غم به جراحت مى ماند، يكباره مى آيد اما رفتنش، التيام يافتنش و خوب شدنش با خداست. و در اين ميانه، نمك روى زخم و استخوان لاى زخم و زخم بر زخم، حكايتى ديگر است. حكايتى كه نه مى شود گفت و نه مى توان نهفت.
حكايت آتشى كه مى سوزاند، خاكستر مىكند اما دود ندارد، يا نبايد داشته باشد.
مرگ پيامبر براى تو تنها مرگ يك پدر نبود، حتى مرگ يك پيامبر نبود، مرگ پيام بود، مرگ شمع نبود، مرگ روشنى بود.
آنكه گفت: حَسْبُنا كِتابَ اللّه، كتاب خدا را نمىشناخت. نمىدانست كه يكى از دو ثقل به تنهايى، آفرينش را واژگون مىكند، نمىفهميد كه با يك بال نه تنها نمىتوان پريد كه يك بال، وبال گردن مىشود و امكان راه رفتن بطئى را هم از انسان سلب مىكند.
و نه او كه مردم هم نفهميدند كه كتاب بدون امام، كتاب نيست، كاغذ و نوشتهاى است بىروح و جان و نفهميدند كه قبله بدون امام قبله نيست و كعبه بدون امام سنگ و خاك است و قرآن بدون امام، خانه بىصاحبخانه است.
هر كس به خانه بىصاحبخانه، به ميهمانى برود، به يقين گرسنه برمىگردد. مگر آن كه خيال چپاول داشته باشد و قصدِ غصب كرده باشد يا كودك و سفيه و مجنون باشد.
تو در مرگ رسول، هدم رساله را مىديدى و در مرگ پيامبر، نابودى پيام را.
و حق با تو بود، آن جا كه تو ايستاده بودى، همه چيز پيدا بود. تو از حوادث گذشته و آينده خبر مىدادى، انگار كه همه را پيش چشم دارى.
خداوند آن چه را كه به پيامبر و پدر داده بود، به تو نيز داده بود، جز رسالت و امامت.
تو يك بار در پيش پدر آن چنان از عرش و كرسى و ماضى و مستقبل سخن گفتى كه پدر شگفتزده به نزد پيامبر شتافت و پاسخ شنيد:
ـ آرى، او هم مىداند آن چه را كه ما مىدانيم.
هيچكس هم اگر باور نكند، من يقين دارم كه جبرييل پس از پيامبر نيز دل از اين خانه نكند و همچنان رابط عرش و فرش باقى ماند.
هماندم كه پيامبر سر بر بالش ارتحال گذاشت، همه فتنههاى آتى از پيش چشم تو گذشت كه تو آنچنان ضجه زدى و نواى وامحمداه را روانه آسمان كردى.
دستهاى پدر هنوز در آب غسل پيامبر بود كه دستهاى فتنه در سقيفه بنى ساعده به هم گره خورد و گره در كار اسلام محمدى افكند.
جسد مطهر پيامبر هنوز بر زمين بود كه ابرهاى تيره در آسمان پديدار شد و باران فتنه باريدن گرفت. دين در كنار پيامبر ماند و دنيا در سقيفه بنى ساعده متجلى شد.
در لحظهاى كه هرون در كار مشايعت موسى به طورى جاودانه بود، مردم در سقيفه سامرى آخرت مىفروختند بى آن كه حتى به عوض دنيا بگيرند. خَسِرَ الدُّنْيا وَ الاخِرة، ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبين.
معن بن عدى و عويم بن ساعده آمدند و به عمر گفتند:
ـ حكومت رفت، قدرت رفت.
ـ كجا؟
ـ از جاده سقيفه پيچيد و رفت به سمت انصار.
ـ كاروان سالار؟
ـ سعدبن عباده
عمر به ابوبكر گفت:
ـ تا دير نشده بجنبيم.
بر سر راه، ابوعبيده جراح را هم برداشتند و شتابان عازم سقيفه شدند.
در سقيفه، سعدبن عباده، عبا پيچيده، شتر حكومت را در جلوى خود گذاشته بود و با تظاهر به كسالت و بىرغبتى، آن را به سمت خود مىكشيد.
