچاري آن را به كار مي بريم. وقتي ما مي گوييم مدرسه هنر يا موزه هنرهاي معاصر يا دانشجويان هنر منظورمان بحث هاي مربوط بهart است؛ پس ما بايد در حقيقتArt  تأمل كنيم.

Art كلمه اي از ريشة لاتيني Ars است كه خودش ترجمه اي براي كلمه تِخنه در يونان است. يوناني ها از هنر و اثر هنري به تِخنه تعبير مي كنند و به هنرمند تِخنيتس مي گويند. واژه هنر براي ترجمه Art از بقيه درست تر است و بنده پيشنهاد ديگري در مقام ترجمه ندارم. پس پرسش از Art  ما را به تِخنه مي برد و به يونان قديم برمي گرداند. اين يك تقدير است كه قومي مانند ما براي درك معناي هنر بايد به يونان بروند به نظر شما اين عجيب نيست؟ آيا يونان خودش را در زبان ما پنهان نكرده است؟ همه اين تعابير مدرسه هنر و دانشجويان هنري و موزه هنر معناي تِخنه دارد. مدرسه اسلامي هنر تعبير بهتري است و مناسب با تمدن و معارف و سنن ماست. .

ما قومي هستيم كه از صورت هنر در تمدن خودمان محجوبيم. تاريخ هنر براي ما پنهان است. امروزه وقتي مي گوييم هنر، يك مفهوم يوناني را به كار برده ايم؛‌ چون با توضيحات قبل روشن شد كه مراد از هنر در زبان ما معناي يوناني آن است. به تمدن يونان برويم. تِخنه چيست؟ اين واژه با تكنولوژي امروز مناسبت دارد و ريشه آن است. از اولين نكاتي كه در مورد اين واژه بايد بدانيم اين است كه يونانيان آن را در معاني بسيار گسترده اي به كار مي بردند. تِخنه در نظر آنان تنها به آن چه ما امروزه هنر مي گوييم گفته نمي شد. در نظر يوناني ها طبيب و كشتي ساز هم تخنيتِس بودند. در متون افلاطون آن جا كه سخن از تِخنه به ميان مي آيد دايره بسيار وسيعي را در نظر مي گيرد كه از حوزه هنر فراتر مي رود. در منطق بحثي به نام صناعات خمس وجود دارد كه شامل برهان،‌ جدل، خطابه، شعر و مغالطه است، اين ها در يونان تِخنه هاي پنج گانه بوده اند. تِخنه شامل برهان و جدل و خطابه و طبابت و كشتي سازي و البته نقاشي و مجسمه سازي است. بنابر اين اگر بخواهيم در حقيقت هنر به معناي هنر تأمل كنيم و شاخه‌هايي مانند نقاشي و پيكره سازي و هنرهاي تجسمي و ديگر هنرهاي امروزي را مورد بررسي قرار دهيم، واژه هنر مناسب نيست؛ پس اين پرسش به ميان مي آيد كه تفاوت اين دو دسته تِخنه در چيست؟ وجه هنري آن تِخنه هايي كه به اصطلاح امروز آرتيستيك هستند و در دانشكده هاي هنري امروزي به آن ها پرداخته مي شود از تخنه هاي غير آرتيستيك كه موضوع صنعت و صنعت گري اند چيست؟ اين پرسش ما را به تعبير ديگري در تفكر يوناني مي برد كه واژه پويسيس است. اين كلمه به معناي ساختن و خلق كردن است و ريشه الفاظي مانند Poet و Poem و Poesm است. ما هم اين كلمه را به درستي به شعر ترجمه كرده ايم.

