بخش بیشتر مطالعات مذهبی بر تغییر رویهها در زمینۀ نهادهای مذهبی سنتی متمرکز شده است. در چهارچوب مطالعات رسانهای، تحقیقِ معطوف به مخاطبان دربارۀ مذهب، هرچه بیشتر بر تحقیق دربارۀ شیوههایی پرداخته است که از آن راهها، افراد معنای معنوی خاص خویش را از سیاهۀ نمادینی تفسیر کرده و میسازند که ممکن است شامل مدعیات آن نهادهای سنتی شود و ممکن است نشود (هوور، 1997؛ کلارک، 1998). نوشتار حاضر، با استفاده از آن الگو و به تبعیت از مسیری که کولز[1] در کتاب زندگی معنوی کودکان[2] (1990) طی کرده است، به کنکاش در این موضوع میپردازد که کودکان چگونه در گزینشهای رسانهای متنوعی چون اسرار حلنشده یا ترمیناتور، معنایی معنوی مییابند. در ضمن، این نوشته با کاربست مفهوم نشانهشناسی اجتماعی[3] لیندرمان[4] (1997) در پی تعمیق این موضوع است که چگونه نمادهای فرهنگی در چهارچوب بافتها و زمینههای اجتماعیِ ویژه معانی متفاوتی مییابند و بر آن است که وارسی کند چگونه تفاوتهای میان تصورات کودکان از خدا و رسانهها به باورهای مذهبی متفاوت درون خانوادههایشان پیوند خورده است.
برنامۀ تلویزیونی نظركردۀ فرشته[5] یکی از پرطرفدارترین برنامههای تلویزیونی در ایالاتمتحده بوده است و اصلاً مایۀ شگفتی نیست که تماشاگرانش پیوندی معنوی با این برنامه احساس میکردند. موضوعات این برنامه شامل نمایش فرشتگانی در شکلی زمینی بودند که به انسانها در حل گرفتاریها و مشکلاتشان کمک میکردند و آنها را در معرض عشق خداوند قرار میدادند ولی بسیار شگفتانگیزتر از این موضوع آن است که همین تماشاگران، مضامین معنوی و پیوندهای متنوع با خداوند در برنامههای تلویزیونی مختلفی چون اسرار سربسته[6] و واکر، رنجر تگزاس و فیلمهایی چون ترمیناتور را احساس میکنند. با این همه، در مطالعهای دربارۀ رسانههای مرتبط با خانواده، دقیقاً برخی از برنامههایی را مشخص ساختهاند که هنگام پرسش از کودکان، آنها میگفتند که موقع تماشای این برنامههای تلویزیونی یا فیلمها به خدا یا مذهب میاندیشند (دقیقاً به همان شکلی که والدینشان یا دیگر بزرگسالان برنامههایی چون جنگ ستارگان یا پروندههای ایکس را انتخاب میکردند). این مقاله به پژوهش دربارة بافت و زمینهای میپردازد که در آنها چنین پیوندهایی برقرار میشوند، کودکان چگونه دربارة این برنامهها صحبت میکنند و همچنین تفاوتهایی که در رویههای مذهبی درون خانوادههای این کودکان وجود دارد.
هوور (1999) سه پارادایم یا الگوی مرکزی در چهارچوب مطالعۀ رسانه و مذهب را دستهبندی کرده است:
1. مطالعاتی که متمرکز بر نهادها و افراد مذهبی است که پیامهایشان را از طریق یا در عرصة رسانهها عرضه میکنند (در اینجا، مطالعات تلویزیون به مقاصد اونجلیستی یا مسیحیان انجیلی غالباند).
2. مطالعاتی که متمرکز بر رویدادهای رسانهای و پدیدة مذهب مدنیاند؛
3. مطالعاتی که برخورد و ارتباط مذهب در رسانههای سکولار را بررسی میکنند (مانند مطالعات برخورد ژورنالیستی با مذهب).
هوور الگوهای چهارم و پنجمی هم دربارة مذهب در عرصة رسانهها پیش کشیده است. الگوی چهارم متمرکز بر کنشهای مستقلانه یا خودبنیاد مخاطبان و معانیای است که آنها در چهارچوب رویهای مردمپسند و محلی بدان نائل میشوند؛ در این الگو، «این امکان بالقوه هست که کل تلویزیون به تلویزیون مذهبی بدل شوند» (1999). الگوی پنجم الگوی چهارم را وسعت میبخشد، تا این موضوع را مورد پرسش قرار دهد که این معانی چگونه و نشئتگرفته از چه تأثیرات و نفوذیاند. این الگوها تعامل پیچیدهای را میان مذهب و تولیدات رسانهای پیشفرض میگیرند، آن هم بر حسبِ شیوههایی که اعضای مخاطبان در چهارچوب این دو عرصۀ معانی مییابند.
از یک طرف، مشخص است که تلویزیون در کار تعین و تفسیر و بنا کردنِ مذهب و آگاهی مذهبی در جهان کنونی است. از طرف دیگر، میتوان مشاهده کرد که مذهب قرائتهای موجود از تلویزیون را مشروط کرده، آنها را تفسیر و بنا میکند. (هوور، 1999)
مباحثهای که در اینجا بدان پرداخته میشود، در چهارچوب الگوهای چهارم و پنجم است و علاوه بر این، بر آن است شیوههایی را بررسی کند که از آن طرق، بافتها و زمینههای خانوادگی احتمالاً این تعامل را مشروط میسازند به ویژه برای مخاطبان جوان.
تصورات و برداشتهای متغیر از مذهب
محققان بسیاری مستندات و مدارکی از تغییر تصورات و برداشتها از مذهب و روند تغییر از مذهب نهادی به سلوک فردی، به تعبیر روف[7] (1993)، تهیه کردهاند. هامِند (1992) و هوور (1997) هر دو استدلال کردهاند که اینک اقتدار و مرجعیت بر نمادهای مذهبیِ متکی بر افراد و نهادها است. این پارادایم جدید، چنانکه وارنر (1993) این اصطلاح را به نام خویش سکه زده است، پارادایمی است که در آن تجربه و معنای مذهبی در تجربة فردی و شخصی تجسم مییابند. این چشمانداز جدید به مذهب، به «تفسیر و بنای فرهنگ مذهبیای» دامن زده است که «برآمده از عالَمی از نمادهایی است که ممکن است مدعیان نمادین مذاهب تاریخی را شامل شود و ممکن است شامل نشود». (هوور، 1997)
کلارک این مباحثه را در بررسی خویش دربارۀ نوجوانان و ایجاد و تفسیر هویت مذهبی پیشتر برده است (1998) و بر این موضوع تأمل میکند که آیا ممکن است ایدههایی را که مذهبی یا معنوی خوانده میشوند، دستكم تا حدی، از منابع رسانههای تودهای اخذ کرد یا نه. او چنین استدلال میکند که «رسانهها، از طریق موضع نهادینهشان در چهارچوب جامعه، این قدرت را دارند که مشروعیتی را برای شیوههایی خاص از تدوین و عرضهكردن این نمادها درون گفتارهای طبیعیشده و اجماعاً پذیرفتهشده ایجاد و فراهم سازند» (1998). او به تازگی این ایدهها را شرح و بسط بیشتری داده است.