وقتى اين سه وارد سقيفه شدند، شتر را ـ اگر چه مجروح و پير شده ـ از چنگال انصار بيرون كشيدند و به دندان گرفتند و اين در حالى بود كه صاحب شتر، عزادار و داغدار، افسار و شتر را از ياد برده بود.
عمر طبق معمول بنا را بر خشونت و دعوا گذاشت و با سعد به مشاجره پرداخت، اما ابوبكر يادش آورد كه:
ـ «اَلرِفْقُ هُنا اَبْلَغ»
اينجا نرمش، بيشتر به كار ما مىآيد.
و ابوبكر خود، عنان را در دست گرفت، از مهاجرين و انصار هر دو تمجيد كرد اما مهاجرين را برتر شمرد آن چنان كه آنان را شايسته امارت و انصار را شايسته وزارت قلمداد كرد.
بعدها عمر گفت كه من در اين راه هيچ مكرى نيندوخته بودم مگر آن كه ابوبكر مثل آن يا بهتر از آن را به كار برد.
پيامبر پيش از اين گفته بود:
«امت من را اين دسته از قريش هلاك خواهند كرد.»
پرسيده بودند:
ـ تكليف مردم در اين شرايط چيست؟
فرموده بود:
ـ اى كاش مىتوانستند از آن بركنار بمانند.(1)
قرار بر اين شده بود كه ابوبكر، حكومت را به عمر و ابوعبيده جراح تعارف كند و آنها با تواضع آن را به او برگردانند.
ابوبكر بعد از اتمام سخنرانى گفت:
ـ يا با عمر يا با ابوعبيده جراح بيعت كنيد و كار را تمام كنيد.
عمر گفت:
ـ نه به خدا ما هيچ كدام با وجود شما اين كار را نمىكنيم. دستت را پيش بياور تا با تو بيعت كنيم.
ابوبكر بىدرنگ دست پيش آورد و اول عمر و بعد ابوعبيده جراح و بعد سالم غلام حذيفه با او بيعت كردند . سپس عمر با زبان تازيانه از مردم خواست كه وحدت مسلمين را نشكنند و با خليفه پيامبر! بيعت كنند.
پدر هنوز در كار تغسيل و تدفين پيامبر بود كه از بيرون در صداى اللّهاكبر آمد.
پدر مبهوت از عباس پرسيد:
ـ عمو معنى اين تكبير چيست؟
عباس گفت:
ـ يعنى آن چه نبايد بشود شده است.(2)
آن چه پدر كرد، غفلت و غيبت نبود، عين حضور بود. در آن لحظه هر كه پيش پيامبر نبود، غايب بود. غيبت و حضور نسبى است. وقتى كه دين خدا بر زمين مانده است، با دين و در كنار دين بودن حضور است. هر كه نباشد، دچار وسوسه و دسيسه مىشود. كسى كه با چراغ و در كنار چراغ است كه راه را گم نمىكند.
ماه بايد در آسمان باشد و از خورشيد نور بگيرد، به خاطر كرم شبتابى كه نبايد خود را به زمين برساند. ابرهاى فتنه از سقف سقيفه گذشتند و خانه پيامبر را احاطه كردند، همهمه بيرون در شدت گرفت و در آن چنان كوفته شد كه ستونهاى خانه پيامبر لرزيد.
ـ بيرون بياييد. بيرون بياييد و گر نه همهتان را آتش مىزنيم. صدا، صداى عمر بود.
تو با يك دنيا غم از جا بلند شدى و به پشت در رفتى، اما در را نگشودى.
تو را با ما چه كار؟ بگذار عزاداريمان را بكنيم.
باز هم فرياد عمر بود:
ـ على، عباس و بنىهاشم، همه بايد به مسجد بيايند و با خليفه پيغمبر بيعت كنند.
ـ كدام خليفه؟ امام و خليفه مسلمين كه اين جا بالاى سر پيامبر است.
ـ مسلمين با ابوبكر بيعت كردهاند، در را بازكن و گرنه آن را آتش مىزنم.
يك نفر به عمر گفت:
ـ اينكه پشت در ايستاده، دختر پيغمبر است، هيچ مىفهمى چه مىكنى؟ خانه رسولاللّه...
عمر دوباره نعره كشيد:
ـ اين خانه را با هر كه در آن است، آتش مىزنم.
به زودى هيزم فراهم شد و آتش از سروروى خانه بالا رفت.
