بسم الله الرحمن الرحیم
زيبايي شناسي
واژة زيبايي شناسي براي اولين بار، از سوي الكساندر باومگارتن، فيلسوف قرن 18 استفاده گرديد و به شناخت از طريق حواس و علم حسي اطلاق مي شد. او بعدها اين واژه را در معناي فهم زيبايي به وسيلة احساسات، به خصوص در هنر به كار برد. كانت نيز با بهره مندي از اين معنا، واژه را به داوري در مورد زيبايي، در هر دو شكل هنر و طبيعت ربط داد. اين مفهوم اخيراً معناي وسيع تري يافته است. بدين ترتيب كه در كنار داوري ها و
ارزيابي ها، مشخصه ها، نگارش، تجربه، لذّت يا ارزش را توصيف كرده و كاربرد آن ديگر صرفاً به زيبايي محدود نمي شود. گسترة زيبايي شناسي وسيع تر از آثار هنري لذّت بخش زيبايي شناختي است. مي توان طبيعت را به وسيلة زيبايي شناسي تجربه كرد؛ اما فهم ذات اين تجربه و توانمندي هاي مورد نياز آن، ما را به مسير طولاني فهم چگونگي ارزيابي و چرايي ارج نهادن به آثار هنري مي كشاند. بحث حاضر در درجة اول، بر ويژگي هاي زيبايي شناختي و تجربه، تأكيد دارد و اينكه آيا در فهم اين گونه ويژگي ها يا ايجاد اين دست تجارب، نگرش خاصي دخيل است يا نه. مفاهيم نگرش زيباشناختي، ويژگي هاي زيبا شناختي و تجربة زيبايي شناختي داراي تعاريفي مشتركند. براي مثال، مي توان نگرش را به مثابه امري لازم يا عادي دانست كه در درك مشخصه هاي زيبايي شناختي و پديد آوردن تجارب نقش دارند؛ اينكه تجربه به واسطة فهم ويژگي ها پديد مي آيد يا چيزي است كه نگرش، سعي در توليد آن دارد يا اينكه ويژگي ها مضامين تجارب يا اهداف نگرش هستند. البته بهتر است از اين حلقة كوچك معنايي اجتناب كنيم و آن از طريق در نظر گرفتن بنيادي يكي از مفاهيم يا تعريف مجزّاي آنها ميسر مي شود. براي رسيدن به اهداف اين بحث، تا جايي كه بتوانم واژگان را مستقل از يكديگر تعريف مي كنم؛ زيرا اين تعريف مشترك روند ارائة مطالب را از اهميّت مي اندازد.
با بحث انگيزترين، اما پركاربردترين مفهوم در نوشته هاي معاصر، يعني ويژگي هاي زيباشناختي آغاز مي كنم. از اولين بحث هاي مهم در اين زمينه، مقالة معروف فرانك سيبلي در سال 1959 است. با اينكه سيبلي به طور اخص، از كاربرد واژگان و مفاهيم زيبايي شناختي سخن مي گويد؛ اما هر از گاهي با زبان عادي دربارة مشخصه ها بحث مي کند. او در ابتدا براي اين مفاهيم، تعريفي ارائه نمي دهد؛ اما فهرستي را جايگزين مي كند كه خودش به ظاهر، براي بيان گسترش اين مفهوم به كار مي برده است. فهرست او شامل واژگاني از قبيل متعادل، آرام، قدرتمند، ظريف، با احساس، زيبا و پرزرق و برق مي شود. او معتقد است كه با دسترسي به اين فهرست، مي توان مفهومي كلي از ويژگي هاي زيبايي شناختي بدست آورد و آن را گسترش داد. در واقع، به نظر مي رسد كه يك مشخصة ظاهري ـ مانند متعادل ـ گسسته است و يك مشخصة عاطفي ـ مانند آرام ـ عصباني است؛ يك مشخصة خاطره انگيز ـ مانند قدرتمند ـ دردناك است؛ يك مشخصة بسيار ارزش گذار و ظاهري ـ مانند زيبا ـ با وقار است و يك مشخصة ادراكي درجه دومي ـ همانند ظريف ـ پر هيجان است. اگر بتوان اين فهرست را بدين ترتيب، گسترش داد و ديگر مشخصه ها، همانند سرخي غالب، شكل مستطيل يا دو ساعت را از آثار هنري جدا كرد، آن گاه مي توان بين ويژگي هاي زيبايي شناختي با ديگر چيزها تفاوت قايل شد. در اينجا، اين سؤال در ذهن فيلسوف تحليلگر تداعي مي شود كه در ميان تمامي اين ويژگي هاي مشترك، چه چيزي ما را وادار مي كند تا آنها را به عنوان عناصر زيبايي شناختي طبقه بندي كنيم و از ديگر انواعِ مشخصه ها تمايز دهيم.