جوانها، مانند افرادی از هر سن و سال، خود را واجد مشروعیت و اقتداری میدانند که خود برای خود تعیین کنند که چگونه مذهبی باشند، نه آنکه به نهادهای مذهبی تن دهند که بدانها بگویند مذهبی بودن فینفسه چیست. از همین رو، رسانهها و نهادهای مذهبی و دیگر منابع متفاوت دیگر، در ذهن جوانهایی که درصدد تصمیمگیری دربارۀ باورها و چگونگی آنها هستند، از منزلتی برابر برخوردارند.
برداشت و مفهوم لیپی (1994) از تعصب دینی عامهپسند،[8] نشانگر این چرخش و روگردانی [جامعه و افرادش] از تأثیر و نفوذ قوی نهادهای مذهبی در تعیین معنای مذهبی برای عرصة فراگیرتر تأثیراتی است که خارج از قلمرو سنتی این نهادها قرار دارند. این مقاله به همان منوال اثر کلارک (1998) تلاش میکند به فهم مقولة تعصب دینی عامهپسند یاری رساند و از همین رو، به تشریح گفتارهایی میپردازد که شیوههایی را تبیین میکنند و چهارچوب میبخشند که از آن راهها، مردم در باب مذهب در (به قول کلارک) بافت و زمینة رایج در ایالات متحده سخن میگویند؛ در این مقاله، اینکه کودکان چگونه در باب مضامین مذهبی و معنوی بر حسب متون رسانهای صحبت میکنند. کلارک در پی کنکاش در ساخت و تفسیر هویت است، حال آنکه من در پی تعمیق در مفهوم تشخیص[9] هستم؛ یعنی اینکه کودکان چه معانی مذهبی یا معنویای را از منابع رسانهای که با آن در تماساند، تشخیص میدهند. او به ساخت و تفسیر هویت در میان نوجوانان (افراد میان سیزده تا نوزده سال) توجه دارد؛ حال آنکه مقالة حاضر، به کودکان یا افراد پیش از این سن و بافتها و زمینههای اجتماعی آنها میپردازد و اینکه زمینههای مذکور ممکن است تا چه حدی، بر تصورات و برداشتهای این کودکان از مضامین معنوی موجود در تولیدات رسانهای تأثیرگذار باشد.
تغییر ایدهها در باب رسانههای مذهبی
همانطور که مذهب در حال تغییر است، مفاهیم برنامههای رسانهای مذهبی نیز از تغییر مصون نماندهاند. در حالی که کانون توجه مجموعة وسیعی از محققان صراحتاً برنامهسازی مذهبی و مطالعات تلویزیونی انجیلیگرایان است، هوور (1997) این مفهوم را به چالش کشیده است؛ بدین صورت که تصور یا مفهوم رسانة مذهبی معادل با متونی است که ساختة گروههای مذهبی یا نیات مذهبی است.
روف (1995) هنگامی که از حدود و ثغورِ مبهمِ میان مذهب و ساعات پربینندة تلویزیون مینویسد، این مسئله را پیش میکشد که بسیاری از این برنامهها «بینندگان را با رویاروییهای اگزیستانسیال یا وجودی رو در رو میسازند، رویاروییهایی که برآمده از زندگی روزمرهاند و بالقوه توان برانگیختن پاسخها و واکنشهای مذهبی یا عرفانیمعنوی را دارند». او بر آن است که افراد بدان سو رانده میشوند که «در ساختن و تفسیر هرگونه معنای دینی یا معنوی که میتوان از برنامههای تلویزیونی بیرون کشید، پیشقدم شوند». (1995)
به همین منوال، شولتز (1990) استدلال میکرد که برنامههای عامهپسند [تلویزیون] میتوانند واجد عملکردی مذهبی باشند، حتی اگر تولیدشده توسط هیچ یک از سازمانهای مذهبی نباشند یا عملکرد ویژهای را در مذهبیساختن یا تغییر مذهب افراد ایفا نکنند. همچنین او متذکر میشود که حتی لزومی ندارد برنامهای تلویزیونی بخش مذهبی زندگی را خطاب قرار دهد تا محملی برای معنای مذهبی باشد. بر حسب چنین نگرشی برخی از مثالهای بعدی این مقاله تشریح خواهند شد؛ یعنی توضیح شیوههایی که کودکان حتی در برنامههایی که به هیچوجه حاوی مضمون مذهبی خاصی نیستند، دلالت و اهمیتی معنوی را تشخیص میدهند.
من، بر خلاف فور (1987)، بحثم را با این پیشفرض شروع نمیکنم که ارزشها، پیشفرضها و جهانبینیهای تلویزیون «تقریباً از هر جهت، مطلقاً متضاد با ارزشها، پیشفرضها و جهانبینیهای» مذاهب سنتیاند. در عوض، اینجا قصد من جستوجو و پرداختن به شیوههایی است که از آن راهها، کودکان در مواجهه با تولیدات رسانهای، معانی مذهبی یا معنوی را مییابند و اینکه تفاسیر آنان چگونه ممکن است تحتتأثیر نظامهای اعتقادی خانوادههایشان باشد.
بنیادهای نظری
مفهوم لیندرمن از نشانهشناسی اجتماعی، آغاز مناسبی برای بحث در باب بافتها و زمینههای خانوادگی است که در آنها، این معانی متنوع رخ میدهند (لیندرمن، 1995، 1997). مدل لیندرمن با ترکیبکردن فهمِ پیِرس از پویاییِ ساخت و تفسیر فردیِ معنا با مفهوم سوسوریِ نظامهای نشانهای به منزلۀ ساختارهای معنا، بر بُعدِ اجتماعیِ کاربرد نشانه، تأکید میکند.