تو همچنان پشت در ايستاده بودى و تصور مىكردى به كسى كه گوشهايش را گرفته مىتوان گفت كه هدايت چيست؟ خير كجاست و رسالت چگونه است.
در خانه تنى چند از اصحاب رسول اللّه هم بودند، اما هيچ كس به اندازه تو شايسته دفاع از حريم پيامبر نبود.
تو حلقه ميان نبوت و ولايت بودى، برترين واسطه و بهترين پيوند ميان رسالت و وصايت.
محال بود كسى نداند آن كه پشت در ايستاده، پاره تن رسولاللّه است.
هنوز زود بود براى فراموش شدن اين حديث پيامبر كه:
فاطمه پاره تن من است، هر كه او را بيازارد، مرا آزرده است و هر كه مرا بيازارد خدا را.
وقتى آتش از در خانه خدا بالا رفت، عمر، آتش بيار معركه ابوبكر، آن چنان به در حريم نبوت لگد زد كه فرياد تو از ميان در و ديوار به آسمان رفت.
مادر! مرا از عاشورا مترسان. مرا به كربلا دلدارى مده.
عاشورا اين جاست! كربلا اين جاست!
اگر كسى جرأت كرد در تب و تاب مرگ پيامبر، خانه دخترش را آتش بزند، فرزندان او جرأت مىكنند، خيمههاى ذرارى پيغمبر را آتش بزنند.
من بچه نيستم مادر!
شمشيرهايى كه در كربلا به روى برادرم كشيده مىشود، ساخته كارگاه سقيفه است. نطفه اردوگاه ابن سعد در مشيمه سقيفه منعقد مىشود.
اگر على اين جا تنها نماند كه حسين در كربلا تنها نمىماند.
حسين در كربلا مىخواهد با دليل و آيه اثبات كند كه فرزند پيامبر است. پيامبرى كه تو در خانه او و در حريم او مورد تعدى قرار گرفتى.
تعدى به حريم فرزند پيامبر سنگينتر است يا نوه پيامبر؟
مادر! در كربلا هيچ زنى ميان در و ديوار قرار نمىگيرد.
خودت گفتهاى. ما حداكثر تازيانه مىخوريم، اما ميخ آهنين بدنهايمان را سوراخ نمىكند.
مادر! وقتى تو را از پشت در بيرون كشيدند، من ميخهاى خونين را ديدم.
نگو، گريه نكن مادر! بايد مُرد در اين مصيبت، بايد هزاربار جان داد و خاكستر شد.
ما سخت جانى كردهايم كه تاكنون زنده ماندهايم.
نگو كه روزى سختتر از عاشورا نيست.
در عاشورا كودك شش ماهه به شهادت مىرسد، اما تو كودك نيامدهات ـ محسنات ـ به شهادت رسيد.
من ديدم كه خودت را در آغوش فضه انداختى و شنيدم كه به او گفتى:
ـ مرا بگير فضه. كه محسنام را كشتند.
پيش از اين اگر كسى صدايش را در خانه پيامبر بالا مىبرد، وحى نازل مىشد كه «پايين بياوريد صدايتان را»
اگر كسى پيامبر را به نام صدا مىكرد وحى مىآمد كه «نام پيامبر را با احترام بياوريد.»
هنوز آب تغسيل پيامبر خشك نشده، خانهاش را آتش زدند. آن آتش كه عصر عاشورا به خيمهها مىگيرد، مبدأش اين جاست.
دختر اگر درد مادرش را نفهمد كه دختر نيست.
من كربلا را ميان در و ديوار ديدم وقتى كه ناله تو به آسمان بلند شد.
بعد از اين هيچ كربلايى نمىتواند مرا اين قدر بسوزاند.
شايد خدا مىخواهد براى كربلا مرا تمرين دهد تا كاروان اسرا را سرپرستى كنم، اما اين چه تمرينى است كه از خود مسابقه مشكلتر است.
در كربلا دشمن به روشنى خيمه كفر علم مىكند،(3) اما اينها با پرچم اسلام آمدند، گفتند از فتنه مىهراسيم، كدام فتنه بدتر از اين؟ ديگر چه مىخواست بشود؟
كدام انحراف ايجاد نشد؟ كدام جنايت به وقوع نپيوست؟ كدام حريم شكسته نشد؟ كاش كار به همين جا تمام مىشد.