سيبلي با ارائة اين فهرست، بر اين نكته تأكيد دارد كه هيچ گونه توصيفي از آثار هنري، به مثابه ويژگي هاي غير زيبايي شناختي، در بر گيرندة توصيف در قالب ويژگي هاي زيبايي شناختي نيست. با اين حال، مي توان دلايلي را براي توصيفات دستة دوم، از طريق ارائة مشخصه هاي غير زيبايي شناختي پيشنهاد داد. به نحوي كه سيبلي مجدداً آن را به ظاهر بيان مي كند. اينكه يك نقاشي، شامل رنگ روشن و خطوط منحني است، بيانگر زيبايي آن نيست. اگر چه ممكن است فردي به اين ويژگي هاي نقاشي اشاره كند و از زيبايي آن دفاع كند.
طبق نظر سيبلي، دليلِ نبود اين استلزام در كنار ويژگي بارز مشخصه هاي زيبايي شناختي، اين است كه مشخصة سليقة فرد براي انتخاب آنها را مي طلبد. بر خلاف مشخصه هايي چون سرخي يا شكل مستطيل كه تنها كاركرد بصري را لازم دارند. افرادي كه قوّة بصري قوي دارند، زيبايي و ظرافت نقّاشي را تشخيص نمي دهند؛ زيرا تنها رنگ سبز روشن غالب و خطوط منحني را به وضوح مي بينند. سيبلي اين نقص ها را ناشي از كمبود ذوق
مي داند، نه احساس عادي كه مردم آن را تجربه مي كنند و ارزيابي ها و ارزش هاي آنها با هم متفاوت است.
مقالة او واكنش هاي شك انديشانة فراواني برانگيخت كه جامع ترين آن از سوي تِد كوهن در سال 1973 بود. كوهن در درجة اول به اين نكته اشاره داشت كه تعريف سيبلي از مشخصه هاي زيبايي شناختي، با نياز به ذوق براي اطلاق صحيح، از پيش بيانگر اين مطلب است كه شرايط كافي در مشخصه هاي زيبايي شناختي وجود ندارد. هر گونه بحث ديگري اضافي است. اين شرايط تنها به وسيلة حكمِ تعريفي شكل مي گيرد. او سپس مي گويد كه ما به منظور كاربرد صحيح واژگان زيبايي شناختي، به ذوق، نيازي نداريم. هركسي مي تواند خطوط زيبا را از ديگر خطوط يا ملودي غمگين را از شاد تشخيص دهد.
در پايان، او تمايز ميان ويژگي هاي زيبايي شناختي و غير زيبايي شناختي را از طريق ايجاد واژگاني، چون پرجرئت، قدرتمند، خودپسند، تك بعدي و آرام كه ما آنها را به وضوح، به هر دسته اي نسبت مي دهيم، زير سؤال مي برد. با اين همه، اين مسئله قطعي نيست، بلکه تنها بدان معناست كه واژگان بسياري مي توانند با تكيه بر شرايط كاربرد و نمودهاي ملموس، داراي مشخصه هاي زيبايي شناختي يا غير زيبايي شناختي باشند. اين امر به معناي زير سؤال بردن مشخصه هاي زيباشناختي نيست. براي مثال، واژة علاقه سود در معناي غير اقتصادي و اقتصادي، بيانگر آن است كه هيچ نمود اقتصادي وجود ندارد. با اينكه اقتصاد، يك رشتة كاملاً متمايز نيست. واژة قدرتمند وقتي در كنار لكوموتيو به كارمي رود، عموماً يك مشخصة غير زيبايي شناختي است؛ اما وقتي با سمفوني سوم بتهوون و سمفوني پنجم ماهلر به كارمي رود، يك مشخصة زيبايي شناختي است. واژة خودپسند در مورد يك استاد انگليسي، هيچ مشخصة زيبايي شناختي ندارد؛ اما وقتي در كنار فيلم كن راسل به كار مي رود، كاملاً زيبايي شناختي است. به همين ترتيب، واژة پرجرئت در مورد يك سرباز يا يك نمايشنامة آوانگارد و واژة تك بعدي دربارة يك معادله يا يك نقاشي انتزاعي و واژة آرامش بخش در كنار چرت يا مووِمان[1] آداجيو[2] در يك قطعه موسيقي مجلسي. وضوح احساس ما در اين موارد بسيار مهم است؛ اينكه واژگان مي توانند در هر دو نوع مشخصة زيبايي شناختي و غير زيبايي شناختي به كار روند. از اين رو، خود كوهن هم معتقد است كه واژة زيبايي شناسي معنادار است و كاربردهاي صحيح دارد. او بايد بپذيرد كه كاربرد اين واژه بين زيبايي شناسي و غير زيبايي شناسي، تمايزِ با مفهومي ايجاد مي كند.