لیندرمن اصرار میورزد که فرآیندهای فردی ساخت و تفسیر معنا باید در چهارچوب ساختارهای اجتماعی و شرایط موقعیتی که فرد جزیی از آن است، دارای بافت و زمینه شوند و این گونه مورد مطالعه قرار گیرند.
فرآیند و ساخت فردی معنا بر اساس معنای اجتماعی تأسیس میشود که فرد با آن آشنا است و بدان خو کرده است. فرد از طریق تجربیات سابقش از تعامل اجتماعی به وقوف و معرفتی از چگونگی کاربرد نشانههای خاص میرسد؛ برای نمونه، نشانههای خاص در موقعیتی خاص قرار است حامل چه مقصود و هدفی باشند. (1995)
لیندرمن این موضوع را مطرح میکند که این مدل نظری را میتوان به سطوح متفاوت نظامهای اجتماعی اعمال کرد؛ نظامهایی چونان بزرگ مانند یک کشور یا حتی مقولهای فراملی که معرف یک دوران یا برای مثال یک طبقة اجتماعی است. متقابلاً میتوان نظامهای نشانهای را به گروهی بس کوچکتر محدود کرد؛ برای نمونه یک فرقة کوچک مذهبی. لیندرمن تصریح میکند که باید سطوحی را که تحلیل میشوند، بنا به کانون خاص هر پروژة تحقیقی تعریف کرد. دربارۀ موضوع این نوشته، کانون در نظامی در سطح یک خانواده هست و از همینرو، در پی درجهای است که بنا به آن، نشانهشناسی اجتماعی در محدودة یک خانواده عمل کند که بر معانیای تأثیر مینهد که کودکان از تولیدات رسانهای میگیرند. مطالعة حاضر، به منظور تعیین یک نقطة کانونی دیگر، به طور خاص این موضوع را مدنظر قرار میدهد که شناخت و انواع معارف مذهبی که درون یک خانواده بیان میشوند یا از آنها سخنی به میان نمیآید، چگونه میتواند بر معانیای که کودکان از منابع رسانهای دریافت میدارند، تأثیر بگذارد.
لیندرمن (1995) با بهرهگیری از معیار نشانهشناسی اجتماعی، تفاوتهایی مهم و معنادار میان پاسخهایی یافت که بینندگان انجیلی و غیرانجیلی به برنامهای مذهبمحور از آفریقای شمالی داده بودند. من نیز معیاری مشابه را برای نشاندادن این موضوع به کار میگیرم که کودکان در خانوادههایی که به شکلی نهادینه مذهبی یا به شکلی نهادی غیرمذهبیاند، به شکلی متفاوت به پرسشهای تجربة رسانهای و مضامین مذهبی واکنش نشان میدهند.
کلیفرد، گانتر و مکآلییِر (1995) این فرضیه را پیش کشیدهاند که به دلیل سویههایی از واقعیت اجتماعی که بنا به آنها، تجربة دستِاول محدود یا ناموجود است؛ باورها، گرایشها و افکار کودکان بیثبات و شکلپذیر است. با استفاده از این فرضیه، میتوان دید که کودکانی که عاری از تجربیات یا واجد تجربیات مذهبی نهادینة محدودیاند، تولیدات رسانهها را به شکلی متفاوت از آن کودکانی تفسیر میکنند که واجد تجربیات مذهبی مکرر و همسو با خانوادهشان هستند.
بافت و زمینة خانوادگی
خانواده مکانی مهم برای پژوهشهای مرتبط با مخاطب کیفی است. مارلی (1992) استدلال میکند که در خانواده است که آشنایی نخستین و اساسی با تلویزیون رخ میدهد و بسط و چهارچوب اولیه برای ایجاد معانی شکل میگیرد. او بر این عقیده است که خانواده از طریق الگوهایاش برای تعامل، نظامهای درونی روابطش و فرهنگ مختص به خویشش در مشروعیتبخشی و شکلدادن به هویت، «آزمایشگاهی است برای پژوهشهای ماهیتگرا در باب مصرف و تولید معنا». (1992) مارلی با سیلورستن (1990) همعقیده است که تماشای تلویزیون فعالیتی پیچیده است که ناگزیر در گسترهای از رویههای خانوادگی محصور بوده، تنها در این بافت و زمینه است که میتوان به شکلی مناسب بررسی و درکش کرد.
به همین منوال، لیندلف و مهیر (1987) نیز این بحث را پیش میکشند که مصرفِ «ارتباطات باواسطه» فعالیتی اساساً خانوادگی است و از این رو، مدعیاند که «این موضوع که افراد اغلب در مکانها و صحنههای خصوصی و خانوادگی پیامهای رسانهای را دریافت و مصرف میکنند، بدان معنا است که گزینش و مصرف این پیامها را، پیششرطها و الزامات این محیطهای کوچک و فرعی شکل میبخشند».
قرار دادن مخاطبان در بافتها و زمینههای خانوادگی، مؤلفهای مهم در راهبرد پژوهشی کنش اجتماعی است. اندرسن (1996) میگوید که این راهبرد عامل [انسانی یعنی فرد] را موجودی اجتماعاً هدایتشده بهشمار میآورد، نه آنکه از نظر فردی مستقل و خودبنیاد باشد. به گفتة اندرسن، نظریهپردازان کنش اجتماعی، «فرد را عاملی از نظر اجتماعی مقید و دانشپذیر میدانند که نمایندة جزیی و کوچک انواع عضویتهای جامعه است و کنشهایاش، بداههپردازیهایی از مضامین فرهنگی است». (1996) این راهبرد دو مقولة متفاوت از عامل [اجتماعی] را تشخیص میدهد: اول به عنوان موجودی کنشگر و دوم به عنوان نماینده. من این مقولة دوم را به معنای نمایندة بافت و زمینة اجتماعی بزرگتری به شمار میآورم که اغلب از خانواده آغاز میشود و به نظر من با نظر لیندرمن دربارة نشانهشناسی اجتماعی (که پیشتر بحثش شد) میخواند.