از ميان دو دسته تِخنه اي كه برشمرديم، تخنه هايي كه پوئتيكالند و با Poeses ارتباط دارند، امروزه هنري شمرده مي شوند و جاي‌ آن ها در دانشكده هاي هنري است. آيا به اين معنا كه تنها از ميان اهل تِخنه دسته اي كه با شعر انس دارند و مثلاً غزل مي خوانند يا شعر مي سرايند هنري هستند؟ خير. براي روشن شدن مطلب اكنون بايد بپرسيم Poeses  چيست؟ شعر چيست كه صاحب تِخنه اي كه از آن بهره مند باشد كارش هنري مي شود؟ براي فهميدن اين معنا هم بايد به يوناني ها و فلاسفه پيش از سقراط گوش دهيم. افلاطون در مواضع مختلفي از آثارش،‌ حقيقت شعر را الهام دانسته است. شعر الهام است. شاعران ملهَم اند. روحشان در تسخير خدايان است. در رساله ايون به خوبي اين مطلب تشريح شده است كه خدايان شاعران را زده اند؛ يعني تسخير كرده اند. مثل اين كه مي گوييم جن زده است. خدايان به معناي موجودات الهي و ماورايي است كه در زبان يوناني "ثئايا" گفته مي شود و در تطبيق با فرهنگ ما فرشتگان بد، اجنه و ديو مي شود. در زبان لاتيني به دئو ترجمه شده است؛ يعني موجود الهي و در زبان سانسكريت كه اصل همه اين هاست كاربرد دِوَ دارد. ديو در اين فرهنگ ها به معناي خوب آن است؛ اما در فرهنگ ما كسي را كه ديو بزند مي گوييم ديوانه. در اين فرهنگ ها شاعر ديوانه است كه معناي خوبي دارد. در اين جايگاه عقل معناي منفي دارد. گفت: يك شمّه ز حسن ليلي ات مي گويم / عاقل باشم اگر تو مجنون نشوي. اين جا عقل معناي پايين است و جنون بالاست. در رساله تافروس، افلاطون آن گاه كه درباره جنون الهي سخن مي گويد، چهار نوع جنون مقدس را نام مي برد؛ آن ها كه ديو اُسوس آن ها را زده است، آن ها كه آپولون مسخرشان كرده است، آنان كه اِوسي تسخيرشان كرده كه عشّاق عالمند و شاعران و هنرمندان كه موس ها آن ها را زده اند. شاعر مسخر Muse است. شاعر مسخر ميوموزينه است كه خداي ياد و ذكر و خاطره است. بنابراين شاعر متذكر است. اين موس ها با دو لفظ خيلي معروف هم خانواده اند؛ يكي واژه  Music  به معناي موسيقي؛ چون شاعران را جذبه موسيقايي در ربوده است و روحشان مسخّر امري موسيقايي شده است اگر چه صورت موسيقي بالفعل ندارد و آوايي بي آواست. واژه ديگر كه با آن هم خانواده است لفظ  Musemبه معناي موزه است. موزه جايگاه موس هاست كه دختران الهه ياد و خاطره هستند.

خدايان شاعر را زده اند و مسخر داشته اند و او آلت فعل الهي شده است. اكنون شاعر كاري را مي‌كند كه خدايان بايد بكنند؛ اما او را ابزار و محمل و واسطه قرار مي دهند. افلاطون در رساله ايون مي گويد: سرّ‌ اين كه خداوند عالي ترين معاني و مضامين را در دهان شاعري نهاد كه ما مي دانيم كه در تمام عمرش شعر درخشاني نگفته است،‌ اين بود كه به ما نشان دهد خودش است كه سخن مي گويد و چندين بار تكرار مي كند كه شعر حاصل تِخنه يعني حاصل صنعت و چيره دستي نيست بلكه حاصل ابداع خدايان است.

اين همه آوازها از شه بود      گر چه از حلقوم عبدالله بود.