اگر اين، تمايز بين دو مشخصه نيست، پس چه نوع تمايزي است و براي مثال، چگونه مي توان بين اشيا، بدون متمايز كردن مشخصه هاي آنها فرق گذاشت؟ كوهن اذعان مي دارد كه اين تمايز، البته اگرمقبول اُفتد، جايي در تئوري هنر يا توصيف روش هايي كه ما ارج مي نهيم، ندارد؛ اما توصيف ذات مشخصه هاي زيبايي شناختي، به منظور ارزيابي زيبايي شناسي مهم است. براي مثال، وقتي اين توصيف به نحوي، نيازمند عنصر كاهش ناپيداي سليقة شخصي باشد. اين تشخيص همچنين به طور پيش پا افتاده اي، در تمايز ميان شيوه هاي درك و بررسي آثار هنري مناسب است. بررسي كيفيت زيبايي شناختي يك نقاشي كاملاً متفاوت از توجه به مشخصه هاي فيزيكي درون آن است ـكه شايد در صورت جابجايي، آويزان كردن، قاب كردن يا تعمير آن به كار آيد ـ يا مشخصه هاي اقتصادي آن همانند قيمت و ارزش در بازار.
با توجه به نكتة اول، براي كوهن اهميتي ندارد اگر نفي شرايط كافي در نظر سيبلي، فاقد استدلال محكمي باشد. البته اگر چيزي كه او پيشنهاد مي دهد، نتيجه اي بحث انگيز مانند توصيف يا شرح روش هاي كاربرد اين واژگان يا ذات اين مشخصه ها نباشد. نمونه هايي مانند نقاشي با رنگ روشن و خطوط منحني، عدم حضور استلزام بدون هيچ استدلالي را نشان مي دهند. با اين همه، نظر كوهن در مورد علاقة سيبلي به ذوق، در تعريفش از مشخصه هاي زيبايي، وقتي عجيب است كه نيازمند تواناي هايي فرا احساس ما براي درك يا فهم آنها باشد. حتي در اينجا هم در توصيف سيبلي دربارة مشخصه هاي زيبايي شناختي، ذرّه اي بيش از حقيقت وجود دارد.
جاي ترديدي نيست كه فهم بسياري از مشخصه ها در آثار متفاوت هنري، نيازمند يادگيري از پيش تعيين شدة فرد است. نمي توان زيبايي قطعة مياني يا مدولاسيون[3] كوارتت[4] هايدن را بدون آگاهي قبلي از اين نوع موسيقي، دريافت. از طرف ديگر، ذوق ـدر معناي كلي كه افراد، نوع هاي مختلفي از آن را دارند؛ يعني ارزيابي هايشان از آثار هنري متفاوت است ـكدام يك از اين مشخصه هاي درك شده و مربوط به آثار مختلف را تحت تأثير قرار مي دهد؟!
چيزي كه از ديد يك منتقد، اندوهبار است، از ديد ديگري پر از دلتنگي است، چيزي كه براي فردي قدرتمند و پرهيجان است، براي ديگري ناخوشايند، خشن يا ناراحت كننده است. اين اختلاف نظرات ميان معروف ترين منتقدان هم اتفاق مي افتد. براي مثال، اگر فردي ناآگاه يا بي توجه باشد، منتقدان، ديگر قايل به اشتباه دربارة اطلاق در مشخصه هاي زيبايي شناختي نيستند.