کتاب مبتنی بر آزمایشهای اندرسن در قلمرو آن چیزی است که خود مخاطب، موقعیتیافته[10] میخواندش که در این قلمرو، «اعضای آن به منزلۀ موجوداتیاند که در نوعی کنش اجتماعی جاری، محاط شدهاند که باید پاسخگوی آن باشند ... رفتار هر مخاطبی را پیشایندهای بالفعل و واقعیِ حضور و همراهیشان با این کنش، تشخص میدهد و خاص او میسازد». (1996) به عبارت دیگر، اندرسن در توجیه راهبردی استدلال میآورد که بنا به آن، مخاطبان یا تماشاگران در بافت و زمینة اجتماعی و کنشهای تعاملیِ دیدنشان درک میشوند نه بنا به کنشهای منزویانه و ایزولهشدة افراد.
بنا به این سنتِ مطالعة همزمانِ تماشاگران به عنوان اعضای خانواده است که ما پروژة نمادگرایی، رسانهها و مسیر زندگی را دربارۀ کاربرد خانوادگی از رسانهها پیش بردیم، پروژهای که تحت نظر پروفسور استوارت هوور در دانشگاه کلرادو انجام شد. هوور (1996) راهبردی را تشریح میکند که «در پی یافتن دلیلی برای انسجام و ادغام رویههای رسانهای در جریان اجتماعی زندگی است ... و اینکه چگونه دسترسی یافتن به کالاهای فرهنگی و رسانهای، آموختن از آنها، همسانشدن با آنها یا رد کردنشان با جریان مذکور اتصال مییابد». بحث حاضر آن است که این جریان اجتماعی، مخصوصاً وقتی با تعالیم مذهبی ارتباط دارند، در برداشتهایی متفاوت از رسانهها و مذهب برای کودکانی که در خانوادههای مورد مطالعه حضور داشتند، پنهان بود.
مورد ویژة کودکان
در سال 1998، مجلۀ لایف از کودکان خواست به این بیندیشند که خداوند کیست و از طریق یک عکس و توضیح آن نشان دهند که دوست دارند از خداوند چه بخواهند. پاسخهای آنها نشانگر گسترهای بود که کودکان میتوانند وجودی والاتر و پیوندهایشان با آن نیروی ماورای طبیعی را درک کنند. دختری 12 ساله از یک منگنه عکس گرفته بود؛ چرا که از نظر او، منگنه مانند خداوند چیزها را به هم میدوزد و مانع متلاشی شدنشان میشود. دختری 11 ساله از یک سایه عکس گرفته بود؛ چون «خدا، مثل سایه، محو و مبهم است؛ چون هیچکس تصویر واضحی از او ندارد». (اداتو، 1998) به شیوهای مشابه، کولز (1990) در فیلم مستند زندگی معنوی کودکان شیوههای متفاوتی را به تصویر کشیده بود که از آن راهها، کودکان از مضامین مذهبی سخن میگویند. کولز به بررسی شیوهای پرداخته بود که به نظر میرسید پیشزمینههای مذهبی کودکان از آن طریق بر تصوراتشان از مضامین مذهبی تأثیر مینهد (با فصولی چون رستگاری مسیحی، توسل اسلامی، راستکرداریِ یهودی و مراقبة نفس سکولار). من بر اساس این فیلم، در پی تعمیق در باب چگونگی تأثیر جهات مذهبی موجود درون خانواده بر نوع تفکرات کودکان از پیوندهای میان باورهای معنویشان و تولیدات رسانهای مورد مصرفشان هستم.
ویلیامز (1969) دربارۀ این موضوع تحقیق کرده بود که چگونه تفاوتهای طبقاتی بر چند و چون صحبتهای کودکان دربارة برنامههای تلویزیون مؤثر است. من نیز به شیوهای مشابه قصد دارم این موضوع را پیش بکشم که تفاوتهای مذهبی خانوادهها واجد نفوذ و تأثیری بر چند و چون صحبتهای کودکان دربارۀ مقولات مذهبی یا معنوی است، آنهم وقتی این مقولات با بدهبستانشان با رسانهها ربط مییابند. ویلیامز با این پیشفرض آغاز میکند که «کودکان کمسنوسال اکثراً به موضوع تحریک، بر اساس سطوحی پاسخ میدهند که نوعاً یا به شکلی تیپیکال در محیط خانوادگیشان فعلیت مییابند». (1969) نمونههایی که در پی میآیند، نشان میدهند که چگونه میتوان محیط خانوادگی را نه فقط بر حسب تفاوتهای طبقاتی، که بر اساس تفاوتهای موجود در جهات مذهبیشان نیز مورد تأمل قرار داد.
خانوادههای از نظر عرفی مذهبی
خانوادۀ هنسن از طبقة متوسط بالا هستند که در حومة مرفه دنور، در کلرادو زندگی میکنند. والدین، بلر و نادین، دارای درجة دانشگاهی و کارهای تخصصیِ اداریاند. خانوادة کین از طبقة متوسط پایین هستند و در محیطی نیمهروستایی، در خانهای زندگی میکنند که برای مسابقة سگها ساخته شده بود و پدرش اندرو، سرایدار آنجا بود. والدین این خانواده، اندرو و نورا، هر دو صرفاً تا پایان دبیرستان درس خوانده بودند.
این خانوادهها از نظر مذهبی بسیار نزدیکتر به هم هستند تا آنچه شاید منزلت اجتماعی و اقتصادیشان نشان میدهند. هر دو خانواده مسیحی پروتستان هستند و مرتب در کلیسا شرکت میکنند و انجام مراسم مختلف کلیسایی جزیی ثابت از فعالیتهای خانوادگیشان است. در هر دو خانواده، هم والدین و هم کودکان، مذهب را بسیار مهم به شمار میآورند. این بدان معنی نیست که این دو خانواده به لحاظ مذهبی همسان هستند؛ ولی جهانبینیهای مذهبی والدین و دیدگاههایی که کودکانشان بیان میکنند، آنچنان به هم نزدیکاند که میتوان در کنار هم بررسیشان کرد.
