در حال بارگذاری؛ صبور باشید
منبع :
دوشنبه

۱۶ خرداد ۱۳۹۰

۱۹:۳۰:۰۰
48190

چون كشتىِ شكسته، پهلو گرفته‏ اى!

غم به جراحت مي‏ ماند، يكباره مي‏ آيد اما رفتنش، التيام يافتنش و خوب شدنش با خداست. و در اين ميانه، نمك روي زخم و استخوان لاي زخم و زخم بر زخم، حكايتي ديگر است. حكايت


غم به جراحت مى‏ ماند، يكباره مى‏ آيد اما رفتنش، التيام يافتنش و خوب شدنش با خداست. و در اين ميانه، نمك روى زخم و استخوان لاى زخم و زخم بر زخم، حكايتى ديگر است. حكايتى كه نه مى‏ شود گفت و نه مى‏ توان نهفت.
حكايت آتشى كه مى‏ سوزاند، خاكستر مى‏كند اما دود ندارد، يا نبايد داشته باشد.
مرگ پيامبر براى تو تنها مرگ يك پدر نبود، حتى مرگ يك پيامبر نبود، مرگ پيام بود، مرگ شمع نبود، مرگ روشنى بود.
آن‏كه گفت: حَسْبُنا كِتابَ اللّه‏، كتاب خدا را نمى‏شناخت. نمى‏دانست كه يكى از دو ثقل به تنهايى، آفرينش را واژگون مى‏كند، نمى‏فهميد كه با يك بال نه تنها نمى‏توان پريد كه يك بال، وبال گردن مى‏شود و امكان راه رفتن بطئى را هم از انسان سلب مى‏كند.
و نه او كه مردم هم نفهميدند كه كتاب بدون امام، كتاب نيست، كاغذ و نوشته‏اى است بى‏روح و جان و نفهميدند كه قبله بدون امام قبله نيست و كعبه بدون امام سنگ و خاك است و قرآن بدون امام، خانه بى‏صاحبخانه است.
هر كس به خانه بى‏صاحبخانه، به ميهمانى برود، به يقين گرسنه برمى‏گردد. مگر آن كه خيال چپاول داشته باشد و قصدِ غصب كرده باشد يا كودك و سفيه و مجنون باشد.
تو در مرگ رسول، هدم رساله را مى‏ديدى و در مرگ پيامبر، نابودى پيام را.
و حق با تو بود، آن جا كه تو ايستاده بودى، همه چيز پيدا بود. تو از حوادث گذشته و آينده خبر مى‏دادى، انگار كه همه را پيش چشم دارى.
خداوند آن چه را كه به پيامبر و پدر داده بود، به تو نيز داده بود، جز رسالت و امامت.
تو يك بار در پيش پدر آن چنان از عرش و كرسى و ماضى و مستقبل سخن گفتى كه پدر شگفت‏زده به نزد پيامبر شتافت و پاسخ شنيد:
ـ آرى، او هم مى‏داند آن چه را كه ما مى‏دانيم.
هيچ‏كس هم اگر باور نكند، من يقين دارم كه جبرييل پس از پيامبر نيز دل از اين خانه نكند و هم‏چنان رابط عرش و فرش باقى ماند.
هماندم كه پيامبر سر بر بالش ارتحال گذاشت، همه فتنه‏هاى آتى از پيش چشم تو گذشت كه تو آن‏چنان ضجه زدى و نواى وامحمداه را روانه آسمان كردى.
دست‏هاى پدر هنوز در آب غسل پيامبر بود كه دست‏هاى فتنه در سقيفه بنى ساعده به هم گره خورد و گره در كار اسلام محمدى افكند.
جسد مطهر پيامبر هنوز بر زمين بود كه ابرهاى تيره در آسمان پديدار شد و باران فتنه باريدن گرفت. دين در كنار پيامبر ماند و دنيا در سقيفه بنى ساعده متجلى شد.
در لحظه‏اى كه هرون در كار مشايعت موسى به طورى جاودانه بود، مردم در سقيفه سامرى آخرت مى‏فروختند بى آن كه حتى به عوض دنيا بگيرند. خَسِرَ الدُّنْيا وَ الاخِرة، ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبين.
معن بن عدى و عويم بن ساعده آمدند و به عمر گفتند:
ـ حكومت رفت، قدرت رفت.
ـ كجا؟
ـ از جاده سقيفه پيچيد و رفت به سمت انصار.
ـ كاروان سالار؟
ـ سعدبن عباده
عمر به ابوبكر گفت:
ـ تا دير نشده بجنبيم.