خدايان شاعران را در اين كار داشته اند و شاعر پيام خدايان را مي رساند. افلاطون از تمثيلي استفاده كرده و مي گويد: يك سنگ مغناطيس كه حلقة آهني را تحت تأثير قرار مي دهد و دور خودش جمع مي كند، آن حلقه هم مغناطيس مي شود و جاذبه را به حلقه بعدي منتقل مي كند و حلقه بعدي و حلقه بعدي و سرانجام زنجيري از ربودگان و مجذوب شدگان پديد مي آيد. من و شما كه شعر يك شاعر را مي خوانيم آخرين حلقه از اين زنجير جذب و ربودگي هستيم. ما هم اگر مجذوب نشويم و مسخّر نباشيم، راهي به عالم آن شاعر نداريم؛ بنابراين شاعران واسطه ميان زمين و آسمانند.

اكنون معلوم شد كه از ميان اصحاب تخنه، تنها آن دسته كه روحشان در تسخير است، اثرشان هنري است؛ يعني يك هنرمند بزرگ معماري در درجهPoet و شاعر است، مسخر است. غزل مي گويد؛ اما غزل شاعرانه او در سنگ و چوب و بناست. يك نقاش بزرگ هم در ذات شاعر است و روحش مسخر است و ميان آسمان و زمين وساطت مي كند و غزل شاعرانه مي گويد كه اين غزل در رنگ بر بوم در يك تابلو است؛ پس شعر حقيقت هنر است. نكته بسيار مهم اين است كه هنر به اين معنا در تمدن ما نبوده است و علم زيبايي شناسي كه در غرب Aestheticsناميده مي شود را هم نداشته ايم؛ يعني سنت جاريه اي كه متفكرين يكي پس از ديگري مباحث مربوط به زيبايي و آثار هنري و بررسي فهم آثار و مخاطب آثار را نداشته ايم. در اين تمدن پديد نيامده است و نمي بايد هم پديد مي آمد. هر تمدني ساختار خودش را دارد.

بحث ما اين است كه اگر حقيقت تِخنه، شعر به معناي ملهَم واقع شدن و مسخّر شدن است، حقيقت الهام و مسخّر واقع شدن در تمدن ما چيست؟ مقام وساطت ميان آسمان و زمين در تمدن ما چه گونه مطرح شده است؟ و در كجا مطرح شده است. در زيبايي شناسي غربي مي توانيم از افلاطون شروع كنيم كه در بعضي رساله هايش بحث درباره هنر و زيبايي دارد، به ارسطو بياييم كه كتاب بوطيقا دارد، به افلوطين نگاه كنيم كه چند رساله از او دربارة‌ زيبايي داريم، آگوستين  هم چند رساله دربارة‌ زيبايي دارد،‌ همين طور توماس آكوئيناس. به كانت مراجعه كنيم كه يكي از سه نقد بزرگ او بر بحث درباره زيبايي و هنر است. هگل درس هاي زيبايي شناسي دارد كه مقدمه آن به فارسي هم ترجمه شده است. نيچه چندين كتاب در اين مورد از جمله زايش تراژدي دارد. از هايدگر نيز سرآغاز اثر هنري به فارسي ترجمه شده است؛ اما براي فهميدن اين معاني در تمدن خودمان به كجا مراجعه كنيم؟ كدام شاخه؟ كدام شعبه؟ يكي از شعبه هاي اصلي كه ما اين قبيل معارف را در تمدن خودمان مي توانيم دنبال كنيم،‌ حوزه عرفان و تصوف است. در عرفان معارفي از قبيل اسماء و صفات جمال و جلال حق، مسأله عشق و مسأله خلق و خلاقيت مطرح شده است. متناظر علمAesthetics و زيبايي شناسي غربي در تمدن ما عرفان است. اگر در پي تطبيق مباحث زيبايي شناسي غربي با مباحث خودمان هستيم بايد سراغ مباحث عرفاني برويم.مقام وساطت ميان آسمان و زمين و تسخير و ملهَم شدن كه شخص، سخن خدا را بر زبان مي آورد در عرفان ما تعبير به وَلايت شده است؛ گرچه وِلايت هم مي توان گفت؛‌ اما در تعبير عرفاني آن، اصحاب لغت وَلايت را بيشتر پسنديده اند. در تعريف وَلايت گفته اند كه: اتحاد با مقام مشيت و وساطت است. شخص وقتي ولي مي شود كه قيام كند و قيام العبد بالرب باشد؛ وقتي كه عبد از خودش فاني شود و هر چه از او پديد مي آيد از رب باشد. دو اصطلاح است كه اگر روشن شود، تفاوت تمدن ما با تمدن مغرب معلوم مي‌شود. قرب ولي مي تواند قرب فرايضي باشد يا قرب نوافلي. در قرب فرايضي عبد آلت فعل اوست؛ يعني عبد هم چون ابزاري در دست خداست:

و ما رميت إذ رميت و لكن الله رمي

عبد، حيثيت ابزاري دارد؛ اما در قرب نوافلي بنا بر مضمون روايت:

                 لايزال العبد يتقرب إليّ‌ بالنوافل حتي كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به

گوش او مي شوم تا با آن بشنود؛ يعني حق تعالي چشم عبد مي شود كه عبد با او ببيند. اين جا تعبيري به كار برده اند كه شايد ظاهر آن را نپسنديم، گفته اند در اين مقام، حق تعالي آلت فعل عبد است؛ چون كه به حق ديده مي شود و به حق شنيده مي شود. فناء در مقام قرب نوافلي،‌ فناي تام است. اين مباحث در مدرسه اسلامي هنر بايد مورد التفات تمام باشد.

اگر عنصر مقوّمي كه يك تِخنه را آرتيستيك مي كند،‌ در مغرب زمين الهام شاعرانه است، در تمدن ما الهام شاعرانه، بازگشت به دين مي كند، بازگشت به وَلايت و حقيقت دين دارد؛ يعني آن عنصر مقوّمي كه هنر را هنر مي كند و وجه هنري آن است،‌ عنصر ولوي است؛‌ يعني عنصر ديني است. در تمدن ما هنرها بالذات ديني اند؛ چون گفتيم كه آن جوهر مقوم كه تِخنه هنري را از ديگر تِخنه ها جدا مي كند، مقام وساطت ميان آسمان و زمين است كه در تمدن ما در دين ظهور كرده است؛‌ بنابراين جوهر عرفاني و جوهر ولوي، اصل هنر در تمدن ماست. اگر اين نظر درست باشد، بايد مراجعة بيروني و شيوة جامعه شناختي نشان دهد كه در طول تاريخ ما هنرمندان ما پيوند قوي و مستحكمي با عرفان داشته اند، آيا اين طور بوده است؟ بله، در عمل اين طور بوده است. اگر تاريخ معماري را ببينيد، تمام آن ها در زير كارهايشان مي نوشتند درويش. در تاريخ اساتيد خط هم همين طور است و به اين نام هم معروف بوده‌اند مثل درويش عبدالحميد و ديگران. در تاريخ موسيقي هم مي بينيد كه همه درويش و اهل عرفان بودند. اين وضعيت بي وجه نيست.

در تمدن ما نوعي پيوند ذاتي و ماهوي ميان هنر و عرفان وجود دارد. عرفان، ذات هنر است. در تمدن ما هنر،‌ عرفان است. مدرسه اسلامي هنر اگر بخواهد بر طريق اسلاميت باشد و از اين تمدن برآمده باشد، بايد بر طريق عرفان باشد؛ چون عنصر مقوّم هنر در اين تمدن عرفان است. آن حال و حضور شاعرانه و عارفانه و ديني اگر نباشد، تِخنه به صنعت و صنعتگري و فن و مهارت تبديل مي شود. مثل اين كه تمام هنر يك نفر اين باشد كه صنايع عروض و بديع و قافيه را بلد باشد و تنها بر اساس اين صنايع ادبي شعر بگويد؛ اما اگر قرار باشد شعر آن چيزي باشد كه گفت:

تو مپندار كه من شعر به خود مي گويم              تا كه هشيارم و بيدار يكي دم نزنم

و اگر قرار باشد شعر آن چنان باشد كه بگويد:

عشوه اي فرماي تا من طبع را موزون كنم

بايد در وادي عرفان باشد. اين كه فهرست شعراي ما مانند: سنايي و نظامي و مولوي و سعدي و عطار و حافظ و ديگران تا زمان ما تقريباً بر فهرست اوليا تطبيق مي كند،‌ اصلاً تصادفي نيست و نياز به تأمل جدي دارد.