خانوادة هنسن
بلر و نادین هنسن هر دو قبلاً کاتولیک بودند و اینک خانواده به طور منظم به یک کلیسای غیرفرقهایِ انجیلگرا میرود. در مقیاس 1 تا 6 (محافظهکار تا لیبرال)، بلر به باورهایاش نمرۀ 2.5 میدهد و نادین به باورهای مذهبیاش، نمرهای بین 2 تا 3. بنا به اصطلاح روف (1993) میتوان آنها را جویندگان انجیلگرا نامید. آنها پس از ازدواج، هر دو تصمیمی آگاهانه مبنی بر ترک کلیسای کاتولیک گرفتند و هر دو، تصمیم خویش را با اصطلاحاتی مشابه که متمرکز بر معنویت فردیشان است، توصیف میکنند. نادین میگوید:
من از کلیسای کاتولیک، چیزی رو که از نظر معنوی به اون نیاز داشتم، نمیگرفتم.... و همین که چشمام رو باز کردم و شروع کردم به اینکه چیزای بیشتری از انجیل بیاموزم و از تعالیم و چیزای دیگۀ عقیدة مذهبیام بیشتر مطلع بشم، به کلیسای کاتولیک شک کردم ... و خودم رو مجبور میکردم به کلیسای کاتولیک برم ولی این شکی که در من ریشه کرده بود، از بین نمیرفت؛ تا اینکه به یک کلیسای مسیحی رفتم.
برنامۀ تلویزیونی نظركردۀ فرشته[5] یکی از پرطرفدارترین برنامههای تلویزیونی در ایالاتمتحده بوده است و اصلاً مایۀ شگفتی نیست که تماشاگرانش پیوندی معنوی با این برنامه احساس میکردند. موضوعات این برنامه شامل نمایش فرشتگانی در شکلی زمینی بودند که به انسانها در حل گرفتاریها و مشکلاتشان کمک میکردند و آنها را در معرض عشق خداوند قرار میدادند ولی بسیار شگفتانگیزتر از این موضوع آن است که همین تماشاگران، مضامین معنوی و پیوندهای متنوع با خداوند در برنامههای تلویزیونی مختلفی چون اسرار سربسته[6] و واکر، رنجر تگزاس و فیلمهایی چون ترمیناتور را احساس میکنند. با این همه، در مطالعهای دربارۀ رسانههای مرتبط با خانواده، دقیقاً برخی از برنامههایی را مشخص ساختهاند که هنگام پرسش از کودکان، آنها میگفتند که موقع تماشای این برنامههای تلویزیونی یا فیلمها به خدا یا مذهب میاندیشند (دقیقاً به همان شکلی که والدینشان یا دیگر بزرگسالان برنامههایی چون جنگ ستارگان یا پروندههای ایکس را انتخاب میکردند). این مقاله به پژوهش دربارة بافت و زمینهای میپردازد که در آنها چنین پیوندهایی برقرار میشوند، کودکان چگونه دربارة این برنامهها صحبت میکنند و همچنین تفاوتهایی که در رویههای مذهبی درون خانوادههای این کودکان وجود دارد.
هوور (1999) سه پارادایم یا الگوی مرکزی در چهارچوب مطالعۀ رسانه و مذهب را دستهبندی کرده است:
1. مطالعاتی که متمرکز بر نهادها و افراد مذهبی است که پیامهایشان را از طریق یا در عرصة رسانهها عرضه میکنند (در اینجا، مطالعات تلویزیون به مقاصد اونجلیستی یا مسیحیان انجیلی غالباند).
2. مطالعاتی که متمرکز بر رویدادهای رسانهای و پدیدة مذهب مدنیاند؛
3. مطالعاتی که برخورد و ارتباط مذهب در رسانههای سکولار را بررسی میکنند (مانند مطالعات برخورد ژورنالیستی با مذهب).
هوور الگوهای چهارم و پنجمی هم دربارة مذهب در عرصة رسانهها پیش کشیده است. الگوی چهارم متمرکز بر کنشهای مستقلانه یا خودبنیاد مخاطبان و معانیای است که آنها در چهارچوب رویهای مردمپسند و محلی بدان نائل میشوند؛ در این الگو، «این امکان بالقوه هست که کل تلویزیون به تلویزیون مذهبی بدل شوند» (1999). الگوی پنجم الگوی چهارم را وسعت میبخشد، تا این موضوع را مورد پرسش قرار دهد که این معانی چگونه و نشئتگرفته از چه تأثیرات و نفوذیاند. این الگوها تعامل پیچیدهای را میان مذهب و تولیدات رسانهای پیشفرض میگیرند، آن هم بر حسبِ شیوههایی که اعضای مخاطبان در چهارچوب این دو عرصۀ معانی مییابند.
از یک طرف، مشخص است که تلویزیون در کار تعین و تفسیر و بنا کردنِ مذهب و آگاهی مذهبی در جهان کنونی است. از طرف دیگر، میتوان مشاهده کرد که مذهب قرائتهای موجود از تلویزیون را مشروط کرده، آنها را تفسیر و بنا میکند. (هوور، 1999)
مباحثهای که در اینجا بدان پرداخته میشود، در چهارچوب الگوهای چهارم و پنجم است و علاوه بر این، بر آن است شیوههایی را بررسی کند که از آن طرق، بافتها و زمینههای خانوادگی احتمالاً این تعامل را مشروط میسازند به ویژه برای مخاطبان جوان.
تصورات و برداشتهای متغیر از مذهب
محققان بسیاری مستندات و مدارکی از تغییر تصورات و برداشتها از مذهب و روند تغییر از مذهب نهادی به سلوک فردی، به تعبیر روف[7] (1993)، تهیه کردهاند. هامِند (1992) و هوور (1997) هر دو استدلال کردهاند که اینک اقتدار و مرجعیت بر نمادهای مذهبیِ متکی بر افراد و نهادها است. این پارادایم جدید، چنانکه وارنر (1993) این اصطلاح را به نام خویش سکه زده است، پارادایمی است که در آن تجربه و معنای مذهبی در تجربة فردی و شخصی تجسم مییابند. این چشمانداز جدید به مذهب، به «تفسیر و بنای فرهنگ مذهبیای» دامن زده است که «برآمده از عالَمی از نمادهایی است که ممکن است مدعیان نمادین مذاهب تاریخی را شامل شود و ممکن است شامل نشود». (هوور، 1997)
کلارک این مباحثه را در بررسی خویش دربارۀ نوجوانان و ایجاد و تفسیر هویت مذهبی پیشتر برده است (1998) و بر این موضوع تأمل میکند که آیا ممکن است ایدههایی را که مذهبی یا معنوی خوانده میشوند، دستكم تا حدی، از منابع رسانههای تودهای اخذ کرد یا نه. او چنین استدلال میکند که «رسانهها، از طریق موضع نهادینهشان در چهارچوب جامعه، این قدرت را دارند که مشروعیتی را برای شیوههایی خاص از تدوین و عرضهكردن این نمادها درون گفتارهای طبیعیشده و اجماعاً پذیرفتهشده ایجاد و فراهم سازند» (1998). او به تازگی این ایدهها را شرح و بسط بیشتری داده است.