تو را كه تا مرز شهادت سوق دادند، تو را كه از سر راه برداشتند، تازه به خانه ريختند.
پدر كه حال تو را ديد، برق غيرت در چشمهاى خشمناكش درخشيد، خندقوار حمله برد، عمر را بلند كرد و بر زمين كوبيد، گردن و بينىاش را به خاك ماليد و چون شير غريد:
ـ اى پسر ضحاك! قسم به خدايى كه محمد را به پيامبرى برانگيخت، اگر مأمور به صبر و سكوت نبودم، به تو مىفهماندم كه هتك حرمت پيامبر يعنى چه؟
و باز خندقوار از روى او بلند شد تا خشم، عنان حلمش را تصاحب نكند.
اما... اما... تداعىاش جگرم را خاكستر مىكند.
به خود نيامدند و ازرو نرفتند، عمر و غلامش قنفذ و ابن خزائه و ديگران، ريسمان در گردن پدر افكندند تا او را براى بيعت گرفتن به مسجد ببرند.
ريسمان در گردن خورشيد. طناب بر گلوى حق. مظلوميت محض.
تو باز نتوانستى تاب بياورى. خودت نمىتوانستى به روى پا بايستى اما امامت را هم نمىتوانستى در چنگال دشمنان تنها بگذارى.
خود را با همه جراحت و نقاهت از جا كندى و به دامن على آويختى.
ـ من نمىگذارم على را ببريد.
نمىدانم تازيانه بود، غلاف يا دسته شمشير بود، چه بود؟ عمر آنقدر بر بازو و پهلوى مجروح تو زد كه تو از حال رفتى و دستت رها شد.
انگار نه بر بازو و پهلوى تو كه بر قلب ما مىزد، اما ما جز گريه چه مىتوانستيم بكنيم؟
و پدر هم كه خود در بند بود.
تو از هوش رفتى و پدر را كشانكشان به مسجد بردند. در راه رو به سوى پيامبر برگرداند و گفت:
برادر! اين قوم بر ما مسلط شدهاند و دارند مرا مىكشند. يعنى همان كلام هارون به برادرش موسى در مقابل يهود بنىاسراييل.
شايد مىخواست علاوه بر درددل با پيامبر، يهود و سامرى را تداعى كند.
و شايد مىخواست اين حديث پيامبر را به ياد مردم بياورد كه به او گفته بود:
انت منى بمنزله هرون من موسى الا انه لانبى بعدى.
تو براى من مثل هرون براى موسايى (كه برادرش بود و وزيرش) با اين تفاوت كه نبوت به من ختم مىشود (و وصايت با تو آغاز مىشود)
عمر به پدر گفت:
ـ على بيعت كن.
پدر گفت:
ـ اگر نكنم چه مىشود؟
عمر به پدر، به برادر و وصى پيامبر، به جان پيامبر گفت:
ـ گردنت را مىزنم.
پدر گردنش را برافراشت و گفت:
ـ در اين صورت بنده خدا و برادر پيامبر خدا را كشتهاى.
عمر گفت:
ـ بنده خدا آرى اما برادر پيامبر نه.
پدر تا اين حد وقاحت را تصور نمىكرد، پرسيد:
ـ يعنى انكار مىكنى كه پيامبر بين من و خودش، صيغه برادرى جارى كرد؟
عمر گفت و ابوبكر هم:
ـ انكار مىكنيم. بيعت كن.
پدر گفت:
ـ بيعت نمىكنم. من در سقيفه نبودم اما استدلال شما در آن جا اين بود كه شما از انصار به پيامبر نزديكتر بودهايد، پس خلافت از آن شماست. من بر مبناى همين استدلالتان به شما مىگويم كه خلافت حق من است، هيچ كس به پيامبر نزديكتر از من نبوده و نيست. اگر از خدا مىترسيد، انصاف دهيد.
هيچ كدام حرفى براى گفتن نداشتند.
اما عمر گفت:
ـ رهايت نمىكنيم تا بيعت كنى.
پدر رو به عمر كرد و گفت:
ـ گره خلافت را براى ابوبكر محكم مىكنى تا او فردا آن را براى تو باز كند. از اين پستان بدوش تا سهم شير خودت را ببرى.