بر سر راه، ابوعبيده جراح را هم برداشتند و شتابان عازم سقيفه شدند.
در سقيفه، سعدبن عباده، عبا پيچيده، شتر حكومت را در جلوى خود گذاشته بود و با تظاهر به كسالت و بى‏رغبتى، آن را به سمت خود مى‏كشيد.
وقتى اين سه وارد سقيفه شدند، شتر را ـ اگر چه مجروح و پير شده ـ از چنگال انصار بيرون كشيدند و به دندان گرفتند و اين در حالى بود كه صاحب شتر، عزادار و داغدار، افسار و شتر را از ياد برده بود.
عمر طبق معمول بنا را بر خشونت و دعوا گذاشت و با سعد به مشاجره پرداخت، اما ابوبكر يادش آورد كه:
ـ «اَلرِفْقُ هُنا اَبْلَغ»
اينجا نرمش، بيشتر به كار ما مى‏آيد.
و ابوبكر خود، عنان را در دست گرفت، از مهاجرين و انصار هر دو تمجيد كرد اما مهاجرين را برتر شمرد آن چنان كه آنان را شايسته امارت و انصار را شايسته وزارت قلمداد كرد.
بعدها عمر گفت كه من در اين راه هيچ مكرى نيندوخته بودم مگر آن كه ابوبكر مثل آن يا بهتر از آن را به كار برد.
پيامبر پيش از اين گفته بود:
«امت من را اين دسته از قريش هلاك خواهند كرد.»
پرسيده بودند:
ـ تكليف مردم در اين شرايط چيست؟
فرموده بود:
ـ اى كاش مى‏توانستند از آن بركنار بمانند.(1)
قرار بر اين شده بود كه ابوبكر، حكومت را به عمر و ابوعبيده جراح تعارف كند و آن‏ها با تواضع آن را به او برگردانند.
ابوبكر بعد از اتمام سخنرانى گفت:
ـ يا با عمر يا با ابوعبيده جراح بيعت كنيد و كار را تمام كنيد.
عمر گفت:
ـ نه به خدا ما هيچ كدام با وجود شما اين كار را نمى‏كنيم. دستت را پيش بياور تا با تو بيعت كنيم.
ابوبكر بى‏درنگ دست پيش آورد و اول عمر و بعد ابوعبيده جراح و بعد سالم غلام حذيفه با او بيعت كردند . سپس عمر با زبان تازيانه از مردم خواست كه وحدت مسلمين را نشكنند و با خليفه پيامبر! بيعت كنند.
پدر هنوز در كار تغسيل و تدفين پيامبر بود كه از بيرون در صداى اللّه‏اكبر آمد.
پدر مبهوت از عباس پرسيد:
ـ عمو معنى اين تكبير چيست؟
عباس گفت:
ـ يعنى آن چه نبايد بشود شده است.(2)
آن چه پدر كرد، غفلت و غيبت نبود، عين حضور بود. در آن لحظه هر كه پيش پيامبر نبود، غايب بود. غيبت و حضور نسبى است. وقتى كه دين خدا بر زمين مانده است، با دين و در كنار دين بودن حضور است. هر كه نباشد، دچار وسوسه و دسيسه مى‏شود. كسى كه با چراغ و در كنار چراغ است كه راه را گم نمى‏كند.
ماه بايد در آسمان باشد و از خورشيد نور بگيرد، به خاطر كرم شب‏تابى كه نبايد خود را به زمين برساند. ابرهاى فتنه از سقف سقيفه گذشتند و خانه پيامبر را احاطه كردند، همهمه بيرون در شدت گرفت و در آن چنان كوفته شد كه ستون‏هاى خانه پيامبر لرزيد.
ـ بيرون بياييد. بيرون بياييد و گر نه همه‏تان را آتش مى‏زنيم. صدا، صداى عمر بود.
تو با يك دنيا غم از جا بلند شدى و به پشت در رفتى، اما در را نگشودى.
تو را با ما چه كار؟ بگذار عزاداريمان را بكنيم.
باز هم فرياد عمر بود:
ـ على، عباس و بنى‏هاشم، همه بايد به مسجد بيايند و با خليفه پيغمبر بيعت كنند.
ـ كدام خليفه؟ امام و خليفه مسلمين كه اين جا بالاى سر پيامبر است.
ـ مسلمين با ابوبكر بيعت كرده‏اند، در را بازكن و گرنه آن را آتش مى‏زنم.
يك نفر به عمر گفت:
ـ اين‏كه پشت در ايستاده، دختر پيغمبر است، هيچ مى‏فهمى چه مى‏كنى؟ خانه رسول‏اللّه‏...