***            

در مقام ارزشگذاري و تفكيك،‌ چه تفاوتي ميان هنري است كه از قرب نوافلي برخيزد و هنري كه از قرب فرايضي باشد؟

در قرب فرايضي فناء، تام نيست و شخص نمي تواند كاملاً متمكن شود و در مقام، قرار بگيرد. يك حال است.

برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر              وه كه با خرمن مجنون دل افگار چه كرد

اين حال، لحظه اي است كه با شعر مناسبت دارد. قرآن كريم مي فرمايد:

و ما علمناه الشعر و ما ينبغي له.

به او شعر نياموختيم و لازم و شايسته نبود، كه خيلي معنا دارد؛ يعني قرب آن بزرگوار فقط قرب فرايضي نيست، قرب نوافلي هم هست. در قرب نوافلي تا آن جا پيش مي رود كه من چشم او مي شوم تا با آن ببيند و گوش او مي شوم كه با آن بشنود؛ يعني هر كاري مي كند با قيام به من مي كند و اين معناي نبوت است؛ چون نبي كسي است كه قول و فعل و تقرير و تفسيرش الهي است. اين فناي تام و قرب نوافلي مي طلبد. اگر قرب فرايضي بود، همان شاعر مي بود؛‌ ولي قرآن مي فرمايد كه شعر نياموختيم و سزاوار هم نبود و قرآن شعر نيست.

افلاطون هنر را تقليد و محاكات از عالم مُثُل مي داند و آن را كار درستي نمي شمارد. از او نقل است كه شعرا را بيرون بيندازيد. اين مطلب با فرمايشات شما كه شعر را الهام و ارتباط با اصل و ريشه‌ها دانستيد، چه گونه جمع مي شود؟

آن چه مي فرماييد مربوط به تِخنه است. افلاطون در رسالة دهم كتاب جمهوري، تخنه و هنر را تقليد از اين عالم دانسته و چون چيزهاي اين عالم، تقليدي از مُثُل است، هنر را دو مرتبه از مقام مُثُل دور مي داند؛‌ اما آن چه ما گفتيم مربوط به شاعران است نه اهل تِخنه. يك نكته باقي مي ماند، چرا ايشان در همان رسالة جمهوري مي گويد كه شاعران را تا دروازة شهر بدرقه مي كنيم و كلاه افتخار بر سرشان مي‌گذاريم و از حضورشان در مدينه عذر مي خواهيم؟ اين وجوه چندي دارد. يكي از آن ها اين است كه كتاب جمهوري دربارة‌ عدالت است. بحث دربارة شهر و تحقق عدالت در آن است. به زبان امروز ما بحثي دربارة‌ فلسفة سياست است؛ شهر چيست؟ شهروند كيست و عدالت چه گونه محقق مي شود؟

پس ايشان حقيقت را با عدالت متناقض مي داند؟ اگر شاعر آورندة حقيقت باشد،‌ پس با عدالت منافات دارد؟