به خدا كه اگر با شما غاصبان نيرنگ باز بيعت كنم.
تو وقتى به هوش آمدى از فضه پرسيدى:
ـ على كجاست؟
فضه گفت كه او را به مسجد بردند.
من نمىدانم تو با كدام توان به سوى مسجد دويدى و وقتى على را در چنگال دشمنان ديدى و شمشير را بالاى سرش فرياد كشيدى:
ـ اى ابوبكر! اگر دست از سر پسر عمويم برندارى، سرم را برهنه مىكنم، گريبان چاك مىزنم و همهتان را نفرين مىكنم. به خدا نه من از ناقه صالح كم ارج ترم و نه كودكانم كم قدرتر.
همه وحشت كردند، اى واى اگر تو نفرين مىكردى! اى كاش تو نفرين مىكردى.
پدر به سلمان گفت:
ـ برو و دختر رسولاللّه را درياب. اگر او نفرين كند...
سلمان شتابان به نزد تو آمد و عرض كرد:
ـ اى دختر پيامبر! خشم نگيريد. نفرين نكنيد. خدا پدرتان را براى رحمت مبعوث كرد...
تو فرياد زدى:
ـ على را، خليفه به حق پيامبر را دارند مىكشند...
اگر چه موقت، دست از سر على برداشتند و رهايش كردند.
و تو تا پدر را به خانه نياوردى، نيامدى. ولى چه آمدنى. روح و جسمت غرق جراحت بود.
و من نمىدانم كدام توان، تو را بر پا نگاه داشته بود.
تو از على، خستهتر، على از تو خستهتر. تو از على مظلومتر، على از تو مظلومتر.
هر دو به خانه آمديد اما چه آمدنى.
تو چون كشتى شكسته، پهلو گرفتى.
و پدر درست مثل چوپانى كه گوسفندانش، داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده باشند، غم آلوده، حسرت زده و در عين حال خشمگين خود را به خانه انداخت.
قبول كن كه غم عاشورا هر چه باشد، به اين سنگينى نيست.
پدر به هنگام تغسيل، روى تو را خواهد ديد و بازوى تو را و پهلوى تو را.
و پدر را از اين پس هزار عاشورا است.
* * *
دفعتا خبر آمد كه فدك از دست رفت و اين براى شما بانوى من كه تازه داغ غصب خلافت ديده بوديد، كم غمى نبود
كارگزاران شما هراسان آمدند و گفتند:
ـ خليفه ما را از فدك بيرون كرد و افراد خود را در آن جا گماشت.
شما در بستر بيمارى بوديد. رنگ رويتان زرد بود و دستهايتان هنوز مىلرزيد، فروغ نگاهتان رفته بود و دور چشمانتان به كبودى نشسته بود.
از هماندم كه عمر در را بر پلهوى شما شكست و جان كودك همراهتان را گرفت و شما فرياد زديد:
ـ فضه مرا درياب!
من فهميدم كه كار تمام است و شده است آن چه نبايد بشود.
شما مضطر و مضطرب از بستر بيمارى جهيديد و گفتيد:
ـ چرا؟!!
و شنيديد:
فدك را هم غصب كردند، به نفع حكومت غصبى.
ـ چرا؟!
اين چرا ديگر جوابى نداشت، نه فقط كارگزاران شما كه خود خليفه هم براى اين چرا پاسخى نداشت.
من كه كنيزىام ـ به افتخار ـ در خانه شما، مىدانم كه:
«فدك قريهاى است در اطراف مدينه، از مدنيه تا آن جا دو ـ سه روز راه است. اين باغ از ابتدا دست يهود بوده است تا سال هفتم هجرت. در اين سال كه اسلام، نضج و قدرتى فوقالعاده مىگيرد، يهود، بيمزده، از در مصالحه در مىآيند. و اين باغ را به شخص پيامبر هديه مىكند تا در امان بمانند.
پيامبر آن را مىپذيرد و باغ در دست پيامبر مىماند تا آيه «واتِ ذَالْقُرْبى حَقَّهُ»... نازل مىشود و پيامبر به دستور صريح خداوند، فدك را به شما مىبخشد.»