عمر دوباره نعره كشيد:
ـ اين خانه را با هر كه در آن است، آتش مى‏زنم.
به زودى هيزم فراهم شد و آتش از سروروى خانه بالا رفت.
تو همچنان پشت در ايستاده بودى و تصور مى‏كردى به كسى كه گوش‏هايش را گرفته مى‏توان گفت كه هدايت چيست؟ خير كجاست و رسالت چگونه است.
در خانه تنى چند از اصحاب رسول اللّه‏ هم بودند، اما هيچ كس به اندازه تو شايسته دفاع از حريم پيامبر نبود.
تو حلقه ميان نبوت و ولايت بودى، برترين واسطه و بهترين پيوند ميان رسالت و وصايت.
محال بود كسى نداند آن كه پشت در ايستاده، پاره تن رسول‏اللّه‏ است.
هنوز زود بود براى فراموش شدن اين حديث پيامبر كه:
فاطمه پاره تن من است، هر كه او را بيازارد، مرا آزرده است و هر كه مرا بيازارد خدا را.
وقتى آتش از در خانه خدا بالا رفت، عمر، آتش بيار معركه ابوبكر، آن چنان به در حريم نبوت لگد زد كه فرياد تو از ميان در و ديوار به آسمان رفت.
مادر! مرا از عاشورا مترسان. مرا به كربلا دلدارى مده.
عاشورا اين جاست! كربلا اين جاست!
اگر كسى جرأت كرد در تب و تاب مرگ پيامبر، خانه دخترش را آتش بزند، فرزندان او جرأت مى‏كنند، خيمه‏هاى ذرارى پيغمبر را آتش بزنند.
من بچه نيستم مادر!
شمشيرهايى كه در كربلا به روى برادرم كشيده مى‏شود، ساخته كارگاه سقيفه است. نطفه اردوگاه ابن سعد در مشيمه سقيفه منعقد مى‏شود.
اگر على اين جا تنها نماند كه حسين در كربلا تنها نمى‏ماند.
حسين در كربلا مى‏خواهد با دليل و آيه اثبات كند كه فرزند پيامبر است. پيامبرى كه تو در خانه او و در حريم او مورد تعدى قرار گرفتى.
تعدى به حريم فرزند پيامبر سنگين‏تر است يا نوه پيامبر؟
مادر! در كربلا هيچ زنى ميان در و ديوار قرار نمى‏گيرد.
خودت گفته‏اى. ما حداكثر تازيانه مى‏خوريم، اما ميخ آهنين بدنهايمان را سوراخ نمى‏كند.
مادر! وقتى تو را از پشت در بيرون كشيدند، من ميخ‏هاى خونين را ديدم.
نگو، گريه نكن مادر! بايد مُرد در اين مصيبت، بايد هزاربار جان داد و خاكستر شد.
ما سخت جانى كرده‏ايم كه تاكنون زنده مانده‏ايم.
نگو كه روزى سخت‏تر از عاشورا نيست.
در عاشورا كودك شش ماهه به شهادت مى‏رسد، اما تو كودك نيامده‏ات ـ محسن‏ات ـ به شهادت رسيد.
من ديدم كه خودت را در آغوش فضه انداختى و شنيدم كه به او گفتى:
ـ مرا بگير فضه. كه محسن‏ام را كشتند.
پيش از اين اگر كسى صدايش را در خانه پيامبر بالا مى‏برد، وحى نازل مى‏شد كه «پايين بياوريد صدايتان را»
اگر كسى پيامبر را به نام صدا مى‏كرد وحى مى‏آمد كه «نام پيامبر را با احترام بياوريد.»
هنوز آب تغسيل پيامبر خشك نشده، خانه‏اش را آتش زدند. آن آتش كه عصر عاشورا به خيمه‏ها مى‏گيرد، مبدأش اين جاست.
دختر اگر درد مادرش را نفهمد كه دختر نيست.
من كربلا را ميان در و ديوار ديدم وقتى كه ناله تو به آسمان بلند شد.
بعد از اين هيچ كربلايى نمى‏تواند مرا اين قدر بسوزاند.
شايد خدا مى‏خواهد براى كربلا مرا تمرين دهد تا كاروان اسرا را سرپرستى كنم، اما اين چه تمرينى است كه از خود مسابقه مشكل‏تر است.
