بسم الله الرحمن الرحیم
ایناریتو؛ نابغهای صاحب سبک یا متظاهری فرصت طلب؟
|
جستاری در ویژگیهای سهگانۀ آلخاندرو گونزالس ایناریتو
يادبود
در دومین روز از دومین ماه سال، دوست مهربانمان محمدرضا اسدی پیش از آنكه فرصت خداحافظی با او داشته باشیم، در یك سانحۀ رانندگی ما را تنها گذاشت و رفت. هنوز تلخی این وداع و داغ، در كام دوستانش تازه است و اغراق نخواهد بود اگر بگوییم حجم اندوهی كه در این یكماه تحمل نمودهایم برای همگی دوستان بیسابقه بوده است؛ چرا كه شخصیت دوست محجوب، آرام و پر مطالعۀ ما به گونهای بود كه كمتر كسی از او خاطرهای بد به یاد داشت و مرگ او چنان تلنگری مهیب میمانست كه همگی را در بهت و حیرت فرو برد. تنها سرك كشیدن به دستنوشتههای پیشین او بود كه میتوانست یاد او را برای ما زنده كند؛ گرچه ناخواسته حسرتی عظیم به جهت از دست دادن فردی چون او كه متخلق به آداب انسانی و اسلامی بود و در آرامشی مثالزدنی به خدمت فرهنگی و هنری به جامعۀ طلاب هنرجو مشغول بود، همچنان بر قلبهای ما سنگینی میكند.
نوشتار زیر، آخرین اثر مكتوب این دوست عزیز از دست رفته است كه در تاریخ 14 شهریورماه سال 1386 در نشریۀ الكترونیكی فیروزه وابسته به مدرسۀ اسلامی هنر قم به چاپ رسیده است. به جهت یادبود و بیان بخشی از توان قلمی و فكری وی این اثر را در این مجال كوتاه به چاپ میرسانیم.
یادش گرامی
درآمد
مدتهاست با خودم کلنجار میروم که به قولم وفا کنم و نوشتهای دربارۀ ایناریتو و ویژگیهای سینمایش بنویسم. آنچه مرا از این کار باز میداشت، جدا از تنبلی و بدقولی معمول، تردید و دودلی من دربارۀ این فیلمساز و شیوۀ فیلمسازی اوست. این تردید در بازبینی آثار او بیشتر و بیشتر گریبانم را گرفت و همچنان رهایم نمیکند.
چه میشود کرد؟
تصمیم گرفتم بدون اینکه به خودم دروغ بگویم، آنچه میاندیشم را به قلم بیاورم؛ شاید همین نوشته بهانهای شود و کسی با خواندن آن، مرا از تردید به درآورد. از اینرو، نوشتارم به دو بخش تقسیم خواهد شد؛ چرا که به عقیدۀ بنده، با سینمای ایناریتو میتوان به دو طریق روبهرو شد؛ یا جانبدارانه، ذوقزده، شیفته و مرعوب یا با نگاهی نقادانه، پرسشگر و حتی بدبین. هر کسی میتواند پس از خواندن این نوشتار، یکی از این دو دیدگاه را بر دیگری ترجیح دهد.
دیدگاه نخست
از ویژگیهای مشترک فیلمهای ایناریتو، یکی فیلمنامهنویس آنها، گییرمو آریاگاست، دیگری مدیر فیلمبرداری هر سه فیلم، رودریگو پریهتو و آهنگساز، گوستاوو سانتائولایا که یادآور برخی همدلیها و همکاریهای جاودان تاریخ سینماست که به آفرینش آثاری بزرگ انجامیده است؛ مانند همکاری اینگمار برگمان بزرگ با فیلمبردارش، سون نیکویست در بیشتر فیلمهایش، همکاری برناردو برتولوچی با فیلمبردار بسیاری از فیلمهایش، ویتوریو استورارو، همکاری وودی آلن با گوردون ویلیس، فیلمبردار چندین فیلمش، همکاری فدریکو فللینی با نینو روتا، آهنگساز بیشتر فیلمهایش، همکاری سرجو لئونه با آهنگساز بزرگ، انیو موریکونه و تونینو دلیکولی، فیلمبردار بسیاری از فیلمهایش، همکاری مارتین اسکورسیزی با تلما شونمیکر، تدوینگر بسیاری از فیلمهایش و همکاری جان فورد کبیر با جان وین.
نکتۀ مهم دربارۀ ایناریتو این است که او کارگردانی را خوب بلد است و به سبکی ویژه و منحصر به فرد دست یافته است که این برای فیلمسازی نوپا و جوان در اندازههای او، کم دستاوردی نیست. فضاسازی او از مکانهای گوناگونی که داستانهایش در آنجا روی میدهد، شگفتانگیز است؛ مراکش، مکزیک، آمریکا، ژاپن و... .
یکی از ویژگیهای سبک بصری ایناریتو در قریب به اتفاق نماهای هر سه فیلم، استفاده از دوربین روی دست، به گونهای کاملاً حرفهای و متناسب با قصه فیلمهاست. تدوین فیلمها نیز در هر سه فیلم، برآمده از سبک خاص کارگردان، در خدمت نوع بیان قصه قرار دارد. از همه درخشانتر و در همان حال عجیبتر، چگونگی بازی گرفتن از بازیگران حرفهای و حتی سوپراستارهای هالیوودی، در کنار نابازیگرانی محلی است که برخی برای نخستین بار، با پدیدهای به نام دوربین فیلمبرداری رو به رو شده بودند. موسیقی تأثیرگذار سانتائولایا نیز تا عمق جان بیننده نفوذ میکند و بعید است پس از پایان فیلم، دستکم بخشهایی از آن، هرگز از یاد برود.