اين كتاب بحثي دربارة شهر و شهروندي است. چنان كه Politeria باPoletic  هم ريشه است؛ بنابراين فضاي اين رساله اقتضا نمي كند كه بحث شعر و هنر و موسيقي را مطرح كند. قول بسيار دقيق تر كه بسياري از افلاطون شناسان معاصر مطرح كرده اند و با نظر هايدگر هم تأييد مي شود، اين است كه افلاطون يك دورة‌ گذار داشته است و در تفكر او تغييري در معناي حقيقت پيش آمده است. افلاطون از آن حيث كه شاگرد پارمنيدس و حكماي پيش از سقراط است،‌ ابتدا حقيقت را ظهور و انكشاف مي دانسته است،‌ به زبان ساده تر او هم مانند پارمنيدس و هراكليتوس عارف بوده است؛ اما در تفكر خودش سيري از عرفان به فلسفه مي پيمايد و نهايت تفكر او به جايي ختم مي شود كه ارسطوست. اين سير، اقتضا دارد كه برخي عناصر عرفاني را از تفكر خودش دور كند كه شعر از مهم ترين عناصر عرفاني است. هايدگر اين مسأله را در رساله اي شرح داده كه به فارسي هم ترجمه شده است. اين سير از عرفان به فلسفه به زبان ديگر سير از فرهنگ شفاهي به فرهنگ مكتوب بوده است. در نتيجة اين سير، بسياري از چيزها كه به فرهنگ شفاهي يونان مربوط بوده است،‌ دور گذاشته شده كه شعر و شاعري از مهم ترين عناصر فرهنگ شفاهي آن جا بوده است. اگر اين قول را بپذيريم، بايد بگوييم كه جهت حركت اين سير در تفكر افلاطون به جانب فلسفه بوده است. به تعبير يكي از استادان ما: فلاسفة يونان يا دو چشم بينا دارند يا دو چشم كور. هراكليتوس دو چشم بيناست و برخي فلاسفة غربي دو چشم كور دارند؛‌ اما افلاطون تنها فيلسوفي است كه يك چشم بينا و يك چشم نابينا دارد. از آن سو كه بيناست رو به هراكليتوس و پارمنيدس دارد و از آن سو كه نابيناست رو به تفكر اخلاف خودش دارد. اين تمايل در افلاطون بوده كه به سوي فلسفه سير كند و اقتضاي اين تمايل هم اين بوده كه از شاعران دور بماند.

براي تحليل آن چه امروزه در فرهنگ ما آثار هنري ناميده مي شوند، بايد تنها به مباني عرفاني مراجعه كرد يا از مباني هنر مدرن هم مي شود استفاده كرد؟

اين آثار امروزه اثر هنري ناميده مي شوند و گرنه آن كه مسجد شيخ لطف الله را در اصفهان ساخت، آرتيست و هنرمند در اصطلاح ما نبود. يك بنّا بود. ما امروزه مي خواهيم آن را يك اثر هنري تلقي كنيم. كارت پستال كردن و بازسازي آن ها غلبه زيبايي شناسي غربي است و به اين خاطر است كه ما بر پايه‌هاي تمدن شرقي و عزّ اسلامي خودمان متمكّن نيستيم و گرنه اين ها آثار هنري تلقّي نمي‌شده اند.

از چه زمان يك اثر، هنري تلقي مي شود؟

از زماني كه صاحب و پديدآورنده در ميانه نباشد:

نبندي زان ميان طرفي كمروار                        اگر خود را ببيني در ميانه

گاهي كاري كه انجام مي دهيم، قوام و قيام به من دارد. تِخنه من است؛ اما گاهي خود من به ميان نمي‌آيم و تنها محملي هستم كه حقيقت بر من جاري مي شود. خودم اولين كسي هستم كه از پديد آمدن هنر اعجاب مي كنم و اگر بپرسيد چه شد كه پديد آمد نمي دانم. اين هنر است. اين جاست كه تِخنه شاعرانه مي شود و به يك اثر هنري تبديل مي گردد.

ميان عرفان و تصوف چه نسبتي برقرار است؟

عرفان، غايت تصوف است. در نتيجة سلوك صوفيانه به عرفان مي رسيم. در كتاب هاي عرفاني آمده است كه اصل، عرفان و ذوق حضور و حضور قلب است؛‌ اما آن كسي كه طالب عرفان و معنويت و حضور قلب و تزكيه و صفا و نورانيت شد به كجا مراجعه كند؟ براي يافتن مصداق آن بايد به سراغ طايفه صوفيه رفت؛ البته طوايف ديگر هم هستند؛‌ اما به نسبت حكما و متكلمين و شعب مختلف مسلمين، متصوفه بيشتر بر اين معاني قلبي التفات داشته اند.