در كربلا دشمن به روشنى خيمه كفر علم مى‏كند،(3) اما اين‏ها با پرچم اسلام آمدند، گفتند از فتنه مى‏هراسيم، كدام فتنه بدتر از اين؟ ديگر چه مى‏خواست بشود؟
كدام انحراف ايجاد نشد؟ كدام جنايت به وقوع نپيوست؟ كدام حريم شكسته نشد؟ كاش كار به همين جا تمام مى‏شد.
تو را كه تا مرز شهادت سوق دادند، تو را كه از سر راه برداشتند، تازه به خانه ريختند.
پدر كه حال تو را ديد، برق غيرت در چشم‏هاى خشمناكش درخشيد، خندق‏وار حمله برد، عمر را بلند كرد و بر زمين كوبيد، گردن و بينى‏اش را به خاك ماليد و چون شير غريد:
ـ اى پسر ضحاك! قسم به خدايى كه محمد را به پيامبرى برانگيخت، اگر مأمور به صبر و سكوت نبودم، به تو مى‏فهماندم كه هتك حرمت پيامبر يعنى چه؟
و باز خندق‏وار از روى او بلند شد تا خشم، عنان حلمش را تصاحب نكند.
اما... اما... تداعى‏اش جگرم را خاكستر مى‏كند.
به خود نيامدند و ازرو نرفتند، عمر و غلامش قنفذ و ابن خزائه و ديگران، ريسمان در گردن پدر افكندند تا او را براى بيعت گرفتن به مسجد ببرند.
ريسمان در گردن خورشيد. طناب بر گلوى حق. مظلوميت محض.
تو باز نتوانستى تاب بياورى. خودت نمى‏توانستى به روى پا بايستى اما امامت را هم نمى‏توانستى در چنگال دشمنان تنها بگذارى.
خود را با همه جراحت و نقاهت از جا كندى و به دامن على آويختى.
ـ من نمى‏گذارم على را ببريد.
نمى‏دانم تازيانه بود، غلاف يا دسته شمشير بود، چه بود؟ عمر آن‏قدر بر بازو و پهلوى مجروح تو زد كه تو از حال رفتى و دستت رها شد.
انگار نه بر بازو و پهلوى تو كه بر قلب ما مى‏زد، اما ما جز گريه چه مى‏توانستيم بكنيم؟
و پدر هم كه خود در بند بود.
تو از هوش رفتى و پدر را كشان‏كشان به مسجد بردند. در راه رو به سوى پيامبر برگرداند و گفت:
برادر! اين قوم بر ما مسلط شده‏اند و دارند مرا مى‏كشند. يعنى همان كلام هارون به برادرش موسى در مقابل يهود بنى‏اسراييل.
شايد مى‏خواست علاوه بر درددل با پيامبر، يهود و سامرى را تداعى كند.
و شايد مى‏خواست اين حديث پيامبر را به ياد مردم بياورد كه به او گفته بود:
انت منى بمنزله هرون من موسى الا انه لانبى بعدى.
تو براى من مثل هرون براى موسايى (كه برادرش بود و وزيرش) با اين تفاوت كه نبوت به من ختم مى‏شود (و وصايت با تو آغاز مى‏شود)
عمر به پدر گفت:
ـ على بيعت كن.
پدر گفت:
ـ اگر نكنم چه مى‏شود؟
عمر به پدر، به برادر و وصى پيامبر، به جان پيامبر گفت:
ـ گردنت را مى‏زنم.
پدر گردنش را برافراشت و گفت:
ـ در اين صورت بنده خدا و برادر پيامبر خدا را كشته‏اى.
عمر گفت:
ـ بنده خدا آرى اما برادر پيامبر نه.
پدر تا اين حد وقاحت را تصور نمى‏كرد، پرسيد:
ـ يعنى انكار مى‏كنى كه پيامبر بين من و خودش، صيغه برادرى جارى كرد؟
عمر گفت و ابوبكر هم:
ـ انكار مى‏كنيم. بيعت كن.
پدر گفت:
ـ بيعت نمى‏كنم. من در سقيفه نبودم اما استدلال شما در آن جا اين بود كه شما از انصار به پيامبر نزديك‏تر بوده‏ايد، پس خلافت از آن شماست. من بر مبناى همين استدلالتان به شما مى‏گويم كه خلافت حق من است، هيچ كس به پيامبر نزديكتر از من نبوده و نيست. اگر از خدا مى‏ترسيد، انصاف دهيد.
هيچ كدام حرفى براى گفتن نداشتند.
اما عمر گفت:
ـ رهايت نمى‏كنيم تا بيعت كنى.
پدر رو به عمر كرد و گفت:
ـ گره خلافت را براى ابوبكر محكم مى‏كنى تا او فردا آن را براى تو باز كند. از اين پستان بدوش تا سهم شير خودت را ببرى.