محدوديت هاي اين قبيل اختلاف نظرات بي نقص ـ اينكه چيزي از ديدگاه منتقدي پر از دلتنگي است؛ اما از ديدگاه ديگري ناخوشايند و از ديدگاه نفر سوم اندوهبار ـ حاكي ازآن است كه اين مشخصه ها داراي عنصري عيني هستند؛ اما خود اين اختلاف نظرات هم شامل واكنشي از سوي فرد مي شوند؛ اينكه آنها در واقع، مشخصه هاي ارتباطي اند و اطلاق آنها مي بايست با منتقداني منطبق باشد كه ماهر و كاملند و سليقه ـ ذوق ـ در معناي عام را دارند. بنابراين، مشخصه هاي زيبايي شناختي، در چهارچوب واكنش هاي مشترك افراد توانا با سلايق به خصوصشان در مورد مشخصه هاي درونيِ ـ غالباً ظاهري ـ اشيا تحليل مي شوند. البته مشخصه هاي ارتباطي ديگري از اين نوع وجود دارند. بنابراين، نيازمند علايم متمايز كنندة بيشتري در ميان مشخصه هاي زيبايي شناختي هستيم. در ادامة بحثِ توصيف و تمايز ميان مشخصه هاي زيبايي شناختي، مونوربردزلي به درستي اذعان مي دارد كه اين تمايزات تأثيري مستقيم بر ارزيابي ها و ارزش هاي آثار هنري دارند. از آنجا كه او ارزش هاي زيبايي شناختي را بر حسب ايجاد تجربة زيبايي شناختي وصف مي كند، مبرهن است كه در صورت پيروي از او، به خطِ حدّي در تعريفِ مشخصه هاي زيبايي شناختي، جدا از تجربة زيبايي شناختي رسيده ايم. اگر علاقه به ارزش و تجربه در اينجا جدايي ناپذير است، پس چرا در پاسخ به اين سؤال مطرح مي شود كه مشخصه هاي زيبايي شناختي، نه تنها ارتباطي اند، بلكه نسبي هستند؟
ازآنجا كه افراد، برداشت هاي مختلفي از يك اثر دارند و در ارزيابي هايشان متفاوتند، آيا مشخصه هاي بنيادي غير زيبايي شناختي مي توانند مشخصه هاي زيبايي شناختي متفاوتي را دربارة اين افراد پديد آورند؟ چرا فهم اين مشخصه ها داراي ارزش منفي و مثبتند؟ بعضي ارزش ها مثل زيبايي و ناراحتي، در صورت فهميده شدن، خوشحالي يا ناراحتي ايجاد مي كنند، كه شامل واكنش مثبت يا منفي مي شوند. ديگر ارزش ها در صورت تركيب با تعاملات و ارتباطاتِ مشخصه هاي اصلي و ظاهري، در تجربة كلي آثار پديد مي آيند.
حتي آنهايي كه به طور كلي، حاوي واكنش هاي مثبت و منفي براي خودشانند، هميشه بدين ترتيب عمل نمي كنند و همگي و البته در موقعيتي گسترده تر هستند. اين امر در كنار اين واقعيت كه مشخصه هاي اصلي مي توانند مشخصه هاي زيبايي شناختي مختلفي را نسبت به مشاهده گران متفاوت ايجاد كنند، بدان معناست كه براي ارتباط بين مشخصه هاي گروه اول و دوم اصولي وجود دارد.
با اين حال، اصولي براي ايجاد آثار هنري موفق وجود ندارد. نه تنها شرايط كافي براي مشخصه هاي زيبايي شناختي در غير زيبايي شناختي وجود ندارد، بلكه اولي حتي باعث اختلال در دومي هم نمي شود. مشخصه هاي عينيِ مشابه واكنش ها يا تجارب متفاوتي ايجاد مي كنند؛ زيرا مشاهده گران به مشخصه هاي زيبايي شناختي متفاوتي علاقه دارند. اين ادعا نفي مداخله است. براي فهم بيشتر مشخصه هاي زيبايي شناختي و تاثير آن بر ارزش زيبايي شناختي، بايد به مسئلة ذات تجربة زيبايي شناختي پرداخت.