جوانها، مانند افرادی از هر سن و سال، خود را واجد مشروعیت و اقتداری میدانند که خود برای خود تعیین کنند که چگونه مذهبی باشند، نه آنکه به نهادهای مذهبی تن دهند که بدانها بگویند مذهبی بودن فینفسه چیست. از همین رو، رسانهها و نهادهای مذهبی و دیگر منابع متفاوت دیگر، در ذهن جوانهایی که درصدد تصمیمگیری دربارۀ باورها و چگونگی آنها هستند، از منزلتی برابر برخوردارند.
برداشت و مفهوم لیپی (1994) از تعصب دینی عامهپسند،[8] نشانگر این چرخش و روگردانی [جامعه و افرادش] از تأثیر و نفوذ قوی نهادهای مذهبی در تعیین معنای مذهبی برای عرصة فراگیرتر تأثیراتی است که خارج از قلمرو سنتی این نهادها قرار دارند. این مقاله به همان منوال اثر کلارک (1998) تلاش میکند به فهم مقولة تعصب دینی عامهپسند یاری رساند و از همین رو، به تشریح گفتارهایی میپردازد که شیوههایی را تبیین میکنند و چهارچوب میبخشند که از آن راهها، مردم در باب مذهب در (به قول کلارک) بافت و زمینة رایج در ایالات متحده سخن میگویند؛ در این مقاله، اینکه کودکان چگونه در باب مضامین مذهبی و معنوی بر حسب متون رسانهای صحبت میکنند. کلارک در پی کنکاش در ساخت و تفسیر هویت است، حال آنکه من در پی تعمیق در مفهوم تشخیص[9] هستم؛ یعنی اینکه کودکان چه معانی مذهبی یا معنویای را از منابع رسانهای که با آن در تماساند، تشخیص میدهند. او به ساخت و تفسیر هویت در میان نوجوانان (افراد میان سیزده تا نوزده سال) توجه دارد؛ حال آنکه مقالة حاضر، به کودکان یا افراد پیش از این سن و بافتها و زمینههای اجتماعی آنها میپردازد و اینکه زمینههای مذکور ممکن است تا چه حدی، بر تصورات و برداشتهای این کودکان از مضامین معنوی موجود در تولیدات رسانهای تأثیرگذار باشد.
تغییر ایدهها در باب رسانههای مذهبی
همانطور که مذهب در حال تغییر است، مفاهیم برنامههای رسانهای مذهبی نیز از تغییر مصون نماندهاند. در حالی که کانون توجه مجموعة وسیعی از محققان صراحتاً برنامهسازی مذهبی و مطالعات تلویزیونی انجیلیگرایان است، هوور (1997) این مفهوم را به چالش کشیده است؛ بدین صورت که تصور یا مفهوم رسانة مذهبی معادل با متونی است که ساختة گروههای مذهبی یا نیات مذهبی است.
روف (1995) هنگامی که از حدود و ثغورِ مبهمِ میان مذهب و ساعات پربینندة تلویزیون مینویسد، این مسئله را پیش میکشد که بسیاری از این برنامهها «بینندگان را با رویاروییهای اگزیستانسیال یا وجودی رو در رو میسازند، رویاروییهایی که برآمده از زندگی روزمرهاند و بالقوه توان برانگیختن پاسخها و واکنشهای مذهبی یا عرفانیمعنوی را دارند». او بر آن است که افراد بدان سو رانده میشوند که «در ساختن و تفسیر هرگونه معنای دینی یا معنوی که میتوان از برنامههای تلویزیونی بیرون کشید، پیشقدم شوند». (1995)
به همین منوال، شولتز (1990) استدلال میکرد که برنامههای عامهپسند [تلویزیون] میتوانند واجد عملکردی مذهبی باشند، حتی اگر تولیدشده توسط هیچ یک از سازمانهای مذهبی نباشند یا عملکرد ویژهای را در مذهبیساختن یا تغییر مذهب افراد ایفا نکنند. همچنین او متذکر میشود که حتی لزومی ندارد برنامهای تلویزیونی بخش مذهبی زندگی را خطاب قرار دهد تا محملی برای معنای مذهبی باشد. بر حسب چنین نگرشی برخی از مثالهای بعدی این مقاله تشریح خواهند شد؛ یعنی توضیح شیوههایی که کودکان حتی در برنامههایی که به هیچوجه حاوی مضمون مذهبی خاصی نیستند، دلالت و اهمیتی معنوی را تشخیص میدهند.
من، بر خلاف فور (1987)، بحثم را با این پیشفرض شروع نمیکنم که ارزشها، پیشفرضها و جهانبینیهای تلویزیون «تقریباً از هر جهت، مطلقاً متضاد با ارزشها، پیشفرضها و جهانبینیهای» مذاهب سنتیاند. در عوض، اینجا قصد من جستوجو و پرداختن به شیوههایی است که از آن راهها، کودکان در مواجهه با تولیدات رسانهای، معانی مذهبی یا معنوی را مییابند و اینکه تفاسیر آنان چگونه ممکن است تحتتأثیر نظامهای اعتقادی خانوادههایشان باشد.
بنیادهای نظری
مفهوم لیندرمن از نشانهشناسی اجتماعی، آغاز مناسبی برای بحث در باب بافتها و زمینههای خانوادگی است که در آنها، این معانی متنوع رخ میدهند (لیندرمن، 1995، 1997). مدل لیندرمن با ترکیبکردن فهمِ پیِرس از پویاییِ ساخت و تفسیر فردیِ معنا با مفهوم سوسوریِ نظامهای نشانهای به منزلۀ ساختارهای معنا، بر بُعدِ اجتماعیِ کاربرد نشانه، تأکید میکند.
لیندرمن اصرار میورزد که فرآیندهای فردی ساخت و تفسیر معنا باید در چهارچوب ساختارهای اجتماعی و شرایط موقعیتی که فرد جزیی از آن است، دارای بافت و زمینه شوند و این گونه مورد مطالعه قرار گیرند.