به خدا كه اگر با شما غاصبان نيرنگ باز بيعت كنم.
تو وقتى به هوش آمدى از فضه پرسيدى:
ـ على كجاست؟
فضه گفت كه او را به مسجد بردند.
من نمى‏دانم تو با كدام توان به سوى مسجد دويدى و وقتى على را در چنگال دشمنان ديدى و شمشير را بالاى سرش فرياد كشيدى:
ـ اى ابوبكر! اگر دست از سر پسر عمويم برندارى، سرم را برهنه مى‏كنم، گريبان چاك مى‏زنم و همه‏تان را نفرين مى‏كنم. به خدا نه من از ناقه صالح كم ارج ترم و نه كودكانم كم قدرتر.
همه وحشت كردند، اى واى اگر تو نفرين مى‏كردى! اى كاش تو نفرين مى‏كردى.
پدر به سلمان گفت:
ـ برو و دختر رسول‏اللّه‏ را درياب. اگر او نفرين كند...
سلمان شتابان به نزد تو آمد و عرض كرد:
ـ اى دختر پيامبر! خشم نگيريد. نفرين نكنيد. خدا پدرتان را براى رحمت مبعوث كرد...
تو فرياد زدى:
ـ على را، خليفه به حق پيامبر را دارند مى‏كشند...
اگر چه موقت، دست از سر على برداشتند و رهايش كردند.
و تو تا پدر را به خانه نياوردى، نيامدى. ولى چه آمدنى. روح و جسمت غرق جراحت بود.
و من نمى‏دانم كدام توان، تو را بر پا نگاه داشته بود.
تو از على، خسته‏تر، على از تو خسته‏تر. تو از على مظلوم‏تر، على از تو مظلوم‏تر.
هر دو به خانه آمديد اما چه آمدنى.
تو چون كشتى شكسته، پهلو گرفتى.
و پدر درست مثل چوپانى كه گوسفندانش، داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده باشند، غم آلوده، حسرت زده و در عين حال خشمگين خود را به خانه انداخت.
قبول كن كه غم عاشورا هر چه باشد، به اين سنگينى نيست.
پدر به هنگام تغسيل، روى تو را خواهد ديد و بازوى تو را و پهلوى تو را.
و پدر را از اين پس هزار عاشورا است.
* * *
دفعتا خبر آمد كه فدك از دست رفت و اين براى شما بانوى من كه تازه داغ غصب خلافت ديده بوديد، كم غمى نبود
كارگزاران شما هراسان آمدند و گفتند:
ـ خليفه ما را از فدك بيرون كرد و افراد خود را در آن جا گماشت.
شما در بستر بيمارى بوديد. رنگ رويتان زرد بود و دست‏هايتان هنوز مى‏لرزيد، فروغ نگاهتان رفته بود و دور چشمانتان به كبودى نشسته بود.
از هماندم كه عمر در را بر پلهوى شما شكست و جان كودك همراهتان را گرفت و شما فرياد زديد:
ـ فضه مرا درياب!
من فهميدم كه كار تمام است و شده است آن چه نبايد بشود.
شما مضطر و مضطرب از بستر بيمارى جهيديد و گفتيد:
ـ چرا؟!!
و شنيديد:
فدك را هم غصب كردند، به نفع حكومت غصبى.
ـ چرا؟!
اين چرا ديگر جوابى نداشت، نه فقط كارگزاران شما كه خود خليفه هم براى اين چرا پاسخى نداشت.
من كه كنيزى‏ام ـ به افتخار ـ در خانه شما، مى‏دانم كه:
«فدك قريه‏اى است در اطراف مدينه، از مدنيه تا آن جا دو ـ سه روز راه است. اين باغ از ابتدا دست يهود بوده است تا سال هفتم هجرت. در اين سال كه اسلام، نضج و قدرتى فوق‏العاده مى‏گيرد، يهود، بيم‏زده، از در مصالحه در مى‏آيند. و اين باغ را به شخص پيامبر هديه مى‏كند تا در امان بمانند.
پيامبر آن را مى‏پذيرد و باغ در دست پيامبر مى‏ماند تا آيه «واتِ ذَالْقُرْبى حَقَّهُ»... نازل مى‏شود و پيامبر به دستور صريح خداوند، فدك را به شما مى‏بخشد.»
اين واقعيتى نيست كه كسى بتواند آن را انكار كند. اگر پدرتان رسول خدا هم پيش از ارتحال، همه مسلمانان را جمع مى‏كرد و سؤال مى‏فرمود: فدك از آن كيست؟ همه بى‏تأمل مى‏گفتند:
ـ فاطمه.