اين واقعيتى نيست كه كسى بتواند آن را انكار كند. اگر پدرتان رسول خدا هم پيش از ارتحال، همه مسلمانان را جمع مىكرد و سؤال مىفرمود: فدك از آن كيست؟ همه بىتأمل مىگفتند:
ـ فاطمه.
اين كه حالا چرا همه خفقان گرفتهاند و دم برنمىآورند، من نمىدانم. حداقل بايد همان فقرا و مساكينى كه از اين باغ به دست شما روزى مىخوردند و حالا نمىخورند صدايشان در بيايد، اما انگار ايمان مردم هم با پيامبر، رخت بربست و جاى آن را رعب و وحشت و حب دنيا گرفت.
شما برخاستيد، با همان حال نزار و تن بيمار.
پس از وفات پدر بزرگوارتان، هر روز چروك تازهاى بر پيشانى مباركتان مىنشست، اما از اين حادثه، آن چنان برآشفتيد كه من مبهوت شدم.
مرا ببخشيد بانوى عالميان! با خودم فكر كردم كه اين فدك مگر چيست كه غصب آن زهراى مرضيه را اين گونه بر مىآشوبد؟
فدك ملك باارزش و پردرآمدى است. درست، اما براى فاطمه بريده از دنيا و پيوسته به عقبى كه مال دنيا، ارزش نيست، تازه از فدك هم كه خود هيچ گاه بهره نمىبرديد.
فدك در تملك شما بود و فقر از سر و روى اين خانه مىباريد. فدك از آن شما بود و نان جويى هم سفره شما را زينت نمىداد. فدك ملك شخص شما بود و روزها و روزها دودى از مطبخ اين خانه بلند نمىشد. شوى شما على، جان عالمى بفداش هزاران هزار درهم را در ساعتى بين فقرا تقسيم مىكرد، دستهايش را مىتكاند و گرسنگىاش را به خانه مىآورد.
پس چه رازى بود در اين ماجرا كه شما را چون اسپندى از بستر بيمارى خيزاند و به سوى ابوبكر كشاند؟ من اين راز را دريافتم. اما چه فرقى مىكند كه فضه خادمهاى اين راز را دريافته باشد يا نيافته باشد. كاش مردم اين راز را مىفهميدند، ايمانشان را طوفان حادثه برده بود، عقلشان چه شده بود؟
فدك براى شما باغ و ملك نبود، روى ديگر سكه خلافت بود.
و شما به همان محكمى كه در مقابل غصب خلافت ايستاديد، در مقابل غصب فدك مقاومت كرديد، شما در ماجراى غصب فدك درست مثل غصب خلافت، انحراف از اصل اسلام و پيام پيامبر را مىديديد.
فدك يعنى خلافت و خلافت يعنى فدك، فدك بُعد اقتصادى خلافت است و خلافت بعد سياسى فدك و خلافت و فدك يعنى اسلام، يعنى پيامبر، يعنى سنت نبوى.
وقتى جنازه پيامبر بر زمين است، مىتوان حكم او را در خاك كرد، وقتى هنوز رطوبت قبر پيامبر خشك نشده، مىتوان كلام او را لگدمال كرد، هر اتفاق و انحراف ديگرى بعيد نيست.
و اسلام بعد از چهار روز پوستين وارونه مىشود بر تن خلق اللّه كه جز تمسخر برنمىانگيزد.
و اين بود آن چه جگر شما را مىسوزاند و بر جان شما ـ سرور زنان عالم ـ آتش مىافكند.
غضبناك و خشمآلود به ابوبكر فرموديد:
ـ فدك از آن من است، مىدانى كه پدرم به امر خدا آن را به من بخشيده است، چرا آن را غصب كردى؟
ابوبكر گفت:
ـ بر اين مدعايت شاهد بياور.
به شما، به مخاطب آيه «اِنّما يُريدُ اللّه لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرّجْسَ اَهْلَ الْبَيْت وَ يُطَهّركُمْ تَطْهيرا.»
گفت: شاهد بياور. به كسى كه كلامش حجت است گفت كه شاهد بياور.
يعنى، زبانم لال، پناه بر خدا، صديقه كبرى، راستگوترين زن عالم دروغ مىگويد،
يعنى آن كه رسولاللّه دربارهاش فرمود:
ـ «اَنَّ اللّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فَطَمَ ابْنَتى فاطِمَةَ و وَلَدَها وَمَنْ اَحَبَّهُمْ مِنَ النّارِ فَلِذلِكَ سُمّيَتْ فاطِمَه.»