فرآیند و ساخت فردی معنا بر اساس معنای اجتماعی تأسیس میشود که فرد با آن آشنا است و بدان خو کرده است. فرد از طریق تجربیات سابقش از تعامل اجتماعی به وقوف و معرفتی از چگونگی کاربرد نشانههای خاص میرسد؛ برای نمونه، نشانههای خاص در موقعیتی خاص قرار است حامل چه مقصود و هدفی باشند. (1995)
لیندرمن این موضوع را مطرح میکند که این مدل نظری را میتوان به سطوح متفاوت نظامهای اجتماعی اعمال کرد؛ نظامهایی چونان بزرگ مانند یک کشور یا حتی مقولهای فراملی که معرف یک دوران یا برای مثال یک طبقة اجتماعی است. متقابلاً میتوان نظامهای نشانهای را به گروهی بس کوچکتر محدود کرد؛ برای نمونه یک فرقة کوچک مذهبی. لیندرمن تصریح میکند که باید سطوحی را که تحلیل میشوند، بنا به کانون خاص هر پروژة تحقیقی تعریف کرد. دربارۀ موضوع این نوشته، کانون در نظامی در سطح یک خانواده هست و از همینرو، در پی درجهای است که بنا به آن، نشانهشناسی اجتماعی در محدودة یک خانواده عمل کند که بر معانیای تأثیر مینهد که کودکان از تولیدات رسانهای میگیرند. مطالعة حاضر، به منظور تعیین یک نقطة کانونی دیگر، به طور خاص این موضوع را مدنظر قرار میدهد که شناخت و انواع معارف مذهبی که درون یک خانواده بیان میشوند یا از آنها سخنی به میان نمیآید، چگونه میتواند بر معانیای که کودکان از منابع رسانهای دریافت میدارند، تأثیر بگذارد.
لیندرمن (1995) با بهرهگیری از معیار نشانهشناسی اجتماعی، تفاوتهایی مهم و معنادار میان پاسخهایی یافت که بینندگان انجیلی و غیرانجیلی به برنامهای مذهبمحور از آفریقای شمالی داده بودند. من نیز معیاری مشابه را برای نشاندادن این موضوع به کار میگیرم که کودکان در خانوادههایی که به شکلی نهادینه مذهبی یا به شکلی نهادی غیرمذهبیاند، به شکلی متفاوت به پرسشهای تجربة رسانهای و مضامین مذهبی واکنش نشان میدهند.
کلیفرد، گانتر و مکآلییِر (1995) این فرضیه را پیش کشیدهاند که به دلیل سویههایی از واقعیت اجتماعی که بنا به آنها، تجربة دستِاول محدود یا ناموجود است؛ باورها، گرایشها و افکار کودکان بیثبات و شکلپذیر است. با استفاده از این فرضیه، میتوان دید که کودکانی که عاری از تجربیات یا واجد تجربیات مذهبی نهادینة محدودیاند، تولیدات رسانهها را به شکلی متفاوت از آن کودکانی تفسیر میکنند که واجد تجربیات مذهبی مکرر و همسو با خانوادهشان هستند.
بافت و زمینة خانوادگی
خانواده مکانی مهم برای پژوهشهای مرتبط با مخاطب کیفی است. مارلی (1992) استدلال میکند که در خانواده است که آشنایی نخستین و اساسی با تلویزیون رخ میدهد و بسط و چهارچوب اولیه برای ایجاد معانی شکل میگیرد. او بر این عقیده است که خانواده از طریق الگوهایاش برای تعامل، نظامهای درونی روابطش و فرهنگ مختص به خویشش در مشروعیتبخشی و شکلدادن به هویت، «آزمایشگاهی است برای پژوهشهای ماهیتگرا در باب مصرف و تولید معنا». (1992) مارلی با سیلورستن (1990) همعقیده است که تماشای تلویزیون فعالیتی پیچیده است که ناگزیر در گسترهای از رویههای خانوادگی محصور بوده، تنها در این بافت و زمینه است که میتوان به شکلی مناسب بررسی و درکش کرد.
به همین منوال، لیندلف و مهیر (1987) نیز این بحث را پیش میکشند که مصرفِ «ارتباطات باواسطه» فعالیتی اساساً خانوادگی است و از این رو، مدعیاند که «این موضوع که افراد اغلب در مکانها و صحنههای خصوصی و خانوادگی پیامهای رسانهای را دریافت و مصرف میکنند، بدان معنا است که گزینش و مصرف این پیامها را، پیششرطها و الزامات این محیطهای کوچک و فرعی شکل میبخشند».
قرار دادن مخاطبان در بافتها و زمینههای خانوادگی، مؤلفهای مهم در راهبرد پژوهشی کنش اجتماعی است. اندرسن (1996) میگوید که این راهبرد عامل [انسانی یعنی فرد] را موجودی اجتماعاً هدایتشده بهشمار میآورد، نه آنکه از نظر فردی مستقل و خودبنیاد باشد. به گفتة اندرسن، نظریهپردازان کنش اجتماعی، «فرد را عاملی از نظر اجتماعی مقید و دانشپذیر میدانند که نمایندة جزیی و کوچک انواع عضویتهای جامعه است و کنشهایاش، بداههپردازیهایی از مضامین فرهنگی است». (1996) این راهبرد دو مقولة متفاوت از عامل [اجتماعی] را تشخیص میدهد: اول به عنوان موجودی کنشگر و دوم به عنوان نماینده. من این مقولة دوم را به معنای نمایندة بافت و زمینة اجتماعی بزرگتری به شمار میآورم که اغلب از خانواده آغاز میشود و به نظر من با نظر لیندرمن دربارة نشانهشناسی اجتماعی (که پیشتر بحثش شد) میخواند.
کتاب مبتنی بر آزمایشهای اندرسن در قلمرو آن چیزی است که خود مخاطب، موقعیتیافته[10] میخواندش که در این قلمرو، «اعضای آن به منزلۀ موجوداتیاند که در نوعی کنش اجتماعی جاری، محاط شدهاند که باید پاسخگوی آن باشند ... رفتار هر مخاطبی را پیشایندهای بالفعل و واقعیِ حضور و همراهیشان با این کنش، تشخص میدهد و خاص او میسازد». (1996) به عبارت دیگر، اندرسن در توجیه راهبردی استدلال میآورد که بنا به آن، مخاطبان یا تماشاگران در بافت و زمینة اجتماعی و کنشهای تعاملیِ دیدنشان درک میشوند نه بنا به کنشهای منزویانه و ایزولهشدة افراد.