تجربۀ زيبايي شناختي
كانت بر داوري هاي زيبايي شناسيِ زيبايي ـ و نه به طور مشخص بر تجربة زيبايي شناختي ـ تمركز داشت.اما توضيح او در مورد اين قبيل داوري ها كه از لذّت آزادي و سازگاري محسوس تخيّل و فهم مشتق مي شوند، بيانگر آن است كه اولاً وجود اين نوع تجربه، يعني تجربة لذت و سازگاري شخصي، در حضور يك شيء در داوري زيبايي شناسي صحيح، الزامي است. ثانياً واكنش اين نوع تجربه در عملكرد هماهنگ و متقابل قابليت هاي انسان نهفته است. تأكيد بر تجربه از نظر كانت، وقتي بيشتر مي شود كه او مي گويد، هيچ بحث يا علاقه اي در مورد اصول ما را قانع نمي كند كه شيء بدون فهمِ ما از بكر بودنش، زيباست. با اينكه كانت بر سازگاري نيروي درك ما در فهم يك شيء، در پرتو تاكيد هنر نوين بر قدرت بيان، تأكيد داشت، ما بر آنيم كه قابليت عاطفي مان را نيز به بهره گيري از توانايي عاطفي اضافه كنيم. مشخصة بارز اين نوع تجربة زيبايي شناختي، سپس به بهره گيري كامل از قابليت هاي عاطفي، شناختي و احساسي، در بررسي آثار هنري تبديل مي شود. با پي بردن به اين نكته كه زيبايي و ديگر ويژگي هاي زيبايي شناختي، صرفاً مشخصه هاي دروني خود اشيا نيستند و الزاماً شامل شناخت، درك و احساس افرادند، اين تأكيد بر تجربه، طبيعي و حتي اجتناب ناپذير جلوه مي كند. اين مسئله مهم ترين موضوع نظريات زيبايي شناختي اخير و نقطة تمركز اصلي زيبايي شناسي ديوئي بوده است. ديوئي دو ويژگي اصلي ديگر را به تجربة زيبايي شناختي اضافه مي کند كه طبق نظر او، نه تنها در بررسي آثار هنري، بلكه در ارتباط با طبيعت و زندگي روزانه اتفاق مي افتد. اولين ويژگي يكپارچگي و جامعيت است كه در كنار هم، به گونه اي تجربة نامنظم را تبديل به يك تجربه مي كنند. آنچه تجربه را به طور زيبايي شناختي متمايز مي كند، تبديل تحريكات به مقاومت و تنش است كه از درون، وسوسه اي براي تغيير مسير و حركت به سوي هدفي كلي و ارضا كننده مي باشد.
اين توصيف يادآور نظر ارسطو در مورد تراژدي، به شكل احساس نياز براي هرعنصر تجربه شده، به همراه ناتواني در كم كردن هر كدام، بدون آسيب رساندن به كل است. ديوئي اين يكپارچگي محسوس يا حس تعلق از شيء را به تجربه كردن آن تغيير مي دهد.
دومين ويژگي ارائه شده از سوي ديوئي در مورد تجربة زيبايي شناختي، تا حد زيادي شبيه نظر كانت در مورد به كارگيري ارضا كنندة قابليت هاي ماست:
دست و چشم در يك تجربة زيبايي شناختي، چيزي نيستند جز وسايلي كه از طريق آنها، تمامي مخلوقات زنده حركت كرده و تمام افراد فعاليت مي كنند.
همان طور كه اشاره شد، تمركز تئوري بردزلي نيز بر تجربة زيبايي شناختي است كه او در كنار اصلاحات و اضافات جزئي، از توصيفات ديوئي بهره مي گرفت.
او نخست خاطرنشان مي كند كه تجربة زيبايي شناختي به وسيلة شيء پديدار كه دقت به آن قطعي است، كنترل مي شود. او تأكيد دارد كه شيء، پديدار است و ما به گونه اي بر شيء تمركز مي كنيم كه خود پديدار مي شود و ارتباط نزديكي بين فرد و شيء وجود دارد. اين مطلب حاكي از آن است كه مشخصه هاي زيبايي شناختي ارتباطي است و در تجربة مشاهده گران در واكنش به مشخصة ظاهري و عيني آثار پديدار مي شود. نكتة حايز اهميت براي بردزلي و همچنين ديوئي، يك پارچگي، جامعيت و انسجام تجربة زيبايي شناختي است. او انسجام را در چهارچوب استمرارِ رشد و جامعيت را بر حسب توقعات ارضا شده توسط رشدهاي آتي تحليل مي كند. در پايان، او تجربة زيبايي شناختي را به صورت متراكم و متمركز توصيف مي كند. اين مفهوم كاملاً واضح نيست و تا حدي، ممانعت از عقايد اضافي يا گيج كننده را در بر مي گيرد؛ اما بيانگر نظرية دومي نيز هست كه از نظر كانت و از طريق ديوئي گرفته شده است و آن بهره گيري كامل از تمامي قابليت هاي ذهني است كه شدت و حدت محسوس تجربه را پديد مي آورد.