خداوند عزوجل دخترم فاطمه را و فرزندان و دوستدارانش را از آتش جهنم مصون داشت و بدين سبب، فاطمه، فاطمه ناميده شد، صحت سخنش با گواه، اثبات مىشود؟!
يعنى آن كه به تصريح پيامبر، خشم خدا در گروى خشم اوست و رضاى خدا، در گروى رضاى او. بايد كلامش به واسطه كسى ديگر تأييد شود؟!
بانوى من! جسارت حد و مرز نمىشناسد، به خصوص در وادى جهالت.
ولى شما پذيرفتيد، شما عصاره صبريد، شما اسوه استقامتيد.
فرموديد:
ـ باشد، شاهد مىآورم.
و على را كه گواه خلقت بود، به شهادت برديد.
ـ كافى نيست، يك نفر براى شهادت كافى نيست.
عجب! پس وااسلاماه! وامحمداه!... خليفه نشنيده است اين كلام پيامبر را كه:
اَلْحَقُّ مَعَعَلى وَ عَلىُّ مَعَالْحَقْ، يَدُورُ مَعَهُحَيْثُما دَار.
هميشه حق با على است و على با حق است. حق به دور على مىگردد، حق دنباله روى على است، هر جا على باشد حق حضور مىيابد.
اين كلام به آيه قرآن مىماند، نص صريح كلام پيامبر است. پيامبر آن قدر اين كلام را در زمان حيات خويش تكرار كرده است كه هيچ كس ناشنيده نماند.
و اين يعنى كلام على، حكم است. عين عدالت است و اطاعت مىطلبد.
خليفه در محضر آب، دنبال خاك براى تيمم مىگشت. چه طهارتى! چه تيممى! چه نمازى!
جانتان از درد در شرف احتراق بود اما صبورى كرديد و شاهدى ديگر برديد.
ام ايمن شاهد ديگر شما به خليفه گفت:
ـ شهادت نمىدهم مگر اين كه اعترافى از تو بگيرم.
ـ چه اعترافى؟
ـ كلام مشهور پيامبر در مورد من چيست؟ خودت اين را از زبان رسول نشنيدى كه فرمود «ام ايمن از زنان بهشتى است؟»
ـ راستش چرا، شنيدم. همه شنيدند.
ـ من زنى از زنان بهشت شهادت مىدهم كه پس از نزول آيه «وَاتِ ذَالْقُرْبى حَقَّهُ...» پيامبر، فدك را به امر خدا به فاطمه بخشيد.
خليفه خلع سلاح شد:
ـ باشد، فدك از آن تو.
ـ بنويس!
ـ نياز به...
ـ بنويس!
و خليفه نوشت كه فدك از آن زهراست.
تمام؟ نه، عمر وارد شد:
ـ چه كردى ابوبكر؟
ـ هيچ، فدك از آن فاطمه بود، گرفته بودم شاهد آورد، پس دادم.
عمر نوشته را از شما گرفت، بر آن آب دهان انداخت و آن را پاره كرد. بند دل ما را. كاش من درون سينهتان بودم و به جاى آن جگر نازنينتان مىسوختم. كاش شما دختر پيامبر نمىبوديد، كاش فاطمه نمىبوديد، كاش اين قدر خوب نمىبوديد، كاش اين قدر عزيز نمىبوديد كه دل ما اين قدر آتش نمىگرفت.
اشك در چشمان شما نشست ولى سكوت كرديد. هيهات از اين سكوت و صبورى!
امير مؤمنان على، آهى از سردرد كشيد و گفت:
ـ چرا چنين مىكنيد؟
گفته شد:
ـ شهود كماند، بايد بيشتر شاهد بياوريد.
امام على رو به ابوبكر كرد و فرمود:
ـ اگر مالى در دست كسى باشد و من ادعا كنم كه آن مال از من است، تو از كدام يك شاهد طلب مىكنى؟ از آن كه مال در دست اوست و ذواليد است يا من كه ادعا مىكنم.
ابوبكر گفت: حكم اسلام اين است كه بايد از مدعى، شاهد طلب كرد نه از آن كه مال در دست اوست.