بنا به این سنتِ مطالعة همزمانِ تماشاگران به عنوان اعضای خانواده است که ما پروژة نمادگرایی، رسانهها و مسیر زندگی را دربارۀ کاربرد خانوادگی از رسانهها پیش بردیم، پروژهای که تحت نظر پروفسور استوارت هوور در دانشگاه کلرادو انجام شد. هوور (1996) راهبردی را تشریح میکند که «در پی یافتن دلیلی برای انسجام و ادغام رویههای رسانهای در جریان اجتماعی زندگی است ... و اینکه چگونه دسترسی یافتن به کالاهای فرهنگی و رسانهای، آموختن از آنها، همسانشدن با آنها یا رد کردنشان با جریان مذکور اتصال مییابد». بحث حاضر آن است که این جریان اجتماعی، مخصوصاً وقتی با تعالیم مذهبی ارتباط دارند، در برداشتهایی متفاوت از رسانهها و مذهب برای کودکانی که در خانوادههای مورد مطالعه حضور داشتند، پنهان بود.
مورد ویژة کودکان
در سال 1998، مجلۀ لایف از کودکان خواست به این بیندیشند که خداوند کیست و از طریق یک عکس و توضیح آن نشان دهند که دوست دارند از خداوند چه بخواهند. پاسخهای آنها نشانگر گسترهای بود که کودکان میتوانند وجودی والاتر و پیوندهایشان با آن نیروی ماورای طبیعی را درک کنند. دختری 12 ساله از یک منگنه عکس گرفته بود؛ چرا که از نظر او، منگنه مانند خداوند چیزها را به هم میدوزد و مانع متلاشی شدنشان میشود. دختری 11 ساله از یک سایه عکس گرفته بود؛ چون «خدا، مثل سایه، محو و مبهم است؛ چون هیچکس تصویر واضحی از او ندارد». (اداتو، 1998) به شیوهای مشابه، کولز (1990) در فیلم مستند زندگی معنوی کودکان شیوههای متفاوتی را به تصویر کشیده بود که از آن راهها، کودکان از مضامین مذهبی سخن میگویند. کولز به بررسی شیوهای پرداخته بود که به نظر میرسید پیشزمینههای مذهبی کودکان از آن طریق بر تصوراتشان از مضامین مذهبی تأثیر مینهد (با فصولی چون رستگاری مسیحی، توسل اسلامی، راستکرداریِ یهودی و مراقبة نفس سکولار). من بر اساس این فیلم، در پی تعمیق در باب چگونگی تأثیر جهات مذهبی موجود درون خانواده بر نوع تفکرات کودکان از پیوندهای میان باورهای معنویشان و تولیدات رسانهای مورد مصرفشان هستم.
ویلیامز (1969) دربارۀ این موضوع تحقیق کرده بود که چگونه تفاوتهای طبقاتی بر چند و چون صحبتهای کودکان دربارة برنامههای تلویزیون مؤثر است. من نیز به شیوهای مشابه قصد دارم این موضوع را پیش بکشم که تفاوتهای مذهبی خانوادهها واجد نفوذ و تأثیری بر چند و چون صحبتهای کودکان دربارۀ مقولات مذهبی یا معنوی است، آنهم وقتی این مقولات با بدهبستانشان با رسانهها ربط مییابند. ویلیامز با این پیشفرض آغاز میکند که «کودکان کمسنوسال اکثراً به موضوع تحریک، بر اساس سطوحی پاسخ میدهند که نوعاً یا به شکلی تیپیکال در محیط خانوادگیشان فعلیت مییابند». (1969) نمونههایی که در پی میآیند، نشان میدهند که چگونه میتوان محیط خانوادگی را نه فقط بر حسب تفاوتهای طبقاتی، که بر اساس تفاوتهای موجود در جهات مذهبیشان نیز مورد تأمل قرار داد.
خانوادههای از نظر عرفی مذهبی
خانوادۀ هنسن از طبقة متوسط بالا هستند که در حومة مرفه دنور، در کلرادو زندگی میکنند. والدین، بلر و نادین، دارای درجة دانشگاهی و کارهای تخصصیِ اداریاند. خانوادة کین از طبقة متوسط پایین هستند و در محیطی نیمهروستایی، در خانهای زندگی میکنند که برای مسابقة سگها ساخته شده بود و پدرش اندرو، سرایدار آنجا بود. والدین این خانواده، اندرو و نورا، هر دو صرفاً تا پایان دبیرستان درس خوانده بودند.
این خانوادهها از نظر مذهبی بسیار نزدیکتر به هم هستند تا آنچه شاید منزلت اجتماعی و اقتصادیشان نشان میدهند. هر دو خانواده مسیحی پروتستان هستند و مرتب در کلیسا شرکت میکنند و انجام مراسم مختلف کلیسایی جزیی ثابت از فعالیتهای خانوادگیشان است. در هر دو خانواده، هم والدین و هم کودکان، مذهب را بسیار مهم به شمار میآورند. این بدان معنی نیست که این دو خانواده به لحاظ مذهبی همسان هستند؛ ولی جهانبینیهای مذهبی والدین و دیدگاههایی که کودکانشان بیان میکنند، آنچنان به هم نزدیکاند که میتوان در کنار هم بررسیشان کرد.
خانوادة هنسن
بلر و نادین هنسن هر دو قبلاً کاتولیک بودند و اینک خانواده به طور منظم به یک کلیسای غیرفرقهایِ انجیلگرا میرود. در مقیاس 1 تا 6 (محافظهکار تا لیبرال)، بلر به باورهایاش نمرۀ 2.5 میدهد و نادین به باورهای مذهبیاش، نمرهای بین 2 تا 3. بنا به اصطلاح روف (1993) میتوان آنها را جویندگان انجیلگرا نامید. آنها پس از ازدواج، هر دو تصمیمی آگاهانه مبنی بر ترک کلیسای کاتولیک گرفتند و هر دو، تصمیم خویش را با اصطلاحاتی مشابه که متمرکز بر معنویت فردیشان است، توصیف میکنند. نادین میگوید:
من از کلیسای کاتولیک، چیزی رو که از نظر معنوی به اون نیاز داشتم، نمیگرفتم.... و همین که چشمام رو باز کردم و شروع کردم به اینکه چیزای بیشتری از انجیل بیاموزم و از تعالیم و چیزای دیگۀ عقیدة مذهبیام بیشتر مطلع بشم، به کلیسای کاتولیک شک کردم ... و خودم رو مجبور میکردم به کلیسای کاتولیک برم ولی این شکی که در من ریشه کرده بود، از بین نمیرفت؛ تا اینکه به یک کلیسای مسیحی رفتم.