انتقادهاي شك انديشانه عليه اين نظريات در تجربة زيبايي شناسي، از سوي جرج ديكي و اِدي زِماخ آشكارا آغاز شد. ديكي مي پرسد كه آيا تجربه مي تواند همانند يك اثر هنري، جامع و يك پارچه باشد يا انسجام در تجربه مي تواند معياري براي ارزيابي باشد؟ ما به طور معمول، از تجربة يك پارچه يا جامع سخن نمي گوييم. ديكي معتقد است كه اين كار صرفاً موجب اشتباه در فهم شيء مي شود. ديدن يا شنيدن يك اثر منسجم الزاماً به معناي داشتن چشم و گوش هماهنگ نيست. گاهي در مورد تجربة منجسم سخن به ميان مي آيد؛ اما تمامي تجارب در اين معنا، به گونه اي منجسم اند، بجز تجربه هاي فرد ديوانه يا شايد خيال باف. بنابراين، تجربة منسجم معياري براي ارزش گذاري فراهم نمي آورد. زماخ مي افزايد كه حتي در صورت درك مفهوم تجربة جامع، نمي توان تجربة يك اثر هنري خوب را با اين روش توضيح داد؛ زيرا اين نوع تجربه، نوعاً برداشتي از برخورد اوليه با آثاري مشابه و به خاطر آوردن آن است كه برخوردهاي بعدي با آثار هنري و ديگر اشيا را رنگ مي بخشد. طبق نظر زماخ، تجربة يك اثر تأثير آن بر ماست و حتي بر بزرگترين آثار، تأثير مشتركي وجود ندارد. برخي ما را خوشحال و برخي ديگر ناراحتمان مي كند و غيره.
ديوئي و بردزلي تجربة زيبايي شناختي را تنها با واژگان مثبت شرح مي دهند؛ اما زماخ بر اين باور است كه ما مشخصه هاي زيبايي شناختي منفي، مثل زشتي و اندوه را هم تجربه مي كنيم. بنابراين، اين دو نفر توصيفات بسيار محدودي دارند و برتري منطقي نادرستي را بين تجربة زيبايي شناسي و مشخصه هاي زيبايي شناسي قايل مي شوند. مي توان يك بار ديگر، اين بحث را با موضوعيت تجربة زيبايي شناختي ادامه داد. در درجة اول، نظر بردزلي در مورد مفهوم تجربة جامع و يك پارچه بسيار كامل است. او اين مفهوم را بر حسب توقعاتي كه توسط آثار هنري برخاسته و بعدها ارضا مي شوند، تحليل مي كند.
آخرين فراز و فرودهاي موومان هاي سمفونيك، مثال هاي خوبي هستند. دراينجا، مشكل فهم وجود ندارد. همچنين نظرات زماخ در مورد تجربة قبلي و تأثيرات بعدي، اين توصيف را تحت الشعاع قرار نمي دهد.
اما دو مسئله باقي مي ماند؛ نخست اينكه اگر اين گونه تجارب تنها ناشي از آثار هماهنگ است، پس ارزيابي طبق مشخصة تجربه، به جاي مشخصه زير سؤال مي رود. دوم اينكه در موسيقي و هنر معاصر، آثار عمداً ناهماهنگ فراواني وجود دارد كه برتر است يا حداقل بدتر از گروه اول نيست. حتي در موسيقي تونال معاصر هم سمفوني هاي نامنظم ماهلر بهتر ارزيابي مي شوند و اين برتري به دليل ناهماهنگي آن نسبت به آثار كلاسيك است. با توجه به تكرار مشخصه ها در آثار و تجارب، شاهد آنيم كه دليل مستقلي براي تمركز بر تجربة زيبايي شناختي وجود ندارد. اگرچه يكپارچگي تا حدي در اثر و تجربة آن وجود دارد؛ اما دليل اصلي براي ايجاد تمايز، در تفاوتِ رايج بين مشخصه هاي تجربة ناشي از مشخصه هاي عيني و خود مشخصه هاي عيني نهفته است.
مووِمان از گام نمايان به تونيك در موسيقي تونال، نوعاً همانند توقع، تنش، ارضا و چاره جويي آن تجربه مي شود. اگرچه اين تنش عيناً در تُن موسيقي نيست و در واكنش ما نسبت به آن است، حتي يك توصيف ظاهري از اثر هم بايد بيانگر اين تنش باشد. اين دقيقاً ناتواني كامل ما در تمايز بين تجربة ظاهري و احساسي است كه ميزان بهره مندي ما از اين آثار را نشان مي دهد. در نقاشي نيز مشخصه هاي عيني آثار بر تجربه اي تاثير مي گذارند كه نه تنها آنها را تكرار نمي كند، بلكه در ارتباط با آنها، شگفت انگيز هم هست. مستطيل هاي بسيار ساده، بزرگ و تيره در نقاشي هاي روتكو، به صورت فضاي مبهم و پيچيده اي تجربه مي شوند كه مي توانند تأثيراتي دائماً نااميد كننده و در عين حال، آرامش بخش داشته باشند.