على فرمود:
ـ پس چرا از فاطمه شاهد مىخواهى در حالى كه فدك در تملك و تصرف او بوده است.
ابوبكر در مقابل اين برهان روشن از پاى در آمد و سكوت كرد ولى عمر با جسارت جواب داد:
ـ على! رها كن اين حرفها را، فدك را پس نمىدهيم.
على، كوه استوار حلم فرمود:
ـ اِنّا للّهِ وَ انّا اِلَيْهِ راجِعُون... وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُون.
به يقين آنها هم مىدانستند كه على براى حفظ اصل اسلام، مأمور به سكوت است و گر نه هيچگاه تا بدين پايه جرأت جسارت نداشتند.
بانوى من! وقتى به خانه بازگشتيد، گريه امانتان را ربود، آن چنان كه صداى ضجهتان فضاى خانه را پر كرد. پدرتان را صدا مىزديد و از حاكميت جور، شكوه مىكرديد.
ناگهان تصميم غريبى گرفتيد. اعلام كرديد كه به مسجد مىرويد و سخنرانى مىكنيد. آخرين حربهاى كه در دست مظلوم مىماند، اظهار مظلوميت است و افشاگرى.
باشد تا حجت بر همگان تمام شود. آنها كه خود را به خواب زدهاند بيدار نمىشوند، اما شايد آنها كه به خواب برده شدهاند تكانى بخورند. هر چند وقتى كه خورشيد ولايت، محبوس خانه شده است، شب جاودانه است و خواب، مستمر.
اما وَما عَلَى الرَّسُولِ اِلاّ الْبَلاغ
خبر مثل رعد در فضاى مدينه پيچيد و شهر را لرزاند.
ـ فاطمه به مسجد مىآيد!
ـ دخت پيامبر مىخواهد سخنرانى كند!
ـ احتمالاً مسأله غصب خلافت است
ـ شايد ماجراى غصب فدك باشد.
ـ برويم.
مسجد به طرفةالعينى غلغله شد. مهاجرين و انصار از هم پيشى مىگرفتند. كودكان بر دوش مردان قرار گرفتند تا يادگار پيامبر را به محض ورود ببينند. انگار جمعيت مىخواست ديوارهاى مسجد را در هم بشكند يا لااقل عقب براند.
خليفه مصلحت نمىديد منعتان كند و بيدارى مردم و رسوايى خويش را دامن بزند. خود و اعوان و انصارش در مسجد پخش شدند تا رشته كار از دستشان در نرود و طوفان دردهاى شما، تخت بىبنيان خلافت را از جا نكند.
آرام اما باشكوه و وقار از خانه درآمديد. چون پا گذاشتن ماه در عرصه آسمان، اين شما بوديد يا پيامبر كه بر زمين مىخراميدند؟! همه گفتند: انگار پيامبر زنده شده است. شبيهترين فرد ـ حتى در راه رفتن ـ به پيامبر.
زنان بنى هاشم، چون ستارگان شب تيره، دور ماه وجودتان را گرفتند و جلال و جبروتتان را تا مسجد همراهى كردند.
وقتى شما قدم به مسجد گذاشتيد، نفس در سينه مسجد حبس شد، در پشت پردهاى كه به دستور شما آويخته شده بود، قرار گرفتيد و مدتى فقط سكوت كرديد. سكوتى كه يك دنيا حرف در آن بود. و آنها كه گوش شنيدن اين سكوت را داشتند، ضجه زدند.
بغضى كه راه گلوى شما را گرفته بود، جز با گريه كنار نمىرفت. گريه شما بغض مسجد را تركاند. مسجد يكپارچه ضجه و ناله شد.
و بعد سكوت كرديد، سكوتى كه عطش را دامن مىزند و تشنگى را صد چندان مىكند. و... لب به سخن گشوديد:(4)
پى نوشتها
1. ماجراى سقيفه به نقل از خصائص مسند احمد، ص 24 چاپ مصر.
2. انساب الاشراف، صفحه 582 (زندگانى فاطمه شهيدى، ص108).
3. لا خَبرٌ جاءٌ وَلا وَحْىٌ نَزَل ـ يزيد
4. بخشى از «كشتى پهلو گرفته» تأليف آقاى سيد مهدى شجاعى.