اين كه حالا چرا همه خفقان گرفته‏اند و دم برنمى‏آورند، من نمى‏دانم. حداقل بايد همان فقرا و مساكينى كه از اين باغ به دست شما روزى مى‏خوردند و حالا نمى‏خورند صدايشان در بيايد، اما انگار ايمان مردم هم با پيامبر، رخت بربست و جاى آن را رعب و وحشت و حب دنيا گرفت.
شما برخاستيد، با همان حال نزار و تن بيمار.
پس از وفات پدر بزرگوارتان، هر روز چروك تازه‏اى بر پيشانى مباركتان مى‏نشست، اما از اين حادثه، آن چنان برآشفتيد كه من مبهوت شدم.
مرا ببخشيد بانوى عالميان! با خودم فكر كردم كه اين فدك مگر چيست كه غصب آن زهراى مرضيه را اين گونه بر مى‏آشوبد؟
فدك ملك باارزش و پردرآمدى است. درست، اما براى فاطمه بريده از دنيا و پيوسته به عقبى كه مال دنيا، ارزش نيست، تازه از فدك هم كه خود هيچ گاه بهره نمى‏برديد.
فدك در تملك شما بود و فقر از سر و روى اين خانه مى‏باريد. فدك از آن شما بود و نان جويى هم سفره شما را زينت نمى‏داد. فدك ملك شخص شما بود و روزها و روزها دودى از مطبخ اين خانه بلند نمى‏شد. شوى شما على، جان عالمى بفداش هزاران هزار درهم را در ساعتى بين فقرا تقسيم مى‏كرد، دستهايش را مى‏تكاند و گرسنگى‏اش را به خانه مى‏آورد.
پس چه رازى بود در اين ماجرا كه شما را چون اسپندى از بستر بيمارى خيزاند و به سوى ابوبكر كشاند؟ من اين راز را دريافتم. اما چه فرقى مى‏كند كه فضه خادمه‏اى اين راز را دريافته باشد يا نيافته باشد. كاش مردم اين راز را مى‏فهميدند، ايمانشان را طوفان حادثه برده بود، عقلشان چه شده بود؟
فدك براى شما باغ و ملك نبود، روى ديگر سكه خلافت بود.
و شما به همان محكمى كه در مقابل غصب خلافت ايستاديد، در مقابل غصب فدك مقاومت كرديد، شما در ماجراى غصب فدك درست مثل غصب خلافت، انحراف از اصل اسلام و پيام پيامبر را مى‏ديديد.
فدك يعنى خلافت و خلافت يعنى فدك، فدك بُعد اقتصادى خلافت است و خلافت بعد سياسى فدك و خلافت و فدك يعنى اسلام، يعنى پيامبر، يعنى سنت نبوى.
وقتى جنازه پيامبر بر زمين است، مى‏توان حكم او را در خاك كرد، وقتى هنوز رطوبت قبر پيامبر خشك نشده، مى‏توان كلام او را لگدمال كرد، هر اتفاق و انحراف ديگرى بعيد نيست.
و اسلام بعد از چهار روز پوستين وارونه مى‏شود بر تن خلق اللّه‏ كه جز تمسخر برنمى‏انگيزد.
و اين بود آن چه جگر شما را مى‏سوزاند و بر جان شما ـ سرور زنان عالم ـ آتش مى‏افكند.
غضبناك و خشم‏آلود به ابوبكر فرموديد:
ـ فدك از آن من است، مى‏دانى كه پدرم به امر خدا آن را به من بخشيده است، چرا آن را غصب كردى؟
ابوبكر گفت:
ـ بر اين مدعايت شاهد بياور.
به شما، به مخاطب آيه «اِنّما يُريدُ اللّه‏ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرّجْسَ اَهْلَ الْبَيْت وَ يُطَهّركُمْ تَطْهيرا.»
گفت: شاهد بياور. به كسى كه كلامش حجت است گفت كه شاهد بياور.
يعنى، زبانم لال، پناه بر خدا، صديقه كبرى، راستگوترين زن عالم دروغ مى‏گويد،
يعنى آن كه رسول‏اللّه‏ درباره‏اش فرمود:
ـ «اَنَّ اللّه‏َ عَزَّ وَ جَلَّ فَطَمَ ابْنَتى فاطِمَةَ و وَلَدَها وَمَنْ اَحَبَّهُمْ مِنَ النّارِ فَلِذلِكَ سُمّيَتْ فاطِمَه.»