در پرتو روابطِ بين مشخصه هاي عيني آثار و تجربة زيبايي شناختي ناشي از اين مشخصه ها، دليل كافي براي تأكيد بر تمايز و تمركز بر تجربة زيبايي شناختي، به عنوان اساسِ ارزيابي زيبايي شناختي وجود دارد. توصيفات ديوئي و بردزلي دربارة تجربة زيبايي شناختي با واژگان مثبت، تا حد زيادي با كاربرد زبان شناسي عمومي مطابقت دارد. زيبايي شناسي همانند يك اثر هنري، معمولاً در جايگاه يك واژة ارزشيِ مثبت يا محترمانه به كار مي رود. از آنجا كه آثار هنري نوعاً به منظور فراهم آوردن تجربه اي مفيد طراحي شده اند، در بعضي شرايط، حفظ واژگان براي اشيايي كه در رسيدن به اين هدف موفقند، منطقي خواهد بود. از آنجا كه واژة زيبايي شناسي عمدتاً و نه منحصراً در بررسي آثار هنري كاربرد دارد، طبيعي است كه واژه را با در نظر داشتن آثار هنري مفيد، به كار ببريم. با اين وجود، نظر زماخ در مورد مشخصه هاي زيبايي شناختي، به مثابه ارزش هاي مثبت و منفي آثار هنري صحيح است. برخي از انتقادات وارد شده به توصيف مثبت بردزلي و ديوئي در مورد تجربة زيبايي شناختي، در اين مبحث مورد تأييدند. تمامي آن قبيل تجارب كاملاً جامع يا يكپارچه نيستند. بهتر است بر جنبة ديگر نظرات ديوئي و بردزلي كه منبعث از توصيف تلويحي كانت دربارة تجربة زيبايي شناختي است، تمركز كنيم كه همان بهره گيري كامل از قابليت هاي ذهني ـ ادراكي ، شناختي ، احساسي و شدت ـ محسوس منتج از تجربه است. تمامي آثار هنري برجسته از نوع روحيه بخش يا يأس آور، تحريك كننده يا آرامش بخش، ما را درگير اين روند مي كنند و ارزش برگرفته از اين تجربه، از طريق تمامي شكل هاي متنوع هنر فراهم مي آيد كه از اين رو در قدرت بيان، معناي شناختي، چالش ادراكي وغيره، با يكديگر متفاوتند. تجربة ادراكي آثار هنري نه تنها احساسات را تلفيق مي كند ـ مثلاً خاصيت لامسه در نقاشي يا تُن موسيقايي تيره و روشن، آرام يا بي روح ـ بلكه از آنها خاصيت هاي بياني و معاني نمادين، به علاوة خاصيت هاي اداراكي معمولي استنباط مي شود.
بهره مندي كامل از قابليت هاي شخصي مرتبط با تمركز بر مشخصه هاي ظاهري، تصويري، بياني، نمادين و سطح بالاست؛ زيرا اين مشخصه ها در تعامل با مشخصه هاي ظاهري و احساسي بنيادي تري هستند. هنگامي كه اشيا را به طور زيبايي شناختي و جدا از آثار هنري ـ براي مثال، در محيط اطراف ـ درك مي كنيم، از احساسات چندگانة خويش استفاده مي کنيم و نه تنها به مشخصه هاي ظاهري و احساسي، بلكه به اشياي طبيعي يا مناظر معنادار، روحيه بخش يا نا اميد كننده، مجلل و ظريف توجه كامل داريم. در حالي كه هدف هنر لذت بخشيدن به معناي دقيق كلمه نيست، بلكه شوق، شادابي و روشنگري است كه باز هم تجربة كامل آن را فراهم مي آورد.
هنر عالي در چالش با اذهان و قابليت هاي عاطفي و ادراكي ماست. برخورد با تمامي اين چالش ها در آنِ واحد، همان تجربة زيبايي شناختي است .
نگرش زيبايي شناختي
از قرن 18 تا به حال، بحث بر سر وجود نگرشي به خصوص در فهم اشياي زيبايي شناختي يا مشخصه هاي زيبايي شاختي وجود داشته است. در آغاز، وجود اين نگرش براي داوري يا ارزيابي دقيق زيبايي شناختي الزامي بود؛ اما بعدها توجهات به سمت عناصر لازم در ايجاد تجربة زيبايي شناختي تغيير مسير داد. از همان ابتدا، مشخصة بارز نگرش زيبايي شناختي با استقبال رو به رو نشد. تعاريف مختلفي از اين نكته وجود دارد. معناي معمولِ آن خارج از زيبايي شناسي_ يعني تعصب نداشتن يا بي طرف بودن در داوري ها يا ميانجي گري در اختلاف نظرات_ كاربرد چنداني در داوري زيبايي شناسي و به ويژه تجربة زيبايي شناختي نداشته است. معناي كلي زيبايي شناسي عدم علاقه به استفادة كاربردي از شيء زيبايي شناختي است. ما به شيء صرفاً به عنوان يك شيء درخورِ انديشه توجه داريم و مشخصه هاي پديداري آن تنها به منظور درك در نظر گرفته مي شوند. هدف، لذت بردن از تجربة اداراكي است، نه كاربرد هر چه بيشتر آن.
كانت بر اين باور است كه براي رسيدن به هدف داوري زيبايي شناختي، ما علاقه مند به وجود شيء نيستيم و تنها به ظاهر آن بسنده مي كنيم. ما به خود شيء در تقابل با پديدار شدن آن علاقه اي نداريم و هيچ علاقه اي نيز در بهره گيري از آن نداي انديشه وجود ندارد. اگر چه اين برداشتي غلط از نظر كانت است؛ اما مفهوم انديشه، بيانگرِ بي تفاوتي فرد در برخورد با پديدار شدن شيء است. اين مسئله مطمئناً موجب سوء تعبير در ادراك فعالانة موجود، در بررسي زيبايي شناختي مي شود؛ يعني انتظار و بازسازي در تجربه كردن رشد موسيقايي، الگوهاي ظاهري در هنر بصري و ساختار روايي در ادبيات.
درقرن بيستم، جروم استولنيتز،بر اين جنبة فعال از نگرش زيبايي شناسي تأكيد كرد. طبق نظر او، نگرش فرد هميشه و به طور فعّال، ادراك را طبق اهداف او راهنمايي مي كند. ما در نگرش كاربردي روزمره، چيزي را درك مي كنيم كه به اهداف فراي خودِ ادارك مربوط است؛ اما ادراك زيبايي شناختي باز هم با استقبال مواجه نمي شود؛ چون هدف آن لذت بردن از خود تجربه است؛ يعني شيء را جدا از ديگر چيزها به دست آورده و جايگزين طبقه بندي يا داوري در مورد آن كند.
ادوارد بولو، نكتة ديگري را به مسئلة بي تفاوتي مي افزايد و آن بي اعتنايي عاطفي است. به منظور بررسي دقيق يك نمايشنامة تراژيك، بايد آن قدر بي تفاوت باشيم كه دچار وسوسة نمايشِ در حال اجرا روي صحنه نشويم. براي بررسي زيبايي شناختي طوفان در دريا، بايد خود را از ترسي كه موجب احتياط مي شود، جدا كنيم؛ اما نقد توصيف بولو دربارة نگرش زيبايي شناختي، بسيار آسان است. وقتي با ديدن يك تراژدي گريه مي كنيم، از ديدن يك فيلم وحشتناك مي ترسيم يا خود را در طرح يك رمان پيچيده گم مي كنيم، بي تفاوت نبوده ايم؛ زيرا در حال بررسي خاصيت هاي زيبايي شناختي اين آثار، به كامل ترين شكل هستيم.
عدم درگيري عاطفي دليل خوبي براي درگير نشدن با تراژدي نيست. در اين صورت مي توانيم خاصيت هاي زيبايي شناختي مه يا طوفان را به همراه احساس خطر، بررسي كنيم. اگرچه اين احساس خطر ما را از بررسي دقيق دور مي كند.
مفهوم بي تفاوتي، بار ديگر از سوي ديكي و زماخ، مورد ترديد و انتقاد قرار گرفت. زماخ معتقد است كه علاقة زيبايي شناختي به شيء صرفاً يك علاقه ميان ديگر علايق ممكن است كه خود محور است و هدف آن لذت شخصي است. در بهترين شرايط، فهم اين علاقه به مثابه بي تفاوتي گمراه كننده است. در تضاد با توصيفات كانت، ما علاقه مند به وجود واقعي اشيايي هستيم كه به طور زيبايي شناختي، درك مي كنيم. ما از اجراي يك اْيدا كه در آن، خوانندگان تنها لب هاي خود را مطابق با آهنگ ضبط شده تكان مي دهند يا از تصاوير زنده با اندازة واقع