بنیادگرایی مسیحی در بطن بسیاری از مباحث پرشوری است كه این روزها به گوش میرسد و دامنۀ آنها از رابطه بین كلیسا و حكومت تا تصویر درستی كه رسانهها باید از دین مسلط در آمریكا، به ویژه در ایامی كه آمریكا بیش از هر وقت دیگری جامعهای تكثرگرا را تجربه میكند، عرضه دهند در برمیگیرد. این بحث با بررسی اغراض و افكار پدران بنیانگذار ایالات متحدۀ آمریكا از دین و مذهب آغاز و با تعاریف متفاوتی كه از حقوق مندرج در قانون اساسی و برداشتهای متفاوت از آیندۀ اخلاقی و سیاسی آمریكا میشود، پایان میپذیرد. در واقع، این بحث خیلی اوقات به صورت یك تضاد و تقارب آرا مطرح شده و برخی از آن به عنوان جنگهای فرهنگی بین محافظهكاران سنتیتری كه آرزو میكنند تا آمریكا در همان مسیرهای امتحان پسدادة قدیمی، گام بردارد و لیبرالهای پیشرویی كه حاضرند تا پیوندهای گذشته را بگسلند و به آیندهای فارغ از هرگونه قید و بند گام بنهند، یاد میكند. هدف این جنگ انهدام نیست، بلكه تحقق رویای یك آیندة كامیابتر است و تسلیحاتی كه در آن به كار برده میشود، مواد منفجره و گلوله نیست، بلكه اندیشه و كلمات است كه بیشتر از همه از طریق رسانههای همگانی عرضه میشود. تاكتیك مورد استفاده، شامل كشتن افراد نیست، بلكه برعكس هدف، جلب قلوب و افكار تودهها را دنبال میكند و در این جنگ سرد، سلاح كشتار جمعی كنش و واكنش مناسب با رسانههای همگانی است.
تلقی از نقش رسانهها در این جنگ یكسان نیست و فقط معدودی هستند كه اعتقاد دارند رسانهها موضعی بیطرف اتخاذ كردهاند. تحقیقات نشان میدهد كه هر چه اهمیت موضوعی برای فرد بیشتر باشد، او به رسانهها برای برخورد معقول و مسئولانه با آن موضوع كمتر اعتماد میكند و این خود به پیچیدهتر شدن بحث میافزاید.(گونتر، 1988) دین عرصهای است كه بسیاری آن را مهم میپندارند و چنان برخوردی دو قطبی با آن وجود دارد كه گروهی آرزو میكنند كه كاش نقش بزرگتری ایفا میكرد و گروهی نیز متقابلاً آرزو دارند كه كاش نقش آن در حیات اجتماعی كمتر بود.
در كشوری كه اولین مهاجران به آن در پی آزادی و آسایش خاطر در انجام عبادات دینی خود بودند (پیورتینها)، هم مسیحیت و هم تحمل دینی سالها پیش از نگارش و تصویب قانون اساسی آمریكا حضور داشت. گرچه در آن ایام، همه به یك اندازه تاب تحمل ادیان دیگر را نداشتند، ولی مردانی چون ویلیام پن نیز بودند كه به عمد در جهت تثبیت حكومتی كوشیدند كه به دارندگان هر مذهب و ملیتی اجازه میداد تا در صلح و آسایش زندگی كنند.(رامكین، 1990)
بنابراین در بحث امروز، چنین به نظر میرسد كه هیچكدام از دو طرف نمیخواهد از موضع خود دست بكشد، حتی وقتی بحثهای متناقضی مطرح میكنند و یك سو مدعی است كه نطفة آمریكا در اصل به عنوان یك كشور مسیحی بسته شده بود (مارشال و مانوئل، 1980) و طرف مقابل مدعی است كه این كشور بر اساس تحمل دینی شكل گرفته بود.(مرفی، 2001؛ تامس1986)
ولی تا به اینجا، این بحث در كانون توجه تحقیقات تجربی چندانی قرار نگرفته است. در واقع، دین به مفهوم كلی آن تا حدودی از سوی دانشمندان علوم اجتماعی و جامعهشناسی مورد غفلت قرار گرفته است.
در بهترین حالت میتوان گفت كه تحقیقات دانشگاهی دربارۀ موضوع جامعه و دین بسیار نادر بوده است و این ناشی از عدم انجام هرگونه تحقیقات دربارۀ نقش متقابل این دوست.[1]
آنچه به پیچیدهتر شدن بحث میافزاید، تنوع ادیان است و این در حالی است كه در مطالعاتی كه اخیراً دربارۀ رسانهها انجام شده، همه ادیان مختلف زیر یك سرفصل دین جمع آمدهاند.(بودنباوم، 1996) این مطالعهای كه پیشرو دارید، با توجه به این درك طراحی شده است كه هر دینی و احتمالاً هر فرقهای درون ادیان مختلف، احتمالاً به برخورد متفاوتی نیاز خواهد داشت تا بتوان ارزیابی دقیقتری از تصاویری كه رسانهها از آن دین عرضه میدارند و تاثیر بالقوهای كه این تصاویر بر افكار عمومی برجا مینهد، به دست آورد.
با وقوف بر اینكه مسیحیت مبحثی بسیار گسترده و شامل تنوع وسیعی از باورها و سنتهای مختلف و گاه متضاد همدیگر است، این مطالعه صرفاً بر این نكته تمركز میكند كه در فاصله سالهای 1980 تا 2000 و در برنامههای خبری شبانة شبكههای خبری تلویزیونی، از بنیادگرایان مسیحی چه تصویری عرضه شده بود. دلیل انتخاب شاخة بنیادگرایان مسیحی تا حدودی به آن سبب بود كه آنان بر این عقیدهاند كه رسانهها ارزشی برای باورهای دینی بنیادگرایان مسیحی قایل نیستند. در گزارش سال 1993، بنیاد آزادی كه بر اساس تحقیق از 529 مقام كلیسایی انجام شده، آمده است كه 91% از این مقاماتِ محافظهكار مسیحی باور دارند كه «بخش عمدة پوشش خبری رسانهها، امروز با دیدگاهی تعصبآمیز علیه مقامات كلیسا» تهیه میشوند. (دارت و آلن، 1993) مسیحیان بنیادگرا به ویژه به این امر اشاره كردهاند كه رسانهها با دین آنان خصومت دارند و مدعیاند كه از زمان اقامة دعوای حقوقی بر سر اینكه آیا باید مبحث تكامل در كتابهای درسی دانشآموزان گنجانده شود یا نه، روزنامهنگاران و گزارشگران تلویزیونی، «بنیادگرایان مسیحی را به عنوان آدمهای ضد روشنفكر و متعلق به دورهای عقبافتاده» ترسیم میكنند.(شولتز، 1990) در واقع در گزارشی كه در یكی از شمارههای فوریة سال 1993 واشنگتنپست به چاپ رسیده است، این ادعا مطرح میشود كه مسیحیان بنیادگرای پیرو جری فالول و پت رابرتسن، عمدتاً فقیر و فاقد تحصیلاتاند و به سادگی تحت تأثیر قرار میگیرند. (هوور، 1998) این امر به اعتراض افكار عمومی و عقب نشستن مدیران این روزنامه منجر شد، تا آنجا كه آنان با نگارش مقالهای اعلام كردند كه ادعاهای فوق «فاقد هرگونه مبانی و اصول واقعگرایانه بوده است» (هوور، 1998).