خداوند عزوجل دخترم فاطمه را و فرزندان و دوستدارانش را از آتش جهنم مصون داشت و بدين سبب، فاطمه، فاطمه ناميده شد، صحت سخنش با گواه، اثبات مى‏شود؟!
يعنى آن كه به تصريح پيامبر، خشم خدا در گروى خشم اوست و رضاى خدا، در گروى رضاى او. بايد كلامش به واسطه كسى ديگر تأييد شود؟!
بانوى من! جسارت حد و مرز نمى‏شناسد، به خصوص در وادى جهالت.
ولى شما پذيرفتيد، شما عصاره صبريد، شما اسوه استقامتيد.
فرموديد:
ـ باشد، شاهد مى‏آورم.
و على را كه گواه خلقت بود، به شهادت برديد.
ـ كافى نيست، يك نفر براى شهادت كافى نيست.
عجب! پس وااسلاماه! وامحمداه!... خليفه نشنيده است اين كلام پيامبر را كه:
اَلْحَقُّ مَعَ‏عَلى وَ عَلىُّ مَعَ‏الْحَقْ، يَدُورُ مَعَهُ‏حَيْثُما دَار.
هميشه حق با على است و على با حق است. حق به دور على مى‏گردد، حق دنباله روى على است، هر جا على باشد حق حضور مى‏يابد.
اين كلام به آيه قرآن مى‏ماند، نص صريح كلام پيامبر است. پيامبر آن قدر اين كلام را در زمان حيات خويش تكرار كرده است كه هيچ كس ناشنيده نماند.
و اين يعنى كلام على، حكم است. عين عدالت است و اطاعت مى‏طلبد.
خليفه در محضر آب، دنبال خاك براى تيمم مى‏گشت. چه طهارتى! چه تيممى! چه نمازى!
جانتان از درد در شرف احتراق بود اما صبورى كرديد و شاهدى ديگر برديد.
ام ايمن شاهد ديگر شما به خليفه گفت:
ـ شهادت نمى‏دهم مگر اين كه اعترافى از تو بگيرم.
ـ چه اعترافى؟
ـ كلام مشهور پيامبر در مورد من چيست؟ خودت اين را از زبان رسول نشنيدى كه فرمود «ام ايمن از زنان بهشتى است؟»
ـ راستش چرا، شنيدم. همه شنيدند.
ـ من زنى از زنان بهشت شهادت مى‏دهم كه پس از نزول آيه «وَاتِ ذَالْقُرْبى حَقَّهُ...» پيامبر، فدك را به امر خدا به فاطمه بخشيد.
خليفه خلع سلاح شد:
ـ باشد، فدك از آن تو.
ـ بنويس!
ـ نياز به...
ـ بنويس!
و خليفه نوشت كه فدك از آن زهراست.
تمام؟ نه، عمر وارد شد:
ـ چه كردى ابوبكر؟
ـ هيچ، فدك از آن فاطمه بود، گرفته بودم شاهد آورد، پس دادم.
عمر نوشته را از شما گرفت، بر آن آب دهان انداخت و آن را پاره كرد. بند دل ما را. كاش من درون سينه‏تان بودم و به جاى آن جگر نازنينتان مى‏سوختم. كاش شما دختر پيامبر نمى‏بوديد، كاش فاطمه نمى‏بوديد، كاش اين قدر خوب نمى‏بوديد، كاش اين قدر عزيز نمى‏بوديد كه دل ما اين قدر آتش نمى‏گرفت.
اشك در چشمان شما نشست ولى سكوت كرديد. هيهات از اين سكوت و صبورى!
امير مؤمنان على، آهى از سردرد كشيد و گفت:
ـ چرا چنين مى‏كنيد؟
گفته شد:
ـ شهود كم‏اند، بايد بيشتر شاهد بياوريد.
امام على رو به ابوبكر كرد و فرمود:
ـ اگر مالى در دست كسى باشد و من ادعا كنم كه آن مال از من است، تو از كدام يك شاهد طلب مى‏كنى؟ از آن كه مال در دست اوست و ذواليد است يا من كه ادعا مى‏كنم.
ابوبكر گفت: حكم اسلام اين است كه بايد از مدعى، شاهد طلب كرد نه از آن كه مال در دست اوست.
على فرمود:
ـ پس چرا از فاطمه شاهد مى‏خواهى در حالى كه فدك در تملك و تصرف او بوده است.
ابوبكر در مقابل اين برهان روشن از پاى در آمد و سكوت كرد ولى عمر با جسارت جواب داد:
ـ على! رها كن اين حرف‏ها را، فدك را پس نمى‏دهيم.