چرا بسياري از شاعران به شيوة صوفي ها شاگرد نداشته اند؟

   چون خودشان را كسي نمي دانسته اند. عارف بنا بر آيه قرآن:

يا ايها الذين آمنوا أنتم الفقراء إلي الله و الله هو الغني الحميد

   خودش را كسي نمي داند تا بخواهد مجمع و درس داشته باشد. بعدها ديگران اين آثار را ديدند و پسنديدند و گرداگرد اين عرفا و بزرگان و شاعران طلبه هايي پديد آمد.

   پس چه گونه است كه با شنيدن كلمة تصوف، قطب و ساختار خاصي از مراحل به ذهن مي آيد؟

   اين ساختار بوده است. اين ها خودشان را كسي نمي دانسته اند؛ اما از نظر ساختاري حافظ مريد شاه نعمت الله ولي بوده است. سعدي مريد ابوحفص سهروردي است كه با سهروردي صاحب حكمه الإشراق فرق دارد. او صاحب عوارف المعارف است. همه اين ها شاگرد و تحت تربيت بوده اند. ارتباط شاگرد و استادي بوده است؛‌ اما اگر به سعدي بگويند تو كه هستي؟ مي گويد من كسي نيستم. ما كه در سخنان او اين حلاوت و شيريني را يافته ايم،‌ چون حلقه هايي به گرد او جمع شده‌ايم. اين رابطه در تاريخ و عرفان هست. نبايد اين رابطه را عجيب و نامأنوس تلقي كرد.

اختلاف خلق از نام اوفتاد             چون به معني رفت آرام اوفتاد

   بايد از اين نام ها و اصطلاحات بگذريم و به اصل معنا توجه كنيم. سخن تصوف و عرفان اين است كه در ميان شيعة اثني عشري كه عامل به شريعت و دستورات ديني و متدين به همه وجوه ديني است،‌ از ميان هر چند نفر يكي با خودش مي گويد: من كه سال هاست نماز مي خوانم، روزه مي‌گيرم و پيروي از مرجع تقليد دارم؛ اما مي دانم كه آدم خوبي نيستم،‌ ريا مي كنم،‌ در نماز حضور قلب ندارم (لا صلاه إلا بحضور القلب) اخلاقم بد است و خشم وجودم را گرفته است،‌ ديگر چه كنم؟ اين ها را با خودش مي گويد و لازم نيست با كسي در ميان بگذارد. دسته اي از مردم كه به اين حالت مي افتند، احساس مي كنند كه بايد برخي كارهاي ديگر هم انجام دهند مثلاً در خدمت كسي بروند كه دستورات اخلاقي و راه هايي در تزكيه و تهذيب نشان دهد و سير و سلوكي حاصل شود تا إن شاالله به حُسن خلق بيانجامد. اين كار با قرآن و تشرع و مسأله تقليد و هيچ امر سياسي معارضه اي ندارد. بيشتر اوقات الفاظ و اصطلاحات راه ما را مي بندد. معمولاً‌ اين افراد عامل به شريعت و مسايل ديني هستند.

 با توجه به اين كه در عرفان اسلامي و روا

تماس با هنر اسلامی

نشانی

نشانی دفتر مرکزی
ایران ؛ قم؛ بلوار جمهوری اسلامی، نبش کوچه ۶ ، مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام، طبقه دوم، خبرگزاری ابنا
تلفن دفتر مرکزی : +98 25 32131323
فاکس دفتر مرکزی : +98 25 32131258

شبکه‌های اجتماعی

تماس

تمامی حقوق متعلق به موسسه فرهنگی ابنا الرسول (ص) تهران می‌باشد