دورة تاریخی انتخابشده، دورهای است كه طی آن شاهد ظهور بنیادگرایی مسیحیان دستراستی بر صحنة سیاسی هستیم و با انتخاب ریاستجمهوریِ موردنظر آنان (جورج بوش) به پایان میرسد. افزون بر آن، توقف بررسی در سالی پیش از سال بحرانی 2001، سبب میشود تا این مطالعه تحتتاثیر اطلاعات متناقض ناشی از حملات تروریستی 11 سپتامبر سال 2001 قرار نگیرد، هر چند چنین تاثیری باید در مطالعات بعدی، مدنظر قرار گیرد. در این تحقیق هرجا كه بنیادگرایان آمده است، منظورمان گروه مسیحی پروتستانی است كه در تاریخ آمریكا حضور داشته و هر كجا بنیادگرایی مسیحی آمده، منظور نوعی اعتقاد دینی در مذهب مسیحیت است، چیزی شبیه اسلامی، یهودی، هند و مانند آن.
مسیحیت بنیادگرا: پیشزمینۀ دینی و سیاسی
در سالهای آغازین سدة بیستم یك جنبش گستردة دینی رو به رشد نهاد، كه از اندیشه یا خط مشی یا رهبریت جدید ریشه نمیگرفت، بلكه از بطن مسیحیت پروتستانی سر برمیآورد. مسیحیان بنیادگرا به عنوان حامیان باورهای سنتی ظهور كردند و كوشیدند تا پاسداران و مدافعان سنتگرایی در برابر بازنگریهای مدرنیستی به مسیحیت باشند. گر چه دكترین آنها هواداری از آموزههای سنتی مسیحیت بود، ولی شیوههای برداشت عینی از دین و بنیادگرایی عمیق و همهجانبه را میشد به عنوان ثمرة طبیعی فلسفههای جدید دینی مشاهده كرد.(مورفی، 1996) ولی امر متناقضنمایی پیش آمد و اعتقادات سرسختانۀ آنان به دوریگزینی از امور اینجهانی، آنان را به چاه سیاستهای همین جهان انداخت و این ادعای آنان كه مسیحیانِ لیبرالتر به گروههای كوچكتر و متعصبتر تعلق بیشتری دارند، سبب شد كه خود آنان به نوعی به عنوان یكی از همین گروههای كوچك و متعصب شناخته شوند(الوِل، 1997)
این واقعیت كه دین بر سیاست اثر مینهد، به ندرت مورد تردید قرار گرفته است، همانگونه كه آلكسیس دوتوكویل فیلسوف فرانسوی، با دقتنظر خاصی به این نكته اشاره میكند:
دین، گرچه هرگز به طور مستقیم در امور حكومتی آمریكا دخالت ندارد، ولی عالیترین نهاد سیاسی و اجتماعی آن است و اگر چه طعم آزادی را به آنان نداد، ولی به گونة درخشانی كاربرد آزادی را آسان میكند.
با این همه، هنوز بسیاری از مردم آمریكا به وجود «دیوار جدایی میان كلیسا و حكومت» اعتقاد دارند، تا آنجا كه به غلط میپندارند این جمله كه از یكی از نامههای تامس جفرسن اخذ شده است، در یكی از اسناد مهم بنیانگذاری آمریكا جای دارد. در بطن این مباحث پرشور دربارة رابطۀ كلیسا و حكومت، مسیحیان دستراستی جدید قرار دارند كه در واقع، اصلاً هم جدید نیستند و سابقة آنها را میتوان به یك جنبش اوایل سدة بیستم با نام بنیادگرایی مسیحی رساند.
تعریف بنیادگرایی
واژهنامۀ دانشگاهی وبستر در تعریف بنیادگرایی[2] چنین میگوید:
جنبشی در پروتستانیسم در سدة بیستم كه بر تفسیر و تاویل لغت به لغت انجیل به همان معنا و مفهومی كه هست تاكید میكند و آن را به عنوان سرمشق راه و رسم مسیحیان قبول دارد. (میش، 1991)
واژة بنیادگرایی در سال 1920 ابداع شد و مقصود از آن، دستهای از اونجلیكالهای مبارزی بود كه حاضر بودند در برابر «الهیات و علم كلام لیبرالیستی كلیساها قد علم كنند یا در برابر تغییر و تحولاتی كه در ارزشهای فرهنگی و اجتماعی مطرح میشد، از جمله مباحث مطرحشده در اُمانیسم غیر دینی، استوار بایستند و تسلیم نشوند».(مارسون، 1994) این جنبش در آمریكا در اوایل دهة 1900 و به عنوان كوششی برای دفاع از مسیحیت پروتستانی سنتی در برابر چالشهایی كه عالمان الهیات (عمدتاً آلمانی)، نقدهای متنی و داروینیسم مطرح میكردند، ظاهر شد. بنابراین، تولد بنیادگرایی به صورت خلق فرقة جدید نبود، بلكه حمایت از باورهای سنتی در الهیات پروتستانی آمریكا بود. رهبران دینی مسیحی چون آر.آ.توری[3] بر خود دیدند كه آنچه را به عنوان اصول اساسی باور مسیحی میدانند، دوباره تعریف كنند كه این امر در نهایت در سال 1917 به چاپ یك مجموعة 12 جلدی از كتابهایی با نام مبانی بنیادین[4] منتهی شد.(دالر، 1983؛ الوِل،1997)
اهداف چهارگانة بنیادگرایان شامل حمایت از یك دكترین درست، دفاع از انجیل در برابر انتقادهای مقامات كلیسایی آلمانی، تقبیح باورهایی كه مسیحی نبودند (كاتولیسیسم، مورمونیسم، داروینیسم و سوسیالیسم) و تاكید بر اوانجلیسم و انجام ماموریتهای دینی بود. منظور از دكترین درست،[5] تایید تمامی باورهای سنتی مسیحی دربارۀ خداوند، وحی، الهام، تجسد، روحالقدس، اصول اساسی و نظایر آنهاست و این توضیح را شامل میشود كه خدای مسیحیت تنها خدای واقعی است كه خود را به صورت سه نفر نمایاند و خالق جهان محسوب میشود. منظور از وحی، «انتقال علوم الهی به ذهن» و منظور از الهام نیز «عملكرد خداوند در كنترل كسانی است كه این علوم را به دیگران انتقال میدهند».(گری، 2000)
بر اساس باورهای بنیادگرایان، خداوند كلمات و جملات انجیل را به پیامبران و حواریون الهام كرد، به گونهای كه این كلمات گرچه به دست چند نفر نوشته شده، ولی در واقع كلمات خداوند است. بنابراین انجیل فارغ از اشتباه و تردیدناپذیر است. همین اطاعت از یك انجیلِ فاقد خطاست كه بنیادگرایان را به سمت سیاست میكشد تا كوشش كنند كه بنیادهای اخلاقاً درست را دوباره در آمریكا جا بیندازند.
به لحاظ سیاسی، گرچه كل جنبش مسیحیان راست را میتوان به درستی، بنیادگرا خواند، ولی همة مسیحیان راست نیز الزاماً بنیادگرا نیستند.(كارپنتر، 1997) گرچه هستة اصلیِ اكثریت اخلاقگرا در دهة 1980 را بنیادگرایان تشكیل میدادند، ائتلاف مسیحیان در دهة 1990 كموبیش شامل گروههای مختلفی میشد و یكدست نبود.
بدون اینكه مته به خشخاش ویژگیهای سیاسی بگذاریم، باید بگوییم كه هستة اصلی مسیحیان راست شامل فرقههای پروتستانهای محافظهكار، چون باپتیستهای جنوبی و معمولی، هولینس وزلین،[6]پنتاكوستال، كاریزماتیكها و فرقههای محافظهكار در میان پرسبیتارینها هستند.(كارپنتر،1997؛ واتسن، 1997) بیشتر این گروهها خود را اوانجلیكال میخوانند. اوانجلیكال به این معناست كه به باور آنها مسیحیان وظیفه دارند تا اعتقادات دینی خود را با هر كسی كه مایل به شنیدن آنهاست، در میان بگذارند. گرچه تمام بنیادگرایان در واقع اوانجلیكال به حساب میآیند، ولی همۀ اوانجلیكالها هم بنیادگرا نیستند. تمایز میان این دو گروه دشوار است، چنانكه یكی از صاحبنظران دینی آمریكا اعتقاد دارد كه واژة اوانجلیكال صرفاً «واژة محترمی مترداف بنیادگرایی است».(نیوهاوس، 1986) برخی دیگر از محققان عقیده دارند كه بنیادگرایان صرفاً جناح تندروتر اوانجلیكالها هستند.(ولمن، 2002) با این همه، بارزترین تمایز میان این دو در باور بنیادگرایان به فاصله گرفتن هر چه بیشتر از امور اینجهانی و تمایل ضد مدرنیستی بیشتر آنان و جداییطلبی ایشان ریشه دارد.(كارپنتر، 1997) از سوی دیگر، بنیادگرایان، محافظهكارتر از اوانجلیكالهای غیر بنیادگرا هستند و اعتقاد سرسختانهای به بیخطا بودن انجیل دارند و با میل و اشتیاق فراوان به سازمانهای وابسته به مسیحیان راست میپیوندند.(والد، 1997)
مطالعة حاضر به طور مشخص با بنیادگرایی به مفهومی كه رسانهها به كار میبرند، سر و كار دارد كه در واقع ظاهراً نه تنها تمام بنیادگرایان بلكه اوانجلیستهای (شاخة كاریزماتیكها و پنتاكوستالها) معتقد به ارزشهای بنیادگرایی را هم شامل میشود.(ماس، 1990) تخمین زده میشود كه این مجموعه شامل چیزی در حدود 20 میلیون آمریكایی باشد، به گونهای كه از هر شش نفر آمریكایی یك نفر خود را پروتستان محافظهكار میخواند، حال آنكه از هر 12 نفر یك نفر خود را در زمرة پروتستانهای بنیادگرا به حساب میآورد.(مارتی و اپلبی، 1992) 23% كلیساهای پروتستان در آمریكا خود را یك نهاد بنیادگرا میدانند.(بارنا، 1996) پروتستانهای اوانجلیكال سفیدپوست، «به نحو چشمگیری به حزب جمهوریخواه، وفادار بوده» و در سال 2000 جمعی در حدود 24% كسانی را كه برای شركت در انتخابات آمریكا ثبت نام كرده بودند، تشكیل میدادند كه این در مقایسه با رقم 19% در سال 1987 افزایش چشمگیری را نشان میدهد. در واقع، گاه وقتی رسانهها به مسیحیان راست اشاره میكنند، عملاً منظورشان اوانجلیكالهای به شدت صاحب انگیزه است. (كوهوت و همكاران، 2000).
مسایل مورد علاقۀ بنیادگرایان
گرچه اغلب كوششهای بنیادگرایان برای در هم آمیختن نامناسب دین در سیاست مورد انتقاد قرار میگیرد ولی باید گفت كه آنان بحثهای اخلاقی مهمی را در بحثهای اجتماعی مطرح كردهاند.(ویلكاكس، 2000) ظهور دوبارة بنیادگرایان در صحنة سیاست آمریكا دلایل متعددی دارد ولی یكی از مهمترین و بارزترین آنها، نارضایتی و خشم آنان از برخی تصمیمات دیوان عالی دادگستری آمریكاست.(كارپنتر، 1997) از دیدگاه بنیادگرایان، الهیات نیست كه ترس دارد، بلكه برعكس حكومت غیردینی است كه میتواند مایة هراس شود. بنیادگرایان چنین استدلال میكنند كه به جای داشتن حكومتی تحت كنترل خداوند و اصول دینی، كار به جایی رسیده است كه مقامات حكومتی میخواهند خداوند و اصول دین در برابر مقرارت و كنترلهای دولتی سر تسلیم فرود آورند.(شیفر، 1985) حكومت از ممانعت از انجام مراسم دینی و دعا در مدرسه گرفته، تا آزاد گذاشتن طلاق و برداشتن هرگونه مانعی از برابر آن، تا مشروعیت بخشیدن به سقط جنین، بنا را بر این گذاشته است كه فقط یك نوع رابطة كجدار و مریض با دین بر جامعه حكمفرما باشد.(رید، 1996) از مومنان خواسته میشود تا سیاست و باورهای خود را كنترل كنند وگرنه گرفتار خشم و غضب كسانی خواهند شد كه مراقب آن هستند كه تحمل و رواداری خدشهدار نشود. در نظر آنان، آمریكا به جامعهای برای حفظ یك حالت دینی ولرم بدل شده و دیگر مسیحیان آمریكایی، با وسوسۀ برنامههای غیر اخلاقی تلویزیونی به این ورطه كشانده شدهاند.
بنیادگرایان و بسیار از اوانجلیكالها اعتقاد دارند كه گرچه متدین بودن در آمریكا ثابت مانده و همچنان درصد بالایی دارد ولی اعتقادات دینی مردم زیر ضربه و حمله قرار دارد. جامعۀ آمریكا گرچه به سرعت به سمت بیخدایی پیش نمیرود، ولی روزبهروز به ارزشهای دینی بیاعتناتر میشود.(پاترسون، 1983)
بنیادگرایان این باور را مطرح میكنند كه حكومتی كه نتواند مسیحیت سنتی را تحمل كند، حكومتی است كه اعتقاد واقعی به مسیحیت را یاغی میپندارد.(شیفر، 1985) بنیادگرایان میگویند از این رو وارد عرصة سیاسی شدهاند تا بافت اخلاقی جامعة آمریكا را برای نسلهای بعد حفظ كنند.(رید، 1996)
البته این نكته نیز باید ذكر شود كه حتی بنیادگرایان هم، یكدست و یكپارچه نیستند. گروههای زیادی از بنیادگرایان هستند كه این دخالت در امور سیاسی را باطل میدانند و فقط خواهان فعالیتهای صرفاً دینی در امور اجتماعی آمریكا هستند.
نابگرایان میخواهند به اصول ملكوتی متوسل شوند كه با جهانی كه سرشار از سازش است، هیچگونه سر سازگاری ندارد... در عرصة سیاست شور و اشتیاق دینی گاه به تعصب مذهبی تعبیر میشود. سیاست چیزی جز سازش نیست و اهداف سیاسی پله پله به دست میآیند. بین سیاست و دین هیچگونه آشتی وجود ندارد.[7]
باب جونز سوم، رییس سابق دانشگاه باب جونز كه یك مدرسۀ بنیادگرای دینی است، نیز فعالیت در حوزة سیاسی را تقبیح میكرد و اعتقاد داشت كه كلیسا كاری به انتخابات ندارد، بلكه در پی رستگاری مردم است.(مارتی و اپلبی، 1992)
بنیادگرایان و رسانهها
بهترین راه توصیف رابطه میان بنیادگرایان و رسانهها، استفاده از استعارة «رابطۀ عشق و نفرت» است. بنیادگرایان هم به رسانهها امید دارند و هم از آنها واهمه، چون رسانهها هم میتوانند در خدمت گسترش پیامهای دینی آنها باشند و هم میتوانند منافع زندگی در یك جهان غیردینی و در نهایت متخاصم با ارزشهای بنیادگرایی را تبلیغ كنند. ادوارد كارنل، استاد بنیادگرای مدرسة دینی فولر میگوید:
تلویزیون با وجود همة خطراتی كه دارد، میتواند پیام كلیسا را هم برساند، تلویزیون از آنجا كه آدمها را در خلوت و فراغت آنان به سمت خود جلب میكند، از امكانات دسترسی بینظیری بهره میبرد كه دور از دسترس كلیساست.
این دیدگاه دوگانه دربارۀ رسانهها به خوبی در این نكته بازتاب یافته است كه بنیادگرایان از یك سو زیر ضربت رسانهها قرار دارند و از سوی دیگر خود كوشیدهاند تا منابع ارتباطی خود را راه بیندازند.
بنیادگرایان، تكنولوژی مدرنیستها را گرفته و از آن برای تبلیغ زندگی ساده و زاهدانة گذشته به عنوان الگویی برای زندگی حال و آینده استفاده میكنند.(مارتی، 1987)
گرچه ممكن است كه بنیادگرایان تلویزیون را یك پدیدة عام بدانند، ولی عمدتاً از آن به عنوان ابزاری مینگرند كه امانیستها برای جا انداختن ارزشهای ضد اقتداری خود به كار میگیرند.(گراس، 1990) یك نمونۀ آشكار از بدبینی بنیادگرایان نسبت به رسانههای غیر دینی را میتوان در عقاید تیم لهایی[8] نویسندة مشترك سلسلهرمانهای دینی با سرفصل برجا مانده[9] مشاهده كرد.
همة ما خوب میدانیم كه رسانههای لیبرالمسلك، چگونه اخبار روز را مطرح میكنند و چگونه بحثهای مورد نظر خود را در جامعه جا میاندازند. آنان در گزارشهای خبری خود به گونهای عمل میكنند تا اهداف سیاسی جناح چپ را برآورده سازند. سانسور اصول و عقاید مسیحیان بسیار فراتر از حد مسایلی چون سقط جنین و همجنسبازان رفته و دامنة آن بسیار گسترده است. رسانهها دربارۀ اخبار دفاع ملی، بودجه، دعا در مدارس، اهداف توسعهطلبانة روسیه در آمریكای مركزی و مانند آنها، دیدگاه خاص خود را عرضه میكنند و از ابراز واقعیت در مواردی از این دست اجتناب میورزند.(هانتر، 1991)
دیدگاههای فصلی روزنامهنگاران دربارۀ دین
لیكتر و راتمن (1980) برای اینكه به كُنه فرضیة غیردینی بودن رسانهها پی ببرند با 240 تن از روزنامهنگاران و گزارشگران تلویزیونی كه به نخبگان رسانهها تعلق داشتند، به گفتوگو نشستند. آنان دریافتند كه یك ویژگی كاملاً برجسته و چشمگیر در میان این عده، دیدگاه غیردینی آنان است و فقط نیمی از آنان خود را افرادی متدین با گرایش فرقهای مشخص به حساب میآوردند و از هر پنج نفر فقط یك نفر خود را پروتستان میخواند. 86 درصد آنان گفتند كه به ندرت در مراسم هفتگی كلیسا شركت میكنند یا اصلاً شركت نمیكنند.
لیكتر و راتمن پس از بررسی و تجزیه و تحلیل بیشتر یافتههای خود، به این نتیجه رسیدند كه «روزنامهنگار برجستة نمونة امروز، یك شهرنشین دارای افكار روز و اهل شرق آمریكاست». گفتوگوهای انفرادی نشان داد كه بیشتر روزنامهنگاران خود را متمایل به چپ میدانند، معمولاً به حزب دموكرات رای میدهند و نظرشان بر سر مسایل اساسی جامعه چون حق سقط جنین، حق ازدواج برای همجنسدوستان و حمایت از اعطای امتیازات اجتماعی به سیاهان با نظر عامة مردم تفاوت دارد. این دیدگاه روزنامهنگاران بر تصمیمات آنان بر سر اینكه با خبرهای روز چگونه برخورد كنند، تاثیر بارزی بر جا مینهد؛ در اینكه هنگام تهیه و تنظیم خبر گفتوگو با چه كسانی اثر مشهودی دارد.(لیكتر و همكاران، 1986)
در حالی كه لیكتر و راتمن(1981) به سادگی اعلام میكنند كه هنوز زود است تا قاطعانه اعلام شود كه این دیدگاه غیردینی روزنامهنگاران و گزارشگران اثر قطعی در گزارشهای خبری دارد، جری فالول یكی از رهبران بنیادگرای دینی آمریكا در سال 1983 چنین اعلام میكند:
رسانهها فارغ از اینكه افكار عمومی چه نظری دارند، دیدگاههای خود را مطرح میكنند و اصرار دارند كه راه آنان راه درستی است كه مردم آمریكا باید در پی بگیرند. بیهوده نیست آن دسته كه میكوشند تا آمریكا را به سمت سنتهای اخلاقی و معنوی خود هدایت كنند.
تلقی از نقش رسانهها در این جنگ یكسان نیست و فقط معدودی هستند كه اعتقاد دارند رسانهها موضعی بیطرف اتخاذ كردهاند. تحقیقات نشان میدهد كه هر چه اهمیت موضوعی برای فرد بیشتر باشد، او به رسانهها برای برخورد معقول و مسئولانه با آن موضوع كمتر اعتماد میكند و این خود به پیچیدهتر شدن بحث میافزاید.(گونتر، 1988) دین عرصهای است كه بسیاری آن را مهم میپندارند و چنان برخوردی دو قطبی با آن وجود دارد كه گروهی آرزو میكنند كه كاش نقش بزرگتری ایفا میكرد و گروهی نیز متقابلاً آرزو دارند كه كاش نقش آن در حیات اجتماعی كمتر بود.
در كشوری كه اولین مهاجران به آن در پی آزادی و آسایش خاطر در انجام عبادات دینی خود بودند (پیورتینها)، هم مسیحیت و هم تحمل دینی سالها پیش از نگارش و تصویب قانون اساسی آمریكا حضور داشت. گرچه در آن ایام، همه به یك اندازه تاب تحمل ادیان دیگر را نداشتند، ولی مردانی چون ویلیام پن نیز بودند كه به عمد در جهت تثبیت حكومتی كوشیدند كه به دارندگان هر مذهب و ملیتی اجازه میداد تا در صلح و آسایش زندگی كنند.(رامكین، 1990)
بنابراین در بحث امروز، چنین به نظر میرسد كه هیچكدام از دو طرف نمیخواهد از موضع خود دست بكشد، حتی وقتی بحثهای متناقضی مطرح میكنند و یك سو مدعی است كه نطفة آمریكا در اصل به عنوان یك كشور مسیحی بسته شده بود (مارشال و مانوئل، 1980) و طرف مقابل مدعی است كه این كشور بر اساس تحمل دینی شكل گرفته بود.(مرفی، 2001؛ تامس1986)
ولی تا به اینجا، این بحث در كانون توجه تحقیقات تجربی چندانی قرار نگرفته است. در واقع، دین به مفهوم كلی آن تا حدودی از سوی دانشمندان علوم اجتماعی و جامعهشناسی مورد غفلت قرار گرفته است.
در بهترین حالت میتوان گفت كه تحقیقات دانشگاهی دربارۀ موضوع جامعه و دین بسیار نادر بوده است و این ناشی از عدم انجام هرگونه تحقیقات دربارۀ نقش متقابل این دوست.[1]
آنچه به پیچیدهتر شدن بحث میافزاید، تنوع ادیان است و این در حالی است كه در مطالعاتی كه اخیراً دربارۀ رسانهها انجام شده، همه ادیان مختلف زیر یك سرفصل دین جمع آمدهاند.(بودنباوم، 1996) این مطالعهای كه پیشرو دارید، با توجه به این درك طراحی شده است كه هر دینی و احتمالاً هر فرقهای درون ادیان مختلف، احتمالاً به برخورد متفاوتی نیاز خواهد داشت تا بتوان ارزیابی دقیقتری از تصاویری كه رسانهها از آن دین عرضه میدارند و تاثیر بالقوهای كه این تصاویر بر افكار عمومی برجا مینهد، به دست آورد.
با وقوف بر اینكه مسیحیت مبحثی بسیار گسترده و شامل تنوع وسیعی از باورها و سنتهای مختلف و گاه متضاد همدیگر است، این مطالعه صرفاً بر این نكته تمركز میكند كه در فاصله سالهای 1980 تا 2000 و در برنامههای خبری شبانة شبكههای خبری تلویزیونی، از بنیادگرایان مسیحی چه تصویری عرضه شده بود. دلیل انتخاب شاخة بنیادگرایان مسیحی تا حدودی به آن سبب بود كه آنان بر این عقیدهاند كه رسانهها ارزشی برای باورهای دینی بنیادگرایان مسیحی قایل نیستند. در گزارش سال 1993، بنیاد آزادی كه بر اساس تحقیق از 529 مقام كلیسایی انجام شده، آمده است كه 91% از این مقاماتِ محافظهكار مسیحی باور دارند كه «بخش عمدة پوشش خبری رسانهها، امروز با دیدگاهی تعصبآمیز علیه مقامات كلیسا» تهیه میشوند. (دارت و آلن، 1993) مسیحیان بنیادگرا به ویژه به این امر اشاره كردهاند كه رسانهها با دین آنان خصومت دارند و مدعیاند كه از زمان اقامة دعوای حقوقی بر سر اینكه آیا باید مبحث تكامل در كتابهای درسی دانشآموزان گنجانده شود یا نه، روزنامهنگاران و گزارشگران تلویزیونی، «بنیادگرایان مسیحی را به عنوان آدمهای ضد روشنفكر و متعلق به دورهای عقبافتاده» ترسیم میكنند.(شولتز، 1990) در واقع در گزارشی كه در یكی از شمارههای فوریة سال 1993 واشنگتنپست به چاپ رسیده است، این ادعا مطرح میشود كه مسیحیان بنیادگرای پیرو جری فالول و پت رابرتسن، عمدتاً فقیر و فاقد تحصیلاتاند و به سادگی تحت تأثیر قرار میگیرند. (هوور، 1998) این امر به اعتراض افكار عمومی و عقب نشستن مدیران این روزنامه منجر شد، تا آنجا كه آنان با نگارش مقالهای اعلام كردند كه ادعاهای فوق «فاقد هرگونه مبانی و اصول واقعگرایانه بوده است» (هوور، 1998).
دورة تاریخی انتخابشده، دورهای است كه طی آن شاهد ظهور بنیادگرایی مسیحیان دستراستی بر صحنة سیاسی هستیم و با انتخاب ریاستجمهوریِ موردنظر آنان (جورج بوش) به پایان میرسد. افزون بر آن، توقف بررسی در سالی پیش از سال بحرانی 2001، سبب میشود تا این مطالعه تحتتاثیر اطلاعات متناقض ناشی از حملات تروریستی 11 سپتامبر سال 2001 قرار نگیرد، هر چند چنین تاثیری باید در مطالعات بعدی، مدنظر قرار گیرد. در این تحقیق هرجا كه بنیادگرایان آمده است، منظورمان گروه مسیحی پروتستانی است كه در تاریخ آمریكا حضور داشته و هر كجا بنیادگرایی مسیحی آمده، منظور نوعی اعتقاد دینی در مذهب مسیحیت است، چیزی شبیه اسلامی، یهودی، هند و مانند آن.
مسیحیت بنیادگرا: پیشزمینۀ دینی و سیاسی
در سالهای آغازین سدة بیستم یك جنبش گستردة دینی رو به رشد نهاد، كه از اندیشه یا خط مشی یا رهبریت جدید ریشه نمیگرفت، بلكه از بطن مسیحیت پروتستانی سر برمیآورد. مسیحیان بنیادگرا به عنوان حامیان باورهای سنتی ظهور كردند و كوشیدند تا پاسداران و مدافعان سنتگرایی در برابر بازنگریهای مدرنیستی به مسیحیت باشند. گر چه دكترین آنها هواداری از آموزههای سنتی مسیحیت بود، ولی شیوههای برداشت عینی از دین و بنیادگرایی عمیق و همهجانبه را میشد به عنوان ثمرة طبیعی فلسفههای جدید دینی مشاهده كرد.(مورفی، 1996) ولی امر متناقضنمایی پیش آمد و اعتقادات سرسختانۀ آنان به دوریگزینی از امور اینجهانی، آنان را به چاه سیاستهای همین جهان انداخت و این ادعای آنان كه مسیحیانِ لیبرالتر به گروههای كوچكتر و متعصبتر تعلق بیشتری دارند، سبب شد كه خود آنان به نوعی به عنوان یكی از همین گروههای كوچك و متعصب شناخته شوند(الوِل، 1997)
این واقعیت كه دین بر سیاست اثر مینهد، به ندرت مورد تردید قرار گرفته است، همانگونه كه آلكسیس دوتوكویل فیلسوف فرانسوی، با دقتنظر خاصی به این نكته اشاره میكند:
دین، گرچه هرگز به طور مستقیم در امور حكومتی آمریكا دخالت ندارد، ولی عالیترین نهاد سیاسی و اجتماعی آن است و اگر چه طعم آزادی را به آنان نداد، ولی به گونة درخشانی كاربرد آزادی را آسان میكند.
با این همه، هنوز بسیاری از مردم آمریكا به وجود «دیوار جدایی میان كلیسا و حكومت» اعتقاد دارند، تا آنجا كه به غلط میپندارند این جمله كه از یكی از نامههای تامس جفرسن اخذ شده است، در یكی از اسناد مهم بنیانگذاری آمریكا جای دارد. در بطن این مباحث پرشور دربارة رابطۀ كلیسا و حكومت، مسیحیان دستراستی جدید قرار دارند كه در واقع، اصلاً هم جدید نیستند و سابقة آنها را میتوان به یك جنبش اوایل سدة بیستم با نام بنیادگرایی مسیحی رساند.
تعریف بنیادگرایی
واژهنامۀ دانشگاهی وبستر در تعریف بنیادگرایی[2] چنین میگوید:
جنبشی در پروتستانیسم در سدة بیستم كه بر تفسیر و تاویل لغت به لغت انجیل به همان معنا و مفهومی كه هست تاكید میكند و آن را به عنوان سرمشق راه و رسم مسیحیان قبول دارد. (میش، 1991)
واژة بنیادگرایی در سال 1920 ابداع شد و مقصود از آن، دستهای از اونجلیكالهای مبارزی بود كه حاضر بودند در برابر «الهیات و علم كلام لیبرالیستی كلیساها قد علم كنند یا در برابر تغییر و تحولاتی كه در ارزشهای فرهنگی و اجتماعی مطرح میشد، از جمله مباحث مطرحشده در اُمانیسم غیر دینی، استوار بایستند و تسلیم نشوند».(مارسون، 1994) این جنبش در آمریكا در اوایل دهة 1900 و به عنوان كوششی برای دفاع از مسیحیت پروتستانی سنتی در برابر چالشهایی كه عالمان الهیات (عمدتاً آلمانی)، نقدهای متنی و داروینیسم مطرح میكردند، ظاهر شد. بنابراین، تولد بنیادگرایی به صورت خلق فرقة جدید نبود، بلكه حمایت از باورهای سنتی در الهیات پروتستانی آمریكا بود. رهبران دینی مسیحی چون آر.آ.توری[3] بر خود دیدند كه آنچه را به عنوان اصول اساسی باور مسیحی میدانند، دوباره تعریف كنند كه این امر در نهایت در سال 1917 به چاپ یك مجموعة 12 جلدی از كتابهایی با نام مبانی بنیادین[4] منتهی شد.(دالر، 1983؛ الوِل،1997)
اهداف چهارگانة بنیادگرایان شامل حمایت از یك دكترین درست، دفاع از انجیل در برابر انتقادهای مقامات كلیسایی آلمانی، تقبیح باورهایی كه مسیحی نبودند (كاتولیسیسم، مورمونیسم، داروینیسم و سوسیالیسم) و تاكید بر اوانجلیسم و انجام ماموریتهای دینی بود. منظور از دكترین درست،[5] تایید تمامی باورهای سنتی مسیحی دربارۀ خداوند، وحی، الهام، تجسد، روحالقدس، اصول اساسی و نظایر آنهاست و این توضیح را شامل میشود كه خدای مسیحیت تنها خدای واقعی است كه خود را به صورت سه نفر نمایاند و خالق جهان محسوب میشود. منظور از وحی، «انتقال علوم الهی به ذهن» و منظور از الهام نیز «عملكرد خداوند در كنترل كسانی است كه این علوم را به دیگران انتقال میدهند».(گری، 2000)
بر اساس باورهای بنیادگرایان، خداوند كلمات و جملات انجیل را به پیامبران و حواریون الهام كرد، به گونهای كه این كلمات گرچه به دست چند نفر نوشته شده، ولی در واقع كلمات خداوند است. بنابراین انجیل فارغ از اشتباه و تردیدناپذیر است. همین اطاعت از یك انجیلِ فاقد خطاست كه بنیادگرایان را به سمت سیاست میكشد تا كوشش كنند كه بنیادهای اخلاقاً درست را دوباره در آمریكا جا بیندازند.
به لحاظ سیاسی، گرچه كل جنبش مسیحیان راست را میتوان به درستی، بنیادگرا خواند، ولی همة مسیحیان راست نیز الزاماً بنیادگرا نیستند.(كارپنتر، 1997) گرچه هستة اصلیِ اكثریت اخلاقگرا در دهة 1980 را بنیادگرایان تشكیل میدادند، ائتلاف مسیحیان در دهة 1990 كموبیش شامل گروههای مختلفی میشد و یكدست نبود.
بدون اینكه مته به خشخاش ویژگیهای سیاسی بگذاریم، باید بگوییم كه هستة اصلی مسیحیان راست شامل فرقههای پروتستانهای محافظهكار، چون باپتیستهای جنوبی و معمولی، هولینس وزلین،[6]پنتاكوستال، كاریزماتیكها و فرقههای محافظهكار در میان پرسبیتارینها هستند.(كارپنتر،1997؛ واتسن، 1997) بیشتر این گروهها خود را اوانجلیكال میخوانند. اوانجلیكال به این معناست كه به باور آنها مسیحیان وظیفه دارند تا اعتقادات دینی خود را با هر كسی كه مایل به شنیدن آنهاست، در میان بگذارند. گرچه تمام بنیادگرایان در واقع اوانجلیكال به حساب میآیند، ولی همۀ اوانجلیكالها هم بنیادگرا نیستند. تمایز میان این دو گروه دشوار است، چنانكه یكی از صاحبنظران دینی آمریكا اعتقاد دارد كه واژة اوانجلیكال صرفاً «واژة محترمی مترداف بنیادگرایی است».(نیوهاوس، 1986) برخی دیگر از محققان عقیده دارند كه بنیادگرایان صرفاً جناح تندروتر اوانجلیكالها هستند.(ولمن، 2002) با این همه، بارزترین تمایز میان این دو در باور بنیادگرایان به فاصله گرفتن هر چه بیشتر از امور اینجهانی و تمایل ضد مدرنیستی بیشتر آنان و جداییطلبی ایشان ریشه دارد.(كارپنتر، 1997) از سوی دیگر، بنیادگرایان، محافظهكارتر از اوانجلیكالهای غیر بنیادگرا هستند و اعتقاد سرسختانهای به بیخطا بودن انجیل دارند و با میل و اشتیاق فراوان به سازمانهای وابسته به مسیحیان راست میپیوندند.(والد، 1997)
مطالعة حاضر به طور مشخص با بنیادگرایی به مفهومی كه رسانهها به كار میبرند، سر و كار دارد كه در واقع ظاهراً نه تنها تمام بنیادگرایان بلكه اوانجلیستهای (شاخة كاریزماتیكها و پنتاكوستالها) معتقد به ارزشهای بنیادگرایی را هم شامل میشود.(ماس، 1990) تخمین زده میشود كه این مجموعه شامل چیزی در حدود 20 میلیون آمریكایی باشد، به گونهای كه از هر شش نفر آمریكایی یك نفر خود را پروتستان محافظهكار میخواند، حال آنكه از هر 12 نفر یك نفر خود را در زمرة پروتستانهای بنیادگرا به حساب میآورد.(مارتی و اپلبی، 1992) 23% كلیساهای پروتستان در آمریكا خود را یك نهاد بنیادگرا میدانند.(بارنا، 1996) پروتستانهای اوانجلیكال سفیدپوست، «به نحو چشمگیری به حزب جمهوریخواه، وفادار بوده» و در سال 2000 جمعی در حدود 24% كسانی را كه برای شركت در انتخابات آمریكا ثبت نام كرده بودند، تشكیل میدادند كه این در مقایسه با رقم 19% در سال 1987 افزایش چشمگیری را نشان میدهد. در واقع، گاه وقتی رسانهها به مسیحیان راست اشاره میكنند، عملاً منظورشان اوانجلیكالهای به شدت صاحب انگیزه است. (كوهوت و همكاران، 2000).
مسایل مورد علاقۀ بنیادگرایان
گرچه اغلب كوششهای بنیادگرایان برای در هم آمیختن نامناسب دین در سیاست مورد انتقاد قرار میگیرد ولی باید گفت كه آنان بحثهای اخلاقی مهمی را در بحثهای اجتماعی مطرح كردهاند.(ویلكاكس، 2000) ظهور دوبارة بنیادگرایان در صحنة سیاست آمریكا دلایل متعددی دارد ولی یكی از مهمترین و بارزترین آنها، نارضایتی و خشم آنان از برخی تصمیمات دیوان عالی دادگستری آمریكاست.(كارپنتر، 1997) از دیدگاه بنیادگرایان، الهیات نیست كه ترس دارد، بلكه برعكس حكومت غیردینی است كه میتواند مایة هراس شود. بنیادگرایان چنین استدلال میكنند كه به جای داشتن حكومتی تحت كنترل خداوند و اصول دینی، كار به جایی رسیده است كه مقامات حكومتی میخواهند خداوند و اصول دین در برابر مقرارت و كنترلهای دولتی سر تسلیم فرود آورند.(شیفر، 1985) حكومت از ممانعت از انجام مراسم دینی و دعا در مدرسه گرفته، تا آزاد گذاشتن طلاق و برداشتن هرگونه مانعی از برابر آن، تا مشروعیت بخشیدن به سقط جنین، بنا را بر این گذاشته است كه فقط یك نوع رابطة كجدار و مریض با دین بر جامعه حكمفرما باشد.(رید، 1996) از مومنان خواسته میشود تا سیاست و باورهای خود را كنترل كنند وگرنه گرفتار خشم و غضب كسانی خواهند شد كه مراقب آن هستند كه تحمل و رواداری خدشهدار نشود. در نظر آنان، آمریكا به جامعهای برای حفظ یك حالت دینی ولرم بدل شده و دیگر مسیحیان آمریكایی، با وسوسۀ برنامههای غیر اخلاقی تلویزیونی به این ورطه كشانده شدهاند.
بنیادگرایان و بسیار از اوانجلیكالها اعتقاد دارند كه گرچه متدین بودن در آمریكا ثابت مانده و همچنان درصد بالایی دارد ولی اعتقادات دینی مردم زیر ضربه و حمله قرار دارد. جامعۀ آمریكا گرچه به سرعت به سمت بیخدایی پیش نمیرود، ولی روزبهروز به ارزشهای دینی بیاعتناتر میشود.(پاترسون، 1983)
بنیادگرایان این باور را مطرح میكنند كه حكومتی كه نتواند مسیحیت سنتی را تحمل كند، حكومتی است كه اعتقاد واقعی به مسیحیت را یاغی میپندارد.(شیفر، 1985) بنیادگرایان میگویند از این رو وارد عرصة سیاسی شدهاند تا بافت اخلاقی جامعة آمریكا را برای نسلهای بعد حفظ كنند.(رید، 1996)
البته این نكته نیز باید ذكر شود كه حتی بنیادگرایان هم، یكدست و یكپارچه نیستند. گروههای زیادی از بنیادگرایان هستند كه این دخالت در امور سیاسی را باطل میدانند و فقط خواهان فعالیتهای صرفاً دینی در امور اجتماعی آمریكا هستند.
نابگرایان میخواهند به اصول ملكوتی متوسل شوند كه با جهانی كه سرشار از سازش است، هیچگونه سر سازگاری ندارد... در عرصة سیاست شور و اشتیاق دینی گاه به تعصب مذهبی تعبیر میشود. سیاست چیزی جز سازش نیست و اهداف سیاسی پله پله به دست میآیند. بین سیاست و دین هیچگونه آشتی وجود ندارد.[7]
باب جونز سوم، رییس سابق دانشگاه باب جونز كه یك مدرسۀ بنیادگرای دینی است، نیز فعالیت در حوزة سیاسی را تقبیح میكرد و اعتقاد داشت كه كلیسا كاری به انتخابات ندارد، بلكه در پی رستگاری مردم است.(مارتی و اپلبی، 1992)
بنیادگرایان و رسانهها
بهترین راه توصیف رابطه میان بنیادگرایان و رسانهها، استفاده از استعارة «رابطۀ عشق و نفرت» است. بنیادگرایان هم به رسانهها امید دارند و هم از آنها واهمه، چون رسانهها هم میتوانند در خدمت گسترش پیامهای دینی آنها باشند و هم میتوانند منافع زندگی در یك جهان غیردینی و در نهایت متخاصم با ارزشهای بنیادگرایی را تبلیغ كنند. ادوارد كارنل، استاد بنیادگرای مدرسة دینی فولر میگوید:
تلویزیون با وجود همة خطراتی كه دارد، میتواند پیام كلیسا را هم برساند، تلویزیون از آنجا كه آدمها را در خلوت و فراغت آنان به سمت خود جلب میكند، از امكانات دسترسی بینظیری بهره میبرد كه دور از دسترس كلیساست.
این دیدگاه دوگانه دربارۀ رسانهها به خوبی در این نكته بازتاب یافته است كه بنیادگرایان از یك سو زیر ضربت رسانهها قرار دارند و از سوی دیگر خود كوشیدهاند تا منابع ارتباطی خود را راه بیندازند.
بنیادگرایان، تكنولوژی مدرنیستها را گرفته و از آن برای تبلیغ زندگی ساده و زاهدانة گذشته به عنوان الگویی برای زندگی حال و آینده استفاده میكنند.(مارتی، 1987)
گرچه ممكن است كه بنیادگرایان تلویزیون را یك پدیدة عام بدانند، ولی عمدتاً از آن به عنوان ابزاری مینگرند كه امانیستها برای جا انداختن ارزشهای ضد اقتداری خود به كار میگیرند.(گراس، 1990) یك نمونۀ آشكار از بدبینی بنیادگرایان نسبت به رسانههای غیر دینی را میتوان در عقاید تیم لهایی[8] نویسندة مشترك سلسلهرمانهای دینی با سرفصل برجا مانده[9] مشاهده كرد.
همة ما خوب میدانیم كه رسانههای لیبرالمسلك، چگونه اخبار روز را مطرح میكنند و چگونه بحثهای مورد نظر خود را در جامعه جا میاندازند. آنان در گزارشهای خبری خود به گونهای عمل میكنند تا اهداف سیاسی جناح چپ را برآورده سازند. سانسور اصول و عقاید مسیحیان بسیار فراتر از حد مسایلی چون سقط جنین و همجنسبازان رفته و دامنة آن بسیار گسترده است. رسانهها دربارۀ اخبار دفاع ملی، بودجه، دعا در مدارس، اهداف توسعهطلبانة روسیه در آمریكای مركزی و مانند آنها، دیدگاه خاص خود را عرضه میكنند و از ابراز واقعیت در مواردی از این دست اجتناب میورزند.(هانتر، 1991)
دیدگاههای فصلی روزنامهنگاران دربارۀ دین
لیكتر و راتمن (1980) برای اینكه به كُنه فرضیة غیردینی بودن رسانهها پی ببرند با 240 تن از روزنامهنگاران و گزارشگران تلویزیونی كه به نخبگان رسانهها تعلق داشتند، به گفتوگو نشستند. آنان دریافتند كه یك ویژگی كاملاً برجسته و چشمگیر در میان این عده، دیدگاه غیردینی آنان است و فقط نیمی از آنان خود را افرادی متدین با گرایش فرقهای مشخص به حساب میآوردند و از هر پنج نفر فقط یك نفر خود را پروتستان میخواند. 86 درصد آنان گفتند كه به ندرت در مراسم هفتگی كلیسا شركت میكنند یا اصلاً شركت نمیكنند.
لیكتر و راتمن پس از بررسی و تجزیه و تحلیل بیشتر یافتههای خود، به این نتیجه رسیدند كه «روزنامهنگار برجستة نمونة امروز، یك شهرنشین دارای افكار روز و اهل شرق آمریكاست». گفتوگوهای انفرادی نشان داد كه بیشتر روزنامهنگاران خود را متمایل به چپ میدانند، معمولاً به حزب دموكرات رای میدهند و نظرشان بر سر مسایل اساسی جامعه چون حق سقط جنین، حق ازدواج برای همجنسدوستان و حمایت از اعطای امتیازات اجتماعی به سیاهان با نظر عامة مردم تفاوت دارد. این دیدگاه روزنامهنگاران بر تصمیمات آنان بر سر اینكه با خبرهای روز چگونه برخورد كنند، تاثیر بارزی بر جا مینهد؛ در اینكه هنگام تهیه و تنظیم خبر گفتوگو با چه كسانی اثر مشهودی دارد.(لیكتر و همكاران، 1986)
در حالی كه لیكتر و راتمن(1981) به سادگی اعلام میكنند كه هنوز زود است تا قاطعانه اعلام شود كه این دیدگاه غیردینی روزنامهنگاران و گزارشگران اثر قطعی در گزارشهای خبری دارد، جری فالول یكی از رهبران بنیادگرای دینی آمریكا در سال 1983 چنین اعلام میكند:
رسانهها فارغ از اینكه افكار عمومی چه نظری دارند، دیدگاههای خود را مطرح میكنند و اصرار دارند كه راه آنان راه درستی است كه مردم آمریكا باید در پی بگیرند. بیهوده نیست آن دسته كه میكوشند تا آمریكا را به سمت سنتهای اخلاقی و معنوی خود هدایت كنند.