على، كوه استوار حلم فرمود:
ـ اِنّا للّه‏ِ وَ انّا اِلَيْهِ راجِعُون... وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُون.
به يقين آن‏ها هم مى‏دانستند كه على براى حفظ اصل اسلام، مأمور به سكوت است و گر نه هيچ‏گاه تا بدين پايه جرأت جسارت نداشتند.
بانوى من! وقتى به خانه بازگشتيد، گريه امانتان را ربود، آن چنان كه صداى ضجه‏تان فضاى خانه را پر كرد. پدرتان را صدا مى‏زديد و از حاكميت جور، شكوه مى‏كرديد.
ناگهان تصميم غريبى گرفتيد. اعلام كرديد كه به مسجد مى‏رويد و سخنرانى مى‏كنيد. آخرين حربه‏اى كه در دست مظلوم مى‏ماند، اظهار مظلوميت است و افشاگرى.
باشد تا حجت بر همگان تمام شود. آن‏ها كه خود را به خواب زده‏اند بيدار نمى‏شوند، اما شايد آن‏ها كه به خواب برده شده‏اند تكانى بخورند. هر چند وقتى كه خورشيد ولايت، محبوس خانه شده است، شب جاودانه است و خواب، مستمر.
اما وَما عَلَى الرَّسُولِ اِلاّ الْبَلاغ
خبر مثل رعد در فضاى مدينه پيچيد و شهر را لرزاند.
ـ فاطمه به مسجد مى‏آيد!
ـ دخت پيامبر مى‏خواهد سخنرانى كند!
ـ احتمالاً مسأله غصب خلافت است
ـ شايد ماجراى غصب فدك باشد.
ـ برويم.
مسجد به طرفة‏العينى غلغله شد. مهاجرين و انصار از هم پيشى مى‏گرفتند. كودكان بر دوش مردان قرار گرفتند تا يادگار پيامبر را به محض ورود ببينند. انگار جمعيت مى‏خواست ديوارهاى مسجد را در هم بشكند يا لااقل عقب براند.
خليفه مصلحت نمى‏ديد منعتان كند و بيدارى مردم و رسوايى خويش را دامن بزند. خود و اعوان و انصارش در مسجد پخش شدند تا رشته كار از دستشان در نرود و طوفان دردهاى شما، تخت بى‏بنيان خلافت را از جا نكند.
آرام اما باشكوه و وقار از خانه درآمديد. چون پا گذاشتن ماه در عرصه آسمان، اين شما بوديد يا پيامبر كه بر زمين مى‏خراميدند؟! همه گفتند: انگار پيامبر زنده شده است. شبيه‏ترين فرد ـ حتى در راه رفتن ـ به پيامبر.
زنان بنى هاشم، چون ستارگان شب تيره، دور ماه وجودتان را گرفتند و جلال و جبروتتان را تا مسجد همراهى كردند.
وقتى شما قدم به مسجد گذاشتيد، نفس در سينه مسجد حبس شد، در پشت پرده‏اى كه به دستور شما آويخته شده بود، قرار گرفتيد و مدتى فقط سكوت كرديد. سكوتى كه يك دنيا حرف در آن بود. و آن‏ها كه گوش شنيدن اين سكوت را داشتند، ضجه زدند.
بغضى كه راه گلوى شما را گرفته بود، جز با گريه كنار نمى‏رفت. گريه شما بغض مسجد را تركاند. مسجد يكپارچه ضجه و ناله شد.
و بعد سكوت كرديد، سكوتى كه عطش را دامن مى‏زند و تشنگى را صد چندان مى‏كند. و... لب به سخن گشوديد:(4)
پى نوشت‏ها
1. ماجراى سقيفه به نقل از خصائص مسند احمد، ص 24 چاپ مصر.
2. انساب الاشراف، صفحه 582 (زندگانى فاطمه شهيدى، ص108).
3. لا خَبرٌ جاءٌ وَلا وَحْىٌ نَزَل ـ يزيد
4. بخشى از «كشتى پهلو گرفته» تأليف آقاى سيد مهدى شجاعى.

تماس با هنر اسلامی

نشانی

نشانی دفتر مرکزی
ایران ؛ قم؛ بلوار جمهوری اسلامی، نبش کوچه ۶ ، مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام، طبقه دوم، خبرگزاری ابنا
تلفن دفتر مرکزی : +98 25 32131323
فاکس دفتر مرکزی : +98 25 32131258

شبکه‌های اجتماعی

تماس

تمامی حقوق متعلق به موسسه فرهنگی ابنا الرسول (ص) تهران می‌باشد