دیدگاه دوم
بگذارید این گونه بگویم که ایناریتو با این نوع فیلم ساختن قصد گندهگویی و تظاهر به بیان سخنان بزرگ یا به عبارتی، سر دادن شعارهایی جهانی دارد. این نکته به ویژه با برگزیدن نام بابل برای فیلم اخیرش و شعارهای سنجاق شده به آن، بیشتر جلوهگر میشود؛ داستان برج بابل و اختلاف زبانهای ابنای بشر و در نتیجه، پراکندگی و از همگسیختگی آنان و زبان همدیگر را نفهمیدن و مشکل همیشگی عدم ارتباط و...
فیلمساز برای بیان این شعارها، از همه چیز بهره برده است؛ از موسیقی نالان و بسیار مؤثر تا فیلمبرداری روی دست برای واقعنمایی رخدادها و تدوین کوبنده و استفاده از جامپکاتهای فراوان و شیوه روایی به هم ریخته و تصویر دلخراش زندگی بدوی در بیابانها و بیغولههای مراکش و ترسیم مشکل ارتباطی دخترک گنگ ژاپنی با آن شیوه رقتانگیز که گویا به عمد، میخواهد به هر قیمتی، دل مخاطب را بلرزاند و اشک او را درآورد.[1]
جالبترین و مهمترین نکته دربارۀ فیلمهای ایناریتو، ساختار اپیزودیک و نوع روایت پارهپارۀ او از داستان، در هر سه فیلمش است که در دو فیلم عشق سگی و بابل، تا حدودی متعادل و منطقی است ولی در 21 گرم، به اوج خود میرسد و قدری افراطی، دیوانهوار و متظاهرانه است. این فیلم به لحاظ شیوۀ روایت، بیسابقهترین فیلم تاریخ سینماست و همین موجب معروفیت بیش از اندازۀ او شده است. ماجراهای این فیلم به تکههای بیشماری تقسیم شده و بدون نظم و ترتیب، در لابهلای هم چپانده شدهاند؛ به گونهای که تماشاگر برای فهم داستان به طور کامل، ناچار است چند بار فیلم را ببیند و تکههای پراکندۀ پازلوارِ داستان را در ذهن، کنار هم بچیند تا روایتی سرراست از آن به دست آورد. اصلاً باید دید چه اصراری است که یک کارگردان که سه فیلم بیشتر نساخته، در هر سۀ آنها، چنین شیوهای از روایت را برگزیده است. آیا میتوان پذیرفت که هر فیلمنامهای که به دست او میرسد، به طور اتفاقی، دارای چنین داستانی است؟ آیا اقتضای داستانهای او این است که اینگونه روایت شوند و هر نوع روایت دیگری آن را ضایع میسازد و وی به منظور پُز روشنفکری، متفاوتنمایی و کسب شهرت، دست به این کار نمیزند؟ آیا صرف متفاوت و صاحبسبک بودن یک هنرمند کافی است تا او را برتر از دیگران بدانیم؟
در قرن یازدهم هجری، شاعری بوده است به نام طرزی افشار که شاید بتوان او را صاحبسبکترین شاعر جهان دانست. سبک او این است که در اشعار خویش، به وفور، از مصادر جعلی بهره برده و از هر واژهای که تصورش را بکنید، مصدر جعلی ساخته است. حتی تخلصی که او برای خویش برگزیده، از همین روست که دارای طرز و سبکی شخصی و بیسابقه بوده است. نمونهای از شعر جناب طرزی در زیر خواندنی است:
مبادا که از ما ملولیده باشی حدیث حسودان قبولیده باشی
چو درس محبت نخواندی، چه سود ار فروعیده باشی، اصولیده باشی
یا:
شعبان،رمضان، گر بپلاوَم مَتَعَجُّب بیآش جمادیدم و بینان رجبیدم
تردیدی نیست که حافظ و فردوسی یکهزارم سبک شخصی این شاعر را ندارند. شعر بزرگترین شاعران با شاعران دیگر اشتباه میشود ولی شعر طرزی از میان شعر هزاران شاعر، به راحتی قابل تشخیص است. اما این که او شاعر هم بوده است را جامعه تعیین میکند. به گفتۀ نیما، آن که غربال به دست دارد، از پشت سر میآید.
بوریس پاسترناک دربارۀ انحطاط شاعران روسیه در دهۀ 1920 گفته است:
... برای من، رؤیای زبانی جدید و شکل بیان کاملاً شخصی مفهومی ندارد. به خاطر این رؤیا بود که از بیشتر آثار سالهای بیست که تنها به دنبال تجربیات سبکی بودند، دیگر اثری نیست. فوقالعادهترین کشفها زمانی اتفاق میافتند که وجود هنرمند لبریز از چیزی گفتنی است. در این حالت، او زبان رایج را برای بیان آن انتخاب میکند و این زبان در حین کاربرد، از درون دگرگون میشود.[2]
نویسنده: محمد رضا اسدی
منبع:ماهنامه رواق هنرواندیشه،شماره بیست وسوم